امشب Before You Go توی کافه پخش می‌شد.

صبح دیر بیدار می‌شم و غمگینم، صبح زود بیدار می‌شم و بازم غمگینم. من با غم مشکل زیادی ندارم. مشکل جدی‌ام با این بی‌علاقگی به همه چیه. به شکل مشخص‌تر، بی‌علاقگی‌ام به درس خوندن واقعا عذاب‌آوره. فکر کردن به خاطرات عذاب‌آورتر. امشب با احسان از جلوی یک رستورانی رد شدم به اسم «لیالی لبنان». وجود داشتن توی ماشینی که احسان داره رانندگی می‌کنه و به تک‌تک راننده‌ها فحش می‌ده (و البته حق داره، ولی من دارم زجر می‌کشم) خودش به خودیِ خود کشنده است. این رستوران هم که دیدم، یادم افتاد یک شبی بود که با فاطمه داشتم از کتابخونه برمی‌گشتم. شب‌ها، بابای فاطمه یا مامان من می‌اومد دنبالمون، چون خونه‌هامون نزدیک بود. اون شب وقتی من و فاطمه توی ماشین نشستیم، جعبه‌ی پیتزایی که روش نوشته بود لیالی لبنان هم دیدیم. فکر کردیم سرکاریه. همین‌طوری بازش کردیم و دیدیم یک پیتزای بزرگ و گرم توشه. نمی‌دونم شما تا حالا یک کنکوری غمگین و وحشت‌زده که ساعت یازده شب توی ماشین میفته و یک پیتزای بزرگ می‌بینه، بودید یا نه، ولی راستش حس خوبیه. حس محشری بود. خیلی خندیدیم. دلم برای فاطمه تنگ شده. ما دعواهای زیادی داشتیم که بیش از حد جدیشون می‌گرفتیم. مدت خیلی خیلی خیلی زیادیه که با من کسی جز فرزانه دعوایی نداشتم. می‌دونم دعوا داشتن اون‌قدر معیار خوبی برای ارزیابی زندگی نیست. ولی الان به نظرم معیار خیلی پرتی هم نیست.

دلم برای وقتی که مهرسا کوچک بود هم خیلی تنگ شده. خیلی بوی محشری می‌داد. دلم برای صبح‌هایی که قبل از زنگ اول با مونا و فرزانه توی راهروی مدرسه راه می‌رفتیم و در مورد موضوعات بی‌اهمیت حرف می‌زدیم هم تنگ شده. دلم برای خوشحال بودن تنگ نشده. یا مشتاق بودن. بیش‌تر همون‌جایی از The Office که مایکل می‌گفت یک دوربین گرفته که از لحظات خوب زندگیش عکس بگیره، و توی سال قبل فقط چند دقیقه تونسته فیلم بگیره. و نه این که لحظه‌ی خوبی نیست. صرفا من توشون نیستم؛ می‌فهمی؟ 

۴
. یاسون .
۱۲ خرداد ۱۸:۵۵

فکر می‌کردم مشکلت فقط با دیر بیدار شدنه. زود بیدار شدن که خوبه...

 

اونجای آفیس گریه کردم من :)) نه تنها اینجاش، بلکه چهار پنج جای دیگه‌ش هم گریه‌م گرفت و یکیش مربوط به بخشی از زندگی دوایت بود. از بین دوستام، جز یکی، هیچکس درک نمی کرد که چرا به نظرم آفیس بیشتر از این که خنده‌دار باشه (که واقعا هست) غم انگیز و بعضا افسرده‌کننده ست.

خاصیت نیمه اول دهه سوم زندگی، همینه به گمونم. آدم دستاوردهای بزرگی نداره، لذت های عمیق و موندگاری نداره، نااطمینانی‌ش از آینده به بی‌نهایت میل می‌کنه، اضطراب‌های ناشی از رقابت با دیگران و ارزیابیِ مکررِ درونی رو هم داره و بعضا نظام ارزشی‌ش دچار تزلزله. هر حیوون دیگه ای که با این حجم از مصائب روبرو باشه، باید خودکشی رو یک آپشن جدی بدونه. مخصوصا اگه باور مذهبی ای نداشته باشه که نجاتش بده. ولی چیزی که از اکثر آدم های مورد علاقه م در زندگی شنیدم، اینه که باید تحمل کرد همین چندسال رو. خوب یا بد، می گذره و بعدش توی نقطۀ بهتری قرار می گیریم و بهتر می تونیم تصمیم بگیریم که خودکشی بکنیم یا نه. به عبارتی: "به جای این که کلا خودکشی نکنی، سعی کن فعلا خودکشی نکنی"

شخصا بررسی مجدد پلنِ مرگِ خودخواسته رو Postpone کردم به بعد از 27 سالگی که مستر رو تموم کردم و دنبال کار تو کشور مقصدم. یه سری هدف/وضعیت مشخص کردم که اگر تا 25 سالگی بهشون نرسم، زودتر می رم سراغ بررسی پلن.

پاسخ :

نه، کاملا درست فهمیدی، مشکلم با دیر بیدار شدنه ، این دفعه استثنائا زود بیدار شدم و خوش گذشت :))

اون‌جای آفیس واقعا محشر بود به نظرم. یعنی من کلا خیلی دوستش داشتم، ولی اون‌جاش واقعا حیرت‌زده شدم. واقعا غم‌انگیز و قابل درک بود. کجای زندگی دوایت؟ 

من از خودکشی خیلی دورم حقیقتا. یعنی شانسی که دارم اینه که کلا می‌تونم خوشحال باشم و مشکلات بزرگی ندارم. ولی آره، این چیزی که می‌گی، می‌فهمم. هیچ ستونی نیست انگار که مثلا بتونی بهش تکیه کنی. و مشکل منم همینه.
به نظرم یکم شاید هدف خیلی عمیق و اساسی‌ای خواستن، زیاده‌خواهی باشه. نیست؟ یعنی می‌گم می‌تونی یک زندگی عادی داشته باشی، و توش چیزهای واقعا مطبوعی رو تجربه کنی. به نظرم ارزشش رو داره. البته این در حالتیه که انسان در غم غرق نداشته باشه که قطعا چیزی حس نکردن بهتر از کل مدت عذاب کشیدنه.
(الان یاد یک چیزی افتادم که بذار بگم. دنبالش گشتم، ولی پیدا نکردم. یک توییت وایرالی بود که می‌گفت «امروز که nephewام رو بغل کردم، خیلی خوشحال شدم که خودکشی نکردم.» به نظرم خیلی توییت قشنگی بود.)
. یاسون .
۲۰ خرداد ۲۲:۱۳

من امسال از اواسط اردیبهشت، تلاش زیادی نکردم (برخلاف سالهای قبل) و چرخه خوابم درست شد. جدی ترین نقش رو گرمای هوا و گربه م ایفا کردن. گربه م ساعت 4.5 اینا بیدارم می‌کنه و هوا از 5 به بعد گرم می‌شه و دیگه نمی‌تونم بخوابم. زور بزنم و تو تخت وول بخورم، می‌شه 7-8. تهش راضی ام. واقعا وقتی ساعت 10-11 بیدار می‌شم، حوصله انجام هیچ کاری رو ندارم. الان باز بهتره.

 

آره. بعید می‌دونم هیچ سیتکام آمریکایی‌ای در نشون دادن یک شخصیت که بشه تا این حد باهاش هم ذات پنداری کرد، موفق بوده باشه. چندتا مقاله می‌خوندم و همگی متفق القول بودن که این کاراکتر در تاریخ سریال های تلویزیونی، کم نظیره.

اونجایی که انجلا بخاطر اذیت کردن دوایت، می‌ره به اندی برنارد پیشنهاد دیت می‌ده (یا شایدم پیشنهاد اندی رو قبول می‌کنه) جلوی دوایت. و دوایت بدون حرف زدن، بلافاصله بلند می‌شه و می‌ره توی راه پله ناله می‌کنه. و بعد، دیالوگ هاش با جیم و نهایتا بازگشت به آفیس و تعیین مرز میز خودش و جیم.

 

خیلی خوبه که باهاش فاصله داری. دقیقا همونو می‌گم.

هدف عمیق قرار نیست لزوما کشف یک عنصر جدید جدول تناوبی باشه (اهدافم البته یه زمانی در همین حد بلندپروازانه بودن). الان حاضرم بقیۀ عمرم رو توی مزرعه پرورش انگور و کارگاه تولید شراب کار کنم، کتابای علمی تخیلی بخونم و با سگ هام بشینم روی ایوون خونه به تماشای غروب. خلاصه همین که یه جای خوش آب و هوا زندگی کنم و آزادیم تامین باشه، کافیه.

چه دستاوردی بهتر از این که بعنوان یک کله سیاهِ خاورمیانه ای توی خلافت اسلامی به دنیا بیای و بتونی خودتو برسونی به مزارع انگور اسپانیا یا کارگاه های شراب سازی آمریکا؟ :) فقط در شرایط فعلی، اونقدر اتفاق ناامیدکننده و حال بهم زن اطرافمون در حال رخ دادنه که آدمو توی همون غم، غرق می‌کنه. و امیدوارم سال دیگه اینجا نباشم و نبینم این چیزا رو.

 

حرف قشنگیه. ولی خب زندگی تریدآفه. شما نِفیو رو بغل می کنی، ازونور ولی باید رنجِ بودن و کلی چیز دیگه رو تحمل کنی. من اونقد از این چیزا دور بودم که واقعا الان برام کار نمی‌کنه :)) شاید باید بیشتر روبرو شم با این موقعیت های ریز و احساساتی.

کامنت طولانی شد. کمرم شکست دیگه.

پاسخ :

منم در این یکی دو هفته خیلی آدم شدم دقیقا به‌خاطر همین گرمای هوا :))) حاضرم هر کاری کنم که بعد از ساعت هشت بیدار نشم. توی حیاط خوابیدن هم خیلی کمک کرده. خدای من، اسم گربه‌ات چیه؟ من خیلی گربه دوست دارم.

من حدس زدم منظورت اون‌جایی باشه که دوایت از فیلیس کمک می‌خواد که چطور به آنجلا برسه یا همچین چیزی، و فیلیس می‌گه move on کن، و دوایت می‌گه کردم، بعد چی. اون‌جا برای من خیلی غم‌انگیز و قابل درک بود. من صحنه‌ی خواستگاریشم خیلی دوست داشتم. معمولا واقعا بدم میاد از این صحنه‌ها، ولی این یکی خیلی زیبا و محشر بود.

آهان، فکر می‌کردم یک چیز بزرگ مد نظرته، این قابل درک‌تره برام. چرا تولید شراب؟ :)))) مدل این‌هایی که می‌رن شراب بو و مزه می‌کنند؟ :))) منم عمیقا امیدوارم سال دیگه این‌جا نباشم.

حس می‌کنم تا وقتی باهاشون صرفا به‌عنوان موقعیت ریز و احساساتی برخورد کنی، تاثیری نداشته باشند :)) نمی‌دونم.
مرسی که نوشتی، من کامنت‌های طولانی دوست دارم.
. یاسون .
۲۵ خرداد ۱۸:۰۷

آره حیاط فوق‌العاده‌ست برای زود بیدار شدن. تجربه‌ش رو مدت‌ها داشتم و ناراحتم که ندارم دیگه.

پِپِر. موجودات خوبی‌ان گربه‌ها.

اوهوم. اونجا رو هم دوست دارم. کلا از سبک زندگی دوایت خوشم میاد (جز مواردی مثل میزان وابستگیش به شغلش که تبدیل به نقطه ضعفش شده).
نه دیگه دارم سعی می‌کنم انتظاراتمو از زندگی بیارم پایین :) واقعا اوکی ام با فارم لایف. دوایت شروت هم از همین جهت برام جالبه. اکثر ارزش‌های لیبرال های محافظه کار رو داره. اون شراب و اینا هم از نوجوونی جزو فانتزیام بود. بیزینس جالبیه در تمام زنجیره ش. هم مزرعه داریش جذابه، هم خود کارگاه تولیدش، هم شغلِ ریویو کردنِ شراب (میدونستی برای چایی واقعا یه همچین شغلی هست؟ طرف باید انواع چایی رو بخوره و به کارخونه پیشنهاد بده که از فلان ترکیب استفاده کنن)
ورودی 96 یا 97 نیستی مگه؟ زود به فکر اپلای افتادی!

نمی‌دونم. شاید اینطور باشه. خواهش می‌کنم.

پاسخ :

آه، چه بامزه. ما چند تا گربه‌ی خیابونی داریم که بهشون غذا می‌دیم. امسال یکیشون بچه‌دار شد و دو تا از بچه‌هاش تلف شدند. غم‌انگیز بود.

امروز داشتم دوباره می‌دیدمش و به اون قسمتی رسیدم که با انجلا قرارداد بستند و حالا یک mediator آوردند تا بگه قرارداد قانونی هست یا نه. در نتیجه  از سبک زندگیش نمی‌تونم دفاعی داشته باشم. برای من این پول‌جویی‌ش خیلی هیجان‌انگیزه، چون خودم کلا با دنیای بورس و املاک غرریبه‌ام و برام جذابیتی ندارند. برام جالبه یک نفر این‌قدر برنامه‌ریزی داشته باشه. آره، قابل حدس بود واقعا. مایه‌ی تاسفه که من همچین شغلی ندارم. همین‌طوریش کم مونده یک وبلاگ براش راه بندازم. یک بار به خودت پیشنهاد کردم :))

97، نه دیگه، خیلی هم زود نیست، برای ارشد می‌خواستم برم.
. یاسون .
۰۷ تیر ۱۰:۴۵

به به. امیدوارم بقیه شون اولاد صالحی باشن برای مامانه.

 

آه اونجاشم بامزه بود حتی :)) دوایت از وقتی بچه نداشت، برای آینده بچه ش برنامه ریزی کرده بود. می خواست رایش بعدی باشه! دی: رفتارهای غیرعادی کمی نداره مجموعا. اما برایند زندگیش رو دوست دارم من. کمی وقتم آزاد بشه، یه پست درباره ش می نویسم.

 

یادمه. اتفاقا اون چایی که معرفی کردی رو هنوز مصرف می‌کنم. لیدی گری و ارل گری. خوشم اومد. راه بنداز خلاصه. یه کانال یوتوب یا حتی یه تیکه از همین وبلاگ حتی می‌تونه باشه.

به سلامتی. امیدوارم سریعتر با خبرِ ادمیشن بیای.

پاسخ :

آه، یادم رفت بگم کلا سه تا بودند.

شخصیت‌های جالب برای من پم و کلی (و شاید رایان) بودند، ولی دوست دارم پستی که قراره بنویسی، بخونم.

خوشحال شدم :))) اون‌قدر چایی محبوب ندارم متاسفانه. فعلا فقط به چایی و دارچین علاقه‌مندم.
و مرسی :) امیدوارم تو هم زودتر از این‌جا فرار کنی :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان