پست رندوم وسط کتابخونه

اومدم کتابخونه، دارم درس می‌خونم و داره خوش می‌گذره که جالبه در نوع خودش. قهوه و دونات خوردم که واقعا کیف داد. صبح هم با بنیامین و تیل بدمینتون بازی کردم، توش خوب بودم، Titanium سیا پخش می‌شد و اصلا نمی‌دونی چه ترکیب محشری بود. دیشب هم رفته بودم خرید و توی راه برگشت بدجوری هوس بستنی کرده بودم و نگران بودم اتوبوسم رو از دست بدم. ولی به خودم گفتم دنیا چند روزه که من وقتی این‌قدر هوس بستنی کردم، ازش بگذرم؟ بنابراین گرفتم و خوردم و اون موقع هم خوشحال بودم. این که می‌گم بخش‌های مختلف شخصیتم با هم به یک صلح نسبی رسیدند، منظورم همینه.

از جزئیات می‌نویسم، چون بعضی اوقات پست‌های قبلی‌م رو که می‌خونم، این‌قدر مبهم نوشتم که اصلا یادم نمیاد مال چه دورانی بودند. فیلم‌ها ولی منجی‌اند. دو سه شب پیش داشتیم با هم ویدئوهای بهار رو می‌دیدیم و برای هزارمین بار از خودم تشکر کردم که در هر موقعیت رندوم فیلم می‌گرفتم. دارم تلاش می‌کنم دوباره به دستش بیارم.

 

دو ماه دیگه ایرانم. هزارتا کافه می‌رم. بچه‌های فامیلمون رو می‌بینم. باورت نمی‌شه، ولی دخترخاله‌ام هنوز یادشه من وجود دارم. حتی یک وویس ازش دارم که توش می‌گه «دوستت دارم». چند وقت پیش سوار یک اتوبوس شدم که یک خرده شبیه اتوبوس‌های ایران بود و انگار همین جرقه‌ای بود که دلم دوباره تنگ بشه. نه به شکل آزاردهنده‌ای، فقط طوری که دیروز که زهرا داشت برمی‌گشت ایران، بهش حسودی‌م بشه. شاید یکی از چیزهای خوب مهارت همین باشه که تصور ایران برات دیگه منفی نیست. نه این که سختی‌هاش یادت بره، ولی یک مرزی توی ذهنت داری بین چیزهای خوب و بدش و وقتی بهش به شکل «خونه» نگاه می‌کنی، ولیعصر و کافه‌هاش یادت میاد.

یادمه اوایل که دانشجوی تهران بودم، فکر کردم هیچ‌وقت اون‌جا خونه نمی‌شه، ولی من الان تقریبا اصلا به مشهد فکر نمی‌کنم. شاید یک خرده ناامیدکننده هست حتی. ولی خب، همون‌طور که به انوجا می‌گفتم، من فکر می‌کنم همه‌ی چیزهایی که یک زمان دوست داشتی، توی قلبت می‌مونند و ارتباطت شکسته نمی‌شه. همه‌ی جاهایی که خونه می‌دونستی، هنوزم خونه‌اند. فقط احتمالا اون ته‌ته‌هان و یکم باید دنبالشون بگردی.

 

وقتش داره می‌شه کم‌کم که به سوغاتی فکر کنم. فعلا شکلات و نوتلا توی ذهنم هست. مهرسا گفته لوازم تحریر و بابام به چیزی کم‌تر از آیفون راضی نیست. مهرسا هم به چیزی کم‌تر از آیفون برای بابام راضی نیست، چون فکر می‌کنه اگه بابام گوشی جدید بگیره، گوشی‌ش به مهرسا می‌رسه. چون کاملا منطقیه که گوشی توی خانواده از پدربزرگ شصت ساله به نوه‌ی هشت ساله‌اش برسه. نمی‌دونم واقعا، نه این که من از رفاه زندگی این‌جا شکایتی داشته باشم، ولی کشور سوغاتی‌خیزی نیست و باید فکر کنم.

۱
| سارا |
۱۹ تیر ۲۲:۲۵

مهرسا تو ذهن من سه سالشه هنوز

پاسخ :

وای خواهر، باید ببینی‌ش که چقدر بامزه و پرحرف شده.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان