Go solo

امروز خیلی خسته بودم. هی تلاش کردم بخونم و خوندم، ولی هی بیش‌تر عذاب کشیدم. آخرش ساعت شش‌و‌نیم گفتم طبیعی نیست من دیگه در این حد عذاب بکشم. وقت استراحته. 

 

آخرین باری که این‌طوری فشرده‌ درس خوندم، برمی‌گرده به یک‌و‌نیم دو سال پیش و برام به‌شدت عجیبه که این‌قدر تغییرات شدیدی داشتم توش بدون تلاش کردن. اون از بدون آهنگ درس خوندن و تمرکز کردن که چیزی بود که من سال‌ها براش تلاش کردم و نتونستم، و اینم از هر روز نسبتا زود بیدار شدن و نسبتا زود خوابیدن و رفتن به کتابخونه که من در تمام عمرم جز کنکور چنین پیوستگی‌ای نداشتم.

امتحانم (مفرد، یک امتحان از تمام کلاس‌هام) یک ماه دیگه است و براش استرس دارم. من تا همین‌جاش به خودم افتخار می‌کنم بابت محض استرس داشتن، چون یک ماه ترجمه‌ی طبیعی‌ش توی ذهن من ابدیته، ولی در نتیجه‌ی حدودا بیست‌و‌سه سال زندگی یاد گرفتم که اصلا زمان زیادی نیست برای این همه مطلب.

از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که من واقعا به نتیجه‌ی این امتحان اهمیت می‌دم. روحیه‌ی رقابت‌طلبی و این چیزها. چیز بدی هم نیست که اهمیت می‌دم، چون خیلی از این مکانیسم‌ها برای من جا نیفتادند. رشته‌ی لیسانسم زیست محض نبود و همون‌طور که گفتم، منم درست‌حسابی درس نمی‌خوندم و واقعا در این روزها فکر می‌کنم که وقتی من با اون سیستم ناقص و درس خوندن به‌شدت بی‌بهره‌ام به این‌جا رسیدم، جالب می‌شه دیدن این که با امکانات و اراده‌ی قوی‌تر و سیستم درست‌تری که الان دارم، به کجا می‌رسم.

 

شب‌ها Lockwood and Co. رو می‌بینم که واقعا در وصف اراده‌ی جدیدم همین بس که هر شب با یک جدال درونی شدید آخرش رضا می‌دم که فقط یک قسمت ببینم. خیلی کیف می‌ده دیدنش. همینه که طرفدار هر غلطی کردن در کودکی و نوجوانی‌ام. من آخرین رمان فانتزی‌م Raven Cycle از یک سال‌و‌نیم پیش بود و مطمئنم ده سال هم بگذره، من راحت می‌تونم با یک چیز فانتزی ارتباط برقرار کنم.

 

کتابخونه برام تمرین صبره. نمی‌تونم واقعا به‌اندازه‌ی کافی تاکید کنم که چقدر چقدر چقدر از سروصدا کردن و حرف زدن آدم‌ها توی کتابخونه بدم میاد. بیش‌تر از این که خود صدا اذیتم کنه، بی‌ملاحظگیشون اذیتم می‌کنه. با خودم می‌گم من تا حالا توی زندگی‌م شاید یک بار توی کتابخونه حرف زده باشم. همیشه حواسم بوده، چون باید حواست باشه. بعدش فکر می‌کنم منطق روشنیه برای من، ولی برای بعضی‌ها نیست. نمی‌فهمم چطور ممکنه، ولی نیست. تمام چیزهایی که به انسان‌ها نسبت می‌دی، براساس این فرضه که فکر می‌کنی ذهنیت مشابه دارند و بعضی‌ها ندارند، به هر دلیلی. بعد از وسط این جریان می‌رسم به جریان‌های دیگه. که تمام چیزهایی که برای من به روشنی روزه، برای بقیه شاید نیست.

نمی‌دونم، آیا باید آدم بخشنده باشه؟ فکر می‌کنم که خب اگه ذهنیتتون یکی بود و تمام چیزهایی که قضاوت کردی درست بودند، چی؟

این قالب مشکلات یک زخمیه روی دلم انگار که اگه درست می‌شد، شاید من این‌قدر اذیت نمی‌شدم با کوچک‌ترین سروصدا توی کتابخونه.

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان