با زهرا که میرم بیرون، وقتی میخواد پارک کنه، خیلی طول میکشه و برای منی که راننده نیستم خیلی عجیب و جالبه همیشه. چون اصلا اولش به نظر نمیرسه که بشه با هیچجور حرکت هوشمندانهای ماشین رو گذاشت توی جا (فارسی روان) ولی مثلا هی زهرا حرکات زیادی به جلو و عقب و کنار میکنه، و توی هر حرکت، انگار پارک شدن ممکنتر به نظر میاد. حالا نمیدونم من دارم باز فکرهای احمقانه میکنم یا واقعا این پروسه برای بقیه هم جالبه. چون مثلا یک چیزی مثل از نقطهی الف تا نقطهی ب دویدن، یک چیزیه که آدم اولش میتونه همه چیش رو تصور کنه، ولی این نه.
خیلی این وضعیت برای من ناراحته. از هیییچ نظر هییییچ تصوری از آیندهام ندارم. فرزانه میگه لازم نیست. ولی برای من واقعا یک تصویر لازمه. شاید من اشتباه میکنم، ولی بدون رویا زندگی کردن، واقعا سخته؛ حداقل برای من که بهش اعتقاد دارم.
دیشب که داشتم با مهدی حرف میزدم، فکر کردم که من یک زمانی خیلی رقابتی بودم. همچنان هم هستم یعنی. فقط هی مهارش کردم، چون فکر نمیکردم برنده بشم. به خاطر همین هی توی ذهنم اصرار کردم که اصلا این چیزها مهم نیست. به مهدی گفتم که نذار ترس انگیزهات باشه. خیلی توی حرف ساده است. ولی خیلی ایدهای ندارم که چطور میشه بیست ساله باشی و حداقل خیلی نترسی.
آمریکا خیلی توی گزینههام نیست. به بقیه میگم چون دوست دارم یک زندگی آروم و ساده داشته باشم و تا هزاران سال درگیر اقامت نشم. دلیل اصلیش اینه که من فکر نمیکنم اونجا موفق بشم. بین اون همه افراد درخشان. و ترجیح میدم اگه قراره فرد خیلی مهمی نشم، حداقل زندگی سادهای داشته باشم. این دلیلم رو خودم تا دیشب نمیدونستم.
و خیلی عجیبه، ولی پذیرش این که این رقابتهای زمینی مسخرهی ناچیز برام واقعا مهمه، خیلی آرامش خیال بهم میده. و بحث آمریکا نیست دقیقا، صرفا آمریکا توی ذهنم نماد جاییه که قراره کلی استرس داشته باشم، و اروپا نماد زندگی آرومتر ولی نادرخشانتره که مطمئن نیستم این تصویر دقیقا درست باشه، ولی اگه با این فرض بریم جلو، فکر آمریکا حس خیلی خوشایندی بهم میده. نمیتونم توصیفش کنم. انگار جاییه که باید باشم. جاییه که حسرتی برای من نمیذاره.
الان همه چی غیرممکن به نظر میاد. اصلا نمیفهمم قراره چی کار کنم. نه در مقیاس بزرگ، در مقیاس کوچک. ولی چند تا حرکت هست که میتونم انجام بدم. میتونم بپذیرم که یکم دارم FOMO پیدا میکنم. نمیدونم به این منظور ازش استفاده میشه. ولی فکر تمام موزیکویدئوها، سریالها، فیلمها، و مخصوصا آهنگهایی که اگه بشنومشون/ببینمشون، خیلی خوشحالتر میشم، غمگینم میکنه. فکر همهی تجاربی که قرار نیست هیچوقت داشته باشم غمگینم میکنه. و دوست ندارم این طوری باشم. فکر نمیکنم ما با چیزی که داریم، تعریف میشیم و نه چیزی که نداریم.
میتونم صبر کنم. نصفهشب با خودم قرار گذاشتم که شش ماه صبر کنم، و هر غر و ترسی دارم، همون موقع بروز بدم. بعدش ترسیدم و گفتم اگه شش ماه گذشت و همچنان همین بود چی؟ ولی خب، حتی اگه هم بود، همون موقع یک فکری به حالش میکنم.
میبینی عزیزم؟ تو فقط کاری رو میکنی که میتونی، و حتی اگه مشخص نباشه که مسیر کلی چیه، حتی اگه مسیر کلی غیرممکن به نظر بیاد، قدم به قدم همه چی مشخصتر و ممکنتر میشه.