ترم پنج

این چند روز دو تا چیز دیگه هم یادم اومد که دوست دارم تعریفشون کنم. یعنی خاطره‌های عادی‌اند، ولی نمی‌دونم، توی ذهنم موندند و دوست دارم بنویسم‌شون.

یک باری بود که من با سینا بلیط قطار گرفته بودم، و اتوبوسی بود و سیزده ساعته بود و حرص و طمع برای دو کتاب احتمالی‌ای که می‌تونم با تفاوت قیمت بلیط این قطار و بلیطی که معمولا می‌گیرم، بخرم، من رو به این کار کشونده بود. و سینا نیومد. اوایلش که من سوار قطار شده بودم، کنارم خالی مونده بود، و یک پیرمرد و پیرزنی، ردیف جلومون بودند. یعنی ببین، قطار اتوبوسی دو نوع صندلی داره؛ کنار پنجره و داخلی و منم کنار پنجره نشسته بودم طبیعتا. پیرزن و پیرمرد اما هر دوشون روی صندلی‌های داخلی بودند. کنار هم بودند، ولی به هم نچسبیده بودند. پیرمرد به من گفت که آیا می‌شه من برم جای یکی از اون‌ها بشینم، و من گفتم نه. پیرمرد خیلی ازم بدش اومد و مامور قطار رو آورد. مامور قطار هم طبعا طرف من رو گرفت. 

من در حالت عادی انسان نه‌گویی نیستم اصلا. یعنی شما هر کاری از من بخواید، با کم‌ترین مخالفت از سمتم مواجه می‌شید. نمی‌دونمم چرا. راستش هنوز نمی‌دونم کار غلطی کردم یا نه. به نظر خودم کار غلطی نبود. و خدا می‌دونه که از سر لجبازی هم نبود. اون پنجره تقریبا تنها تفریح من در طول مسیر بود و من عاشق اینم که از پنجره به بیرون نگاه کنم. مخصوصا وقتی قراره سیزده ساعت بدون اینترنت به حال خودم رها بشم. جدا از درست یا غلط بودن کارم، من از این خاطره خیلی خوشم میاد. نمی‌دونم، جرات و آرامشی که موقع مخالفت داشتم. چیزی نیست که برای من خیلی پیش بیاد.

یک چیز دیگه هم هست. این ترم من اخلاق اسلامی داشتم. راستش کلاس بی‌دردسری بود. بازش می‌کردم و به کارهای خودم می‌رسیدم و یک تکلیف می‌داد که من دقیقا توی گوگل سرچ می‌کردم و مطالب اولین لینک می‌شدند تکلیفم. (منبع هم می‌ذاشتم، ولی خب، کلا کسی اهمیت نمی‌داد.) تا این که رسید به ارائه‌ام. چون باید یک مقاله می‌دادم و یک ارائه. عنوانی که من انتخاب کرده بودم «عوامل موثر در موفقیت تحصیلی دانشجویان» بود. و ارائه‌های قبل از من همه‌شون راجع به فطرت و خداپرستی و نماز و همچین چیزهایی بود. من دقیقا حس خوبی نداشتم که بیام راجع به چیزهایی تحقیق کنم که هیچ اهمیتی برام ندارند و هیچ اعتقادی بهشون ندارم، به خاطر همین از استادمون پرسیدم که آیا می‌شه من بیام راجع به تکنیک‌ها و روش‌های درس خوندن حرف بزنم، و گفت اتفاقا خیلی هم عالیه.

پس یک ارائه دادم راجع به روش‌های خواندن فعال و چیزهایی مثل نظریه‌ی چهار شعله و سم‌زدایی دوپامین که خودم دوست داشتم راجع بهشون بخونم. و استادمون عاشق ارائه‌ام شد :)))) یعنی اگه من توی خوابم می‌دیدم که یک استاد عمومی توی دانشگاه یکم از من تعریف کنه :))) بعد از اون، ارائه‌ها خیلی کاربردی‌تر شدند به نظرم. راستش نمی‌تونم مطمئن باشم، من اون‌قدر دقیق گوش نمی‌دادم ولی این‌طوری به نظر می‌رسید.

از این خاطره‌ام خوشم میاد. چیز ساده‌ایه. استاد اخلاقمون احتمالا تا الان یادش رفته. ولی از خودم خوشم اومد که یک چیز اون‌قدر بیهوده رو به همچین چیزی تبدیل کردم. این چیزیه که دوست دارم باشم. تمام این مثال ساده، چیزیه که من با تمام وجودم برای زندگی‌م دوستش دارم. 

پی‌نوشت: یک چیز دیگه‌ای که از این ترم عایدم شد، این بود که فهمیدم من واقعا استعداد تدریس دارم. یعنی من همیشه خیلی دقت می‌کنم به این که اگه قراره چیزی رو ارائه بدم، بقیه حتما بفهمند و براشون یک سودی داشته باشه. نه این که خیلی به اخلاقیات کاری داشته باشم، فقط واقعا از کارهای بیهوده خوشم نمیاد. چند وقت پیش سجاد گفت که بین ارائه‌های ژنتیک کلاس، ارائه‌ی من قابل فهم بود. قلب من سرشار از خوشی شد.

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان