از بهار چیزهای زیادی یادم نمیاد. فکر کنم یادمه که باد و بارون میاومد و فرزانه نبود و من با تیشرت خاکستریش کنار پنجرهی باز ایستاده بودم. یک لحظهی هماهنگ بود. یادم نمیاد که به چی فکر میکردم. یادمه که احساس خوبی داشتم. یادمه که با هم Knives Out و Jojo Rabbit دیدیم و از خوشحالی سر جامون بند نمیشدیم. یادمه که خیلی ورزش کردم. یادمه که خیلی تکلیف آمار زیستی و بیوشیمی نوشتم.
تابستون یادم میاد ولی. یکی از افراد نزدیکم یک خودکشی ناموفق داشت. من احساس میکردم مردهام. یادمه که میترسیدم تا ابد همینطوری بمونم. تا ابد شکسته و غمگین بمونم. هر دومون الان خوبیم. راستش بعدشم تابستون خوشایندی نبود. بعدش با صبا قهر کردم و چند ماه حرف نزدیم. با مامان و بابام چند هفته قهر بودم. گزارش کارهای آزمایشگاهم هیچوقت تموم نمیشد. ولی یادمه یک بار روی تختم داشتم گزارش کار آز بیوشیمی تایپ میکردم و یکی از آهنگهای پوکوهانتس پخش شد به اسم Steady as a Beating Drum. و من یادمه که عمیقا خوشحال بودم. ترکیب اون آهنگ، گرمای ملایم آخر تابستون، و نمای پشت پنجرهام که تماما درخت بزرگ جلوی خونهمونه، باعث میشد از ته قلبم خوشحال باشم.
توی پاییز، مهر و آبان زیاد درس خوندم. راستش فقط ژنتیک و ایمنی و میکروب یادمه از اون موقع. احساس میکنم سالها هم سر خوندن «چشم گربه» وقت گذاشتم. توی آذر جدا شدیم. و از اون موقع هم بیشتر گریه و دعوا یادم میاد و سریال دیدن و تنهایی. تنهایی بدترین قسمتش بود. دوستهام بودند، ولی من واقعا یک حضور فیزیکی نیاز داشتم. من از بغل کردن خیلی خوشم نمیاد ولی اون موقع حاضر بودم پول بدم که کسی بغلم کنه.
آرزو کردم که زمستون جادویی باشه و شد. شب یلدا Broadchurch رو تموم کردم، بهمن توی آزمایشگاه کار کردم، پدیدههام رو افتادم، ولی به دلایلی، افتادنم خیلی خوشحالم کرد. کلی داستان قتل توی ونهای تهران گوش دادم، و برای چند هفتهی متوالی، از ته قلبم خوشحال بودم. با مریم The Haunting of Hill House دیدم، و بالاخره یک پیوندی با فامیلهامون دارم. با صبا آشتی کردم. الان دارم با زهرا رقابت میکنم. دارم بیوانفورماتیک کار میکنم و کمکم دارم به این میرسم که کاملا خستهکننده نیست. دارم ایمنی میخونم، و دارم زیست سلولیمولکولی میخونم و این اگه زندگی رویایی بدون فیزیک نیست، پس چیه؟
ولی توی یک بخش جدا، من سال محشری از نظر سینمایی داشتم. با همکارانم هر هفته فیلم کلاسیک دیدم و قلبم وسیعتر شده. سریالهایی که دیدم، Modern Family، Skam، Broadchurch، و Brooklyn Nine Nine خیلی بهم کمک کردند و خیلی خلاصه در دامان سینما بودم امسال. و بابتش ممنونم.
راستش من درصد زیادی از روزهای امسالم گریه کردم و حالم خوب نبود. عادت ندارم به این وضع. ولی مثل این که از این به بعد قراره همین باشه. ولی چیزی که برام جالبه، اینه که من حتی روزهای زیادی از امسالم تلاش نکردم. به خودم آسیب زدم، درس نخوندم، به بقیه توجه نکردم، و با این وجود الان حالم خوبه. یعنی یک سری مشکلات دارم. ولی کلا خوبم. شبیه خودمم. و این آرامشبخش نیست؟ این که حتی وقتی حس میکردم امکان نداره نجات پیدا کنم، و کسی هم نبود که نجاتم بده و خودمم ذرهای تلاش نکردم برای نجات خودم، بازم نجات پیدا کردم؟
پارسال آرزو کرده بودم که هر چی شد، من بتونم ازش یاد بگیرم و ادامه بدم، یا همچین چیزی. و خدا میدونه من چقدر از خودم راضیام که حالا هر چقدر هم خوشحال نبودم، ولی در نهایت، هر مشکلی که امسال برام پیش اومد، من ازش زنده، سالم و خوشحال بیرون اومدم.
ولی خب، کافیه. من برای سال دیگه، آرزو میکنم که زیاد بخندم. زیاد برم بیرون. از خودم خیلی مراقبت کنم تا همین مشکلات الانمم کمکم از بین برن. تلاش میکنم که به خاطر ترس از آسیب خوردن، ذات خودم رو کنار نذارم. مهربون باشم. به حرف خودم بیشتر اعتماد کنم. و به بقیه بیشتر توجه کنم. آرزو میکنم دوستهای جدیدی پیدا کنم. تلاش میکنم بیشتر یاد بگیرم و حسابی آخر امسال باسواد باشم. آرزو میکنم که پروسهی اپلای خوب پیش بره. آرزو میکنم کتابهای محشری پیدا کنم.
خیلی میترسم که آخرش به این پست نگاه کنم و فکر کنم چقدر همه چی طبق توقعم پیش نرفت. ولی عزیزم، من قراره امسال خیلی خیلی شجاع و نترس باشم.