اسفند

می‌دونی، به گذشته که فکر می‌کنم، دیگه شبیه یک زندگی دیگه به نظر نمی‌رسه. دیگه از پشت شیشه نمی‌بینمش، برای خودمه. داشتم فکر می‌کردم به اون موقع که سوم راهنمایی بودم و کلی التماس کرده بودم که برام "من پیش از تو" بگیرند و یادمه که سی تومن بود و یادمه که گرون بود و یادمه که بعد از خوندنش تا مدت‌ها اعصابم خرد بود که انرژی‌م رو سر همچین چیزی هدر دادم. بعد از دیدن فیلمش دیشب داشتم به این فکر می‌کردم و بعد یهو دیدم چقدر خاطره‌ی خودمه. چقدر چیزهایی که این‌جا دارم و چیزهایی که ایران دارم، به هم گره می‌خورند. با رسول راجع به چیزهای مزخرف مشترک بین ایران و ترکیه حرف می‌زنم، با وشنوی راجع به کلمات مشترک هندی و فارسی و خوشم میاد که جفتمون واژه‌ی "زندگی" رو داریم. 

 

سپید حامله است و این از اون چیزهاییه که از ته دلم خوشحالم می‌کنه. نه چون ما می‌خواستیم که بچه داشته باشند، چون خودش مدت‌ها تلاش کرد براش. هر بار بهش فکر می‌کنم، قلبم دقیقا چند درجه روشن می‌شه. بهش می‌گفتم که برای Easter شاید تنهایی برم برلین، و امروز از یک جا توی برلین براش جواب اومد. انگار که یک جا نشسته باشم و گذر زندگی رو ببینم و قاطی تمام احساسات دیگه، یکم مبهوت باشم.

 

می‌تونم از فاصله به خودم نگاه کنم و ببینم چطور همه‌ی این روزها تک‌تک روی ذهنم خط میندازند و یک طرح از توشون درمیاد. من کاملا مطمئنم دارم به صورت کلی راه درستی می‌رم. مطمئن نیستم چه طرحی از توش درمیاد. کاش قشنگ باشه.

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان