برای سال جدیدم تصمیم گرفتم رقص یاد بگیرم. هنوز دقیقا نمیدونم چی. راستش از خود تصمیمم هم مطمئن نیستم. نمیدونم چطوری واقعا. من تقریبا هیچ توانایی بدنی ندارم. ذرهای اغراق نمیکنم.
بدترین فحش من و صبا وقتی بچه بودیم، «لوس» بود. جدی میگم؛ واقعا هر کدوممون که میگفت، به قلب طرف مقابل اصابت میکرد. نمیدونم شما درکی ازش دارید یا نه، ولی ما اصلا عادت نداشتیم درونیاتمون رو به اشتراک بذاریم. این مردهای بزرگسالی هستند که مثلا دارند ازهم فرو میپاشند ولی ذرهای به روی خودشون نمیارند؟ ما به معنای دقیق کلمه، ورژن کوچکتر و مونث اونها بودیم. من در کل احساساتیتر از صبائم، و نمیدونم، ارتباطات انسانی دبیرستانم به بعد و احتمالا نوشتن، خیلی بهترم کرد. یعنی الان از نظر حرف زدن، میتونم لوسترین و دراماتیکترین انسان روی زمین باشم و چندان اهمیت ندم و آزارم نده. صبا هم بهتر شده (نه به خوبی من البته) ولی جفتمون همچنان مثل چی از رقصیدن میترسیم. من تا دو سه سال پیش امکان نداشت وویس بدم. فقط فرزانه بود که خوندن من رو شنیده بود. الان از این نظرم خوبم. یعنی با وجود این که میدونم زیباترین صدای دنیا رو ندارم و افراد نسبتا زیادی هم بهم گفتند که ترجیحا وقتی هیجانزده میشم، زیاد حرف نزنم، چون حرف زدنم شبیه جیغ زدنه، بازم اوکیام با خودم. ولی رقصیدن، ابدا.
بحث این نیست که ما توی رقص بدیم. ما توی رقص افتضاحیم، ولی حتی اگه خوب بودیم، بازم تصور دقیقا عمل رقصیدن توسط ما، لوسترین و احمقانهترین تصویر ممکنه از نظر خودمون. ریشهی روانشناسیش رو نمیدونم دقیقا؛ ولی این مدت که هی ویدئوهای رقص دیدم، رقصندههایی که حرکاتی رو میکنند که من امکان نداره حتی انجام دادنشون در قبال جان عزیزانم رو در نظر بگیرم، کمکم به این نتیجه رسیدم که بحث این نیست که اون رقصنده داره چی کار میکنه، انگار فقط ما میترسیم که جنبهی احمقانه و نهچندان زیبامون رو نشون بدیم. یک بار که از سد اون ترس بگذری، میفهمی ترسیدن راجع بهش چقدر احمقانه است. میدونی همهی اون افرادی که تو رو مسخره میکنند، در واقع میترسند فقط.
توی این چند روز با یک سری ویدئوها مواجه شدم، از استودیوهای رقص بینالمللی و تا جایی که من فهمیدم، اینها یک مراسمهایی دارند (من این و این رو خیلی زیاد دوست داشتم.) که توشون این افراد خیلی ماهر میان و در جمعی از افراد میرقصند که فکر کنم اونها هم باید رقصندههای ماهری باشند. و دیدنشون حس فوقالعادهای به من میده. هم به خاطر رقصشون، و هم به خاطر جوی که اونجا هست. افرادیاند که شجاعاند. خیلی همدنیائند انگار. بودن توی اون جمع باید لذتبخش باشه.
داشتم یک ویدئویی راجع به همین موضوع میدیدم، و یک جاییش مربی رقص میگفت که خیلی ناراحتکننده است وقتی مردم اونقدر اعتماد به نفس ندارند که برن و همون کاری رو بکنند که دوست دارند بکنند.
نمیتونم توضیح بدم؛ ولی انگار بزرگسالی همهاش دور محور ترسه. بر اساس این که توجهی رو به خودت جلب نکنی. دراماتیک نباشی. و مشکلی هم نداره. جز این که من دوست دارم از این ترس بگذرم. از این میل درونی و شدید برای همرنگ بقیه شدن بگذرم. از این رقصندهها که دراماتیکاند و نمیترسند از این که مشخص باشند، خوشم میاد.
میدونی، خیلی جالبه وقتی به همهی این چیزهایی که همیشه مایهی شرمندگیت بودند، به چشم چیزهایی نگاه کنی که در واقع زیبات کردند. و نه چیزهایی که باید مخفیشون کنی.