سال اول

یک نوری هست که من توش مشخصم، یک آهنگی هست که موسیقی متن محشری برای فیلم خیالی این مقطع از زندگی‌م می‌شد، و من نمی‌تونم پیداش کنم. چیزی پیدا نمی‌کنم که برای ابعاد عمیق زندگی مهاجرهای بیست‌و‌دوساله طراحی شده باشه. مسافرت که بودم، غر می‌زدم پیشش که من خسته و تحت فشارم و این‌طوری بود که «درک می‌کنم، مسافرت توی اروپا باید تجربه‌ی سختی باشه.» ولی من عادت کردم به زندگی این‌جا، آلمان یا اتریشش واقعا برام تفاوتی نداره. نه این که متوجه خوشبختی‌م نباشم؛ فقط دنبال چیز عمیق‌تری هستم که پیداش نمی‌کنم. چیزهای عمیقی که قبلا داشتم، آمیخته بود با رویای یک زندگی بهتر. الان توی یک زندگی بهتر هستم و چیزهای عمیقی که قبلا داشتم، الان چندان قابل‌استفاده نیستند.

 

یک صحنه‌ای زیاد یادم میاد. معمولا با تاکسی از خوابگاه می‌رفتم انقلاب، و معمولا تقاطع کارگر و کشاورز تاکسی پشت چراغ قرمز می‌موند. منم معمولا داشتم به رویای کریستف رضاعی گوش می‌کردم. یادمه چه حسی داشتم ولی دقیقا نمی‌تونم شرح بدم. خوشحال بودم و ذوق داشتم. بهار بود و من هر روز با کسی که دوستش داشتم، چهار پنج ساعت راه می‌رفتم؛ دقیقا خود زندگی کردن بود.

رسول یک بار می‌گفت داشته با وشنوی صحبت می‌کرده راجع به من و به این نتیجه رسیدند که من با تنهایی مشکل دارم. این همون باری بود که مجبورش کرده بودم باهامون مهمونی بیاد. من با تنهایی مشکل ندارم واقعا. با احساس تنهایی البته چرا، ولی خب کیه که با اونم راحت باشه؟ فکر می‌کنم چیزی که هست، اینه که سطوح عمیق‌تر زندگی در رابطه با انسان‌های دیگه برای من قابل‌دسترسی‌اند. تا حدی بی‌رحمانه است، ولی سفر تنهایی توی اروپا یا با انسان‌های بی‌ربط واقعا چیزی نیست که گذشتن ازش برای من سخت باشه. تنهایی رستوران رفتن گزینه‌ای نیست که در نظرش بگیرم. احساس گناه نمی‌کنم راجع به این‌طوری بودنم. 

 

دوست داشتم آدم قوی‌تر و باهوش‌تری بودم. پیام‌های تسلیت بهتری می‌نوشتم و پیام‌های تبریک بهتری می‌نوشتم و این‌قدر توی هر وضعیتی اون وسط، بین «برای من آخه مهم نیست» و «نباید به زندگی بقیه این‌قدر بی‌توجه باشی»، گیر کنم. شاید مسئله پیام‌های تبریک و تسلیت نیست. به هر چیزی که فکر می‌کنم، برام مهم نیست، و شاید اگه در نهایت چیزی پیدا کنم که برام مهمه، همه‌ی این چیزهای بی‌اهمیت جایگاه خودشون رو پیدا کنند.

کاش این‌طور به نظر نمی‌اومد که همه‌ی این درگیری‌ها فقط برای منه. هر بار تمام انرژی‌م فقط به بیانش می‌ره و دیگه انرژی‌ای برای فکر کردن بهش نمی‌مونه. یادم می‌ره تا دفعه‌ی بعدی که نصفه‌شب از مسافرت برمی‌گردم و غمم می‌گیره که کسی منتظرم نیست.

۵
-- 𝚂𝚎𝚕𝚎𝚗𝚎
۱۱ دی ۲۳:۲۹

دوست داشتم آدم قوی‌تر و باهوش‌تری بودم. پیام‌های تسلیت بهتری می‌نوشتم و پیام‌های تبریک بهتری می‌نوشتم و این‌قدر توی هر وضعیتی اون وسط، بین «برای من آخه مهم نیست» و «نباید به زندگی بقیه این‌قدر بی‌توجه باشی»، گیر کنم. شاید مسئله پیام‌های تبریک و تسلیت نیست. به هر چیزی که فکر می‌کنم، برام مهم نیست، و شاید اگه در نهایت چیزی پیدا کنم که برام مهمه، همه‌ی این چیزهای بی‌اهمیت جایگاه خودشون رو پیدا کنند.

شاید به نظر برسه دارم اغراق میکنم یا هرچی، ولی خب صادقانه میگم این یکی از مهم ترین بحران ها و حس های فرسایشی ایه که درحال حاضر دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم. 

شبیه یه به هم ریختگی و آشفتگی ذهنیه برای من. تمام تصمیم گیری هام رو مختل کرده و حتی نمیتونم به کارهای روزمره ام برسم.

ولی خب میخوام بگم تنها نیستی، منم توی شرایط نسبتا مشابهی قرار دارم و فقط میتونم آرزو کنم زودتر ازش خلاص بشیم.

پاسخ :

من خودم راستش دقیقا نمی‌دونم توی چه شرایطی‌ام :)) یعنی می‌گم بخش بزرگی از مشکلم اینه که نمی‌فهمم دقیقا مشکلم چیه، می‌دونم که فقط ذهنم آشفته است.
مهشاد ام
۱۲ دی ۱۳:۰۱

فکر نمی‌کنم همه‌ی این درگیری‌ها فقط برای تو باشه سارا. 

مطمئن نیستم، اما به نظرم می‌فهمم چی می‌گی و چی اذیتت می‌کنه. 

طبق تجربه‌ی خودم فکر می‌کنم نتیجه‌گیری‌ت درسته؛ اگر چیزی که واقعن برات مهمه رو پیدا کنی و در ارتباط باهاش دایره‌ی اهمیتت رو بشناسی، این بی‌اهمیت‌های کوچیک و بزرگ این روزا هم جاشون رو پیدا می‌کنن. وقتی خیالت راحته که به یه چیزایی اهمیت می‌دی، راحت از کنار اهمیت‌ندادنات می‌گذری. این‌طوری خودتو یه آدمی می‌بینی که تکلیفش مشخصه و شجاعت اینو داره که خودش باشه، نه آدمی که به چیزی اهمیت نمی‌ده.

پاسخ :

دقیقا مشکل همینه که من نمی‌فهمم چی برام مهمه. چیزهایی هستند که بگم اهمیت می‌دم و حتی خیلی اهمیت می‌دم، ولی چیزی نیست که جونم بهش بسته باشه.
-- 𝚂𝚎𝚕𝚎𝚗𝚎
۱۲ دی ۲۳:۲۸

تا حالا به اینکه چه چیزی میتونه این بی نظمی و آشفتگی رو درست کنه فکر نکردی؟ 

پاسخ :

احتمالا همین تغییر ناگهانی همه چیز.
-- 𝚂𝚎𝚕𝚎𝚗𝚎
۱۳ دی ۱۰:۲۷

ای کاش میشد کل زندگی رو ریست کرد و به حالت کارخانه برگردوند. حتی ذهن رو.

مهشاد ام
۱۳ دی ۱۲:۵۳

اول این اومد به ذهنم که لازمه آدم به یه چیزی تا این حدّ بسته به جون اهمیت بده؟ 

ولی بعد دیدم برای چیزی که تو دنبالشی، آره. چون فکر می‌کنم برای خودمم وقتی این آرامش و قاطعیت پیش اومد که اینو تو زندگی‌م پیدا کردم.

کاش می‌تونستم بهت بگم راهش چیه. موقع گذاشتن کامنت اولم هم بهش فکر کردم. این‌که برای خودم چطور این اتفاق افتاد، ولی واقعن نمی‌شه راهکار ارائه داد. خیلی شخصیه و چیزایی ازش هم که عمومیت داره، خودت بهتر می‌دونی. 

ولی به نظرم کسی که دنبالش باشه بالاخره پیداش می‌کنه. مخصوصن اگه فاکتور انتخاب رو هم دخیل بدونه.

پاسخ :

آره، من هم مطمئن نیستم، ولی حس می‌کنم تا به یک چیز یا یک کس یا یک مفهوم بسته به جونم اهمیت ندم، زندگی برام کامل نیست.
هومم، آره، هنوز اولشه، باید ببینم بقیه‌ی راه چی می‌شه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان