میدونی، مثلا به این رزومهها که نگاه میکنم، پروژههایی که انجام دادند و همچین بخشهایی، یکم الهامبخشه برام. یعنی میفهمم از اون چیزی که دوست دارم باشم، عقبم هنوز. یکم همچنان کارهام تحت کنترلم نیست، یکم باید منظمتر باشم، یکم فشردهتر کار کنم. یکم متمرکزتر باشم. ولی هنوز کلی از این راه مونده. مثلا به این فکر میکنم که توی ارشد، میتونم برای scholarshipها اپلای کنم. همچین چیزهایی. این که میگم تبدیل حسودی به الهام یعنی همین. کاش توی ارشد روی موضوع زیبایی کار کنم، کلی تکنیک آزمایشگاهی یاد بگیرم. بتونم کار آزمایشگاهی و محاسباتی همزمان داشته باشم، و آخرش یک ایدهای داشته باشم که دارم از چی حرف میزنم.
بعد میدونی، راه سختی هم هست. الان اپلای برای ارشد، بعدش برای دکترا، بعدش برای پستدکترا، بعدش فلان، بیسار. به هر حال لازمه توی دقیقا هر مقطعیش انرژی زیادی بذاری. منم از خودم میترسم. فکر میکنم اگه وسطش خسته بشم، چی؟ دقیقا توی خودم میبینم که بگم «به درک» و ولش کنم. و خب حق هم دارم واقعا، ولی بازم تصور خوبی نیست. یا مثلا میگم نکنه وسطش همهی اینها یادم بره؟ چه میدونم، تلاش نکنم خلاق باشم یا مهربون نباشم یا همچین چیزهایی. بهخاطر همینم اینقدر اینجا مینویسم. ترسِ این که یادم بره یا حواسم پرت بشه. که بعدا اینها یادم بندازند چی میخواستم از این زندگی.