توی راه پراگام. هی این رو با خودم تکرار میکنم و هی دقیقا باورم نمیشه. یادمه توی دبیرستان فکر میکردم که توی دوران دانشگاه یک سفر به روسیه خواهم داشت و لیسانس که بودم، به این تصور باطلم خندیدم، ولی الان توی راه پراگام.
تا قبل از مهاجرت، زندگیم انگار مخلوطی از دایرهها با اندازههای مختلف بود. یک جایی از دانشگاه به فکری که توی دبیرستان داشتم، میرسیدم، و این جریان هی تکرار میشد و منم خوشم میاومد. نمیدونم دقیقا چطور توضیحش بدم، ولی خوشم میاومد که یک سری motifها هستند، خوشم میاومد که گذشته و حال و آینده به هم مرتبطاند. زندگی یک ریتمی داره، که اون ریتم هم بازتاب شخصیت من و چیزهای درونمه؛ امیدم و شجاعتم.
توی پروفایلم یک اسکرینشات داشتم از لیریک Unknown که فرزانه نوشته بود. که After the people and places are gone, you will come back to me، و احمقانهترین چیز ممکنه، ولی هنوز کل وجود من ناامید نشده.
مهاجرت این دایرهها رو به هم ریخت. زندگیم از دستم رفت. آدمهام از دستم رفتند. روندی که باید طی میکردم، برای همیشه شاید ناقص بمونه. هیچوقت دیگه احتمالا فرصت نداشته باشم آزمون شهر با پراید بدم و گواهینامهام بیاد و یک پایان خوش داشته باشم.
روی دلم موند که برای یک نفر از بهار تعریف کنم. کار سادهای نیست اصلا. چند بار هم تلاش کردم، ولی نتونستم طوری که بود، تصویرش کنم. حتی نتونستم بهاندازهی کافی بهش فکر کنم، اینقدر که امسال سریع و پرحادثه بود. دوست دارم بهش فکر کنم، پردازشش کنم تا بره ته وجودم و میدونم اگه نکنم، یادم میره.
بعضی اوقات فکر میکنم شاید دایرههام رو از دست ندادم، شاید فقط اینقدر بزرگ شدند که نمیتونم الان ببینمشون. بزرگتر میشم و عاقلتر میشم و یک زمانی بالاخره به مشهد برمیگردم، یک زمانی بالاخره closure خواهم داشت برای افراد و چیزها و مکانها.