بارون تابستونی.

آخرین روتیشنم هم انچام دادم و دو ماه وقت دارم که برای امتحانم بخونم. دیروز خونه‌ی یکی از همکلاسی‌هام دعوت بودم و با هم summer roll درست کردیم و خوردیم. من برای اولین بار در زندگی‌م آووکادو و انبه خوردم، چند روز پیش هم برای اولین بار آناناس یعنی کمپوت قبلا خورده بودم، ولی این‌قدر آناناس ترسناک به نظر می‌رسید که هیچ‌وقت جرات نکرده بودم بخرم. امروز هم برای اولین بار چیزکیک درست کردم و روش توت‌فرنگی گذاشتم. بوی محشری داره. با آدیبا درست کردم و قراره برای آزمایشگاه ببریم. 

نمی‌دونم این دو ماه قراره چطور بگذره. جرات هم ندارم راجع بهش فکر کنم. احتمالا بتونم با انوجا کلی پیاده‌روی کنم. الان رکورد دویدنم هفده دقیقه است؛ در حالت ایده‌آل می‌تونم سی‌و‌پنج دقیقه‌‌اش کنم. نمی‌دونم، واقعا دویدن ریاضیتیه برای خودش. هم حوصله‌ات سر می‌ره و هم در حال مرگی. واقعا مشخص نیست من هنوز چطوری بهش چسبیدم، ولی انگار در بطن خودش چیزی داره که بهش نیاز دارم.

 

هرچقدر امروز یک‌قدمی توی غصه غرق شدنم، دیروز که روز آخر آزمایشگاهم بود، خوشحال بودم. نمی‌دونم، در کنار همه‌ی مبتدی بودن و مسخره‌بازی‌هام، حس می‌کنم این آدم‌ها دوستم داشتند. منم دوستشون داشتم. سوپروایزرم رو خیلی دوست داشتم. یک دانشجوی PhD بی‌نهایت زیبا و ساکت بود. روی کاغذ تمام شرایط برای نظر داشتن من روش فراهم بود، ولی به‌قدری این انسان آکوارده، به‌قدری خجالتیه که من واقعا توی حرف زدن عادی باهاش احساس می‌کردم دارم bullyش می‌کنم. سه‌تا واکنش ممکن داشت: 

یک. okay با بالا انداختن شونه.

دو. sounds good.

سه. very good با برق زدن چشم‌هاش.

بعد از هر بار حرف زدنمون پنج دقیقه به مانیتور خیره می‌شد و منم همون‌جا می‌ایستادم تا وقتی از فکر دربیاد و اجازه‌ی رخصت بده. واقعا صحنه‌ی جالبی بود.

خلاصه ذهنم مشغوله که بعد از من کی از این بچه مراقبت می‌کنه، چون مشخصا روابط اجتماعی چندان نقطه‌ی قوتش نبود. نمی‌دونم هم بعدا با بنیامین می‌رم بیرون یا نه. یکم ناراحت‌کننده است اگه نه.

 

نمی‌دونم، شاید دارم با گفتن جزئیات حرف زدن از چیزهای ته دلم رو عقب میندازم، ولی برای الان غیرممکن به نظر میاد تا اون عمق رفتن. همین الان بعد از این جمله شش بار رفتم توی پینترست و برگشتم. 

پس‌فردا یک تولد دعوتم که واقعا دوست ندارم برم. دلم با فرد متولد صاف نیست و اون‌قدر هم به موضوع اهمیت نمی‌دم/امیدی به درست شدنش ندارم که صافش کنم. دارم تلاش می‌کنم سبک مامان و بابام رو در زندگی در پیش بگیرم و رابطه‌ام رو با هیچ‌کس کاملا خراب نکنم. ولی نمی‌دونم، سخته. نمی‌فهمم چطور اون‌ها انجامش می‌دن. ولی خب در دفاع از خودم، اون‌ها هزار بار یک مشکل کاملا تکراری در رابطه با انسان‌ها دارند، و من نه. در نتیجه، نمی‌دونم.

 

این دو ماه می‌تونه خوب باشه. می‌تونم بدوم، برم concentration camp نزدیک این‌جا. با آیشنور درس می‌خونم و احتمالا خیلی خوب می‌خونم. اگه کاملا واقع‌بین باشم، غم احتمالا دست از سر من برنمی‌داره، ولی خب، جام امنه و غم فقط می‌تونه خیسم کنه، نه غرقم.

 

پ.ن: من نسخه‌‌ی آلمانی تن‌‌تن رو شروع کردم!

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان