امروز رفتم که کارهای رانندگی رو درست کنم، و این شکلی بود که اول باید میرفتم آموزشگاه ثبتنام میکردم، بعدش میرفت توی سیستم، بعدش من میرفتم معاینات پزشکی، و پنجشنبه هم باید برم برای این که بگم کلاسم زودتر باشه و از سهی مهر شروع بشه. خیلی عجیبه که کل کلاسهای آئیننامه یک هفته طول میکشه. من خیلی وقته که با فکر رانندگی درگیرم، و خیلی برام زیباست که بالاخره دارم شروعش میکنم. حالا، رفته بودم معاینات پزشکی، نوبت داده بودند، و مثلا کارش خیییلی ساده بود. واقعا صفر. صرفا اسم و شماره تلفن و همچین چیزهایی، بعدش معاینات چشم و بشینپاشو (واقعا آکواردیِ بشینپاشو جلوی یک انسان دیگه سختترین قسمتش بود، مخصوصا این که منم به طرز عجیبی اسکوات توی ذهنم بود) و یعنی میگم حتی برای من، الههی کاردانی یونان باستان، واقعا هیچی نداشت. ولی مثلا بعضی از زنهایی که میاومدند، با شوهرشون بودند و تمااام پروسه دست شوهرشون بود. خیلی عجیب بود. یعنی خودشون یک کلمه حرف نمیزدند، و مذهبی هم نبودند مثلا.
یعنی میگم یک تصویر ترسناکی بود برای من که اینقدر هم از کارهای اداری و ناآشنا میترسم، که اگه نزنم به دل ترسم، چی میشه. یا مثلا من خیلی از این حرکت بدم میاد که ملت میرن گواهینامه میگیرند و بعدش نمیشینند پشت فرمون :| با وجود این همه ترسم از رانندگی و قتل دیگران (مخصوصا این که نشون دادم حتی با دوچرخه هم قابلیت کشتن بقیه رو دارم) اینقدر از این حرکت لجم درمیاد که اصلا قراره برم با مامانم یک جای دورافتاده تمرین کنم و در تلاش اول توی آزمون شهر موفق بشم. این که اینقدر به خودم توی این چیزها شک دارم، احتمالا به مامانم هم برمیگرده. چون وقتی این طرح رو باهاش درمیون گذاشتم، گفت «تو؟ عمرا.» خشن به نظر میاد، ولی راستش بهش حق میدم. به هر حال جاهطلبی زیادی در این زمینه دارم و تصمیم گرفتم چیزهای زیادی یاد بگیرم.
اتفاقات دیگهای که افتاد، این بود که پاسپورتم اومد. خوشبختانه هرکدوم از عکسهای رسمیم به شیوهی خودشون افتضاحاند و من تصمیم گرفتم هر جور شده دوستشون داشته باشم و نندازمشون دور و به دختر نوجوانی فکر کنم که اینقدر از قید و بندهای دنیا آزاد بود که موقع عکس کارت ملیش مقنعهاش رو درست نکرد. با چند فرد غیرایرانی انگلیسی حرف زدم و بهم گفتند که خیلی خوب انگلیسی حرف میزنم. دوست دارم تلاش کنم که توی موقعیتهای اجتماعی زیاد حرف بزنم. به بقیه بگم مسیر سبز برای دوچرخه است، یا مثلا اگه چیزی رو متوجه نمیشم، بپرسم. اصلا بهخاطر همین از کارهای اداری میترسم، چون خیلی آهسته و مختصر حرف میزنند و عصبانی به نظر میان. من شنواییم اونقدر خوب نیست، قطعا باید توضیحات زیادی بشنوم، و ابدا از دعوا شدن لذت نمیبرم. چیز دیگه هم این بود که سجاد بهم گفت تصمیم گرفته برای ارشد بره، و من بهش گفتم خیلی خوشحال شدم. حتی خوشحالترم میشدم اگه کانادا توی ذهنش بود. خیلی قلبم آروم میشه وقتی به انسانها میگم یا اشاره میکنم که برام مهماند. (تو نه، مهدی)
پریروز یک چیزی یهو به ذهنم رسید که حقیقتا حیرتزدهام کرد. این که من دیگه خیلی به آینده فکر نمیکنم. این دقیقا ویژگی تعیینکنندهی منه که خیلی به آینده فکر میکنم و برنامه میریزم. نمیدونم چی شد که اینطوری شد واقعا. ولی خیلی خوشحالم بابتش، چون اینقدر اساسی بود که من حتی به عوض کردنش فکر هم نمیکردم. مثلا الان خیلی به حال اون لحظهام فکر میکنم. به این فکر میکنم که اون روز چی کار کردم، یا قراره فرداش چی کار کنم. اگه دوست داشته باشم کاری رو انجام بدم، به بعدا نمیندازمش تا حد امکان. معمولا قبلا وقتی کسی ازم میپرسید حالم چطوره (و میدونستم همینطوری نگفته) میگفتم خوبم (اگه فکر میکردم همینطوری گفته، میگفتم ممنون) ولی مثلا الان خیلی وقتها میگم که عالیام. و واقعا عالیام. احساس میکنم خیلی خوب دارم عمل میکنم. نه به این معنا که خیلی دارم تلاش میکنم. به این معنا که خیلی دارم زندگی میکنم و خیلی احساس میکنم از نظر روحی سالمم. بخشیش اینه که من واقعا نسبت به بقیه توی شرایط بهتریام و مشکل جدیای ندارم. بخشیشم اینه که کلا خیلی توی این مدت، حداقل این تابستون، توی مسیر خوبی رفتم. با انسانهای خوبی بودم. به خودم خیلی فشار نیاوردم و تا حد زیادی به خودم اعتماد کردم. یکی دیگه از چیزهای خوبش این بود که یاد گرفتم اینقدر به تصویر خودم از زندگی تکیه نکنم و همیشه یک دری برای امتحان کردن چیزهای جدید بیربط باز بذارم. توی کوچهها برم، فقط برای این که دوچرخه دارم و اونجا هم یک کوچه است که من تا حالا ندیدمش. من حتی قرار نبود دوچرخهسواری کنم. مطمئن بودم میمیرم. ولی نهخیر، توی خیابونها میرم و خیلی هم خوبم و خیلی جالبه که از حالت پیاده، مردم خیلی کمتر متلک میندازند.
تابستون قبلی، شهریورش، گفته بود که خسته شدم از ترسیدن. نه این که هدفم این باشه که شجاع باشم. هدفم اینه که در قدم اول اینقدر از همه چی نترسم. و الان واقعا نمیترسم.