The Others

فکر کنم اکثر آدم‌ها صرفا خودشون براشون جالبه. وقتی فیلم‌های قدیمی‌ای پیدا می‌کنند و می‌بینند خودشون توش نیستند، حوصله‌شون سر می‌ره. بین همه‌ی حرف‌هات به همونی توجه می‌کنند که درباره‌ی خودشونه. بعضی‌ها حتی وسط غم‌های دیگران هم منتظرند که خودشون رو محور قرار بدن. و من از این موضوع ناراحت نیستم که تقریبا همه‌مون تا یک درجه‌ای همینیم. قرار نیست برم روی منبر درباره‌ی این که انسان‌ها چقدر مزخرفند. به نظرم به این‌جور چیزها نیاز داشتیم برای این که زنده بمونیم و من زنده بودن و ناقص بودن رو ترجیح می‌دم به کلا نبودن.

ولی داشتم فکر می‌کردم مخلوط دانشگاه و فرزانه، به شکل معجزه‌آسایی از این حجم خودمحور بودن من کم کرد. 

همین‌جا هم کلی پست هست، راجع به این که چقدر دانشگاه اعتماد به نفس من رو تخریب کرد. کلی افراد باهوش بودند، کلی افراد مصمم و عاقل که پشتکار داشتند. و خب، می‌دونی، مشکلم این بود که اگه این‌ها هستند، پس من قراره دقیقا چی کار کنم؟ بینشون می‌نشستم و فکر می‌کردم که خدایا، هر چقدر هم راه باشه، هیچ راهی نیست که من و فقط من توش به جایی برسم. می‌دونم که وجود من به‌عنوان یک انسان نسبتا باهوش و کوشا برای علم مفیده، ولی من می‌خواستم کاری کنم که فرد دیگه‌ای از پسش برنیاد. و توی اون جمع این غیرممکن به نظر می‌رسید. سینا توی ریاضی معرکه بود. احمدرضا خیلی اراده و دانش بالایی داشت. فریبا می‌تونست تمام وجودش رو برای یک گزارش کار بذاره و به تمام جزئیات توجه کنه. مریم دیروز یک ارائه برای جایگزین‌های آنتی‌بیوتیکی داد که می‌شد به‌عنوان ارائه‌ی برتر ورودی ما ازش یاد کرد؛ نمادی از این که چقدر ذاتا مسلطه به فهمیدن این که چه چیزی مهمه و چه چیزی نه. می‌تونم این لیست رو تا ابد ادامه بدم. در نهایت، من تونستم خودم رو نجات بدم. الان تقریبا همون خودشیفتگی سابقم رو دارم. می‌دونم که همه‌ی این آدم‌ها می‌تونند به چیزی توی علم برسند که فقط خودشون می‌تونند. ولی می‌دونم که منم می‌تونم و همین کافیه برای این که امیدوار و آروم باشم. خوشاینده این که بفهمی دنیا توی تو خلاصه نشده و در عین حال، بودن و نبودن تو هم فرق داره.

بعدش فرزانه بود. تلاش برای فهمیدنش. از MBTI خیلی بیش‌تر از این که برای شناختن خودم استفاده کنم (من واقعا خودآگاهی بالایی دارم، این چیزها توهینه بهم.) برای شناختن فرزانه استفاده می‌کنم. و بی‌نهایت جالبه. یعنی درک کردن این که دیگران، چه تجربه‌ای از زندگی دارند. مثلا، یک جا این رو خوندم:

INFJs need to understand that just because INTJs don’t show their values and feelings that doesn’t mean they don’t have them. INTJs need to understand that just because INFJs don’t direct their thinking outwardly doesn’t mean they don’t use logic (they use introverted thinking).

نمی‌دونم این تست علمیه یا نه یا هر چی؛ ولی بعضی از قسمت‌هاش، عمیقا درسته. این که این‌جا طبقه‌بندی انسان‌های احساسی/منطقی رو رد کرده، به نظرم واقعا جالبه. یعنی مثلا فرزانه گاهی اوقات طوری رفتار می‌کنه انگار من نمی‌تونم دقیقا پردازش کنم که فلان کار رو انجام بدم یا نه، در حالی که من عالی‌ام توی این کار، صرفا نسبتا درونی فکر و پردازش می‌کنم. این که به نظر میاد فکر نمی‌کنم، به این معنی نیست که واقعا فکر نمی‌کنم. ولی قسمت تسکین‌دهنده‌ترش این‌جا بود که می‌تونستم بفهمم که فرزانه واقعا احساساتی داره و صرفا احساساتش درونی‌تره و ترجیح می‌ده نشونش نده. این که وادارش کنم احساساتش رو نشون بده، صرفا فشار آوردنه. 

منظورم اینه، معمولا دیگران برای من اون‌قدر جالب نیستند که بشینم ببینم چطوری فکر می‌کنند یا توی ذهن‌شون چی می‌گذره. فرزانه برای من اون‌قدر جالب بود که همچین انرژی‌ای بذارم، و دیدن این تفاوت‌ها (و واقعا دیدنشون، نه شنیدن جملاتی مثل «انسان‌ها متفاوتند و فلان.») ... عجیبه. تفاوت‌های سطحی مثل این که من ماکارونی دوست دارم و یک نفر دیگه کباب، نه. تفاوت‌های بنیادی، اونم بین افرادی که یک جور بزرگ شدند و به هم شبیهند نسبتا.

 

چرا این همه حرف زدم؟ چون تازگی‌ها واقعا حس می‌کنم اکثر افراد هیچ دیدی از این تفاوت‌ها ندارند. (و من هم همین‌طوری بودم راستش.) فکر می‌کنند که چون خودشون کاری انجام دادند، حتما بقیه هم باید انجام بدن. فکر می‌کنند چون خودشون هر روز تلاش می‌کنند، یعنی بقیه هم می‌تونند. درباره‌ی خودم و مامان و بابام گفتم. من همچنان فکر می‌کنم خودم در مقایسه باهاشون ضعیف نیستم، صرفا رفتارهای دیگران خیلی بیش‌تر توی دیدم میاد و اذیت می‌شم. نمی‌تونی از دید خودت برای بقیه هم حکم بدی. بلند شدن از تخت و مفید بودن، برای بعضی‌ها سخت‌تر از توئه و اگر تو همچین کاری می‌کنی، دلیلی بر این نیست که تو قوی‌تر و بهتری. فکر می‌کنم خیلی طبیعیه که آدم‌ها فکر کنند بقیه هم تجربه‌شون از زندگی یکسانه. ولی این خسته و ناراحتم می‌کنه که خیلی افراد فکر می‌کنند که ارزش‌هاشون باید ارزش‌های دیگران هم باشه. این که انگار ارزش همه باید این باشه که توی کارشون فوق‌العاده باشند، کلی درس بخونند، کلی productive باشند، تناسب اندام داشته باشند و ... . نه این که این چیزها مشکلی داشته باشند، صرفا یک چیز خوب با هدف شخصی زندگی یک نفر فرق داره.

 

می‌دونم که خیلی حرف می‌زنم، ولی باید یک جوری خودم رو خالی کنم وگرنه مغزم می‌ترکه. فعلا من فقط می‌تونم محتوای ژنتیک این ترممون رو توی ذهنم داشته باشم.

۴
بنیامین بیضایی
۰۷ آبان ۱۷:۴۶

خیلی خیلی ملموس!

پاسخ :

خوشحالم :)
فاطمه .ح
۰۷ آبان ۱۸:۰۳

یکی از دلایل خودآگاهی بالات همین مکتوب کردن باید باشه... انگار برات روون شده که درونت رو واکاوی کنی. البته نمی‌دونم خودت این حس رو داری یا نه، از بیرون این‌طور بنظر میاد که با نوشتن فکر می‌کنی. 

اون قضیه تفاوت که گفتی و عجیب بودنش‌، شدیدا قابل درکه. برای من احتمالا هم‌کلاسی‌های خیلی متفاوت از خودم یودن که باعث شدن به عجایب پی ببرم. بنظر بدیهی میاد این درک‌مون از تفاوت ولی شرط می‌بندم غالب مردم بهش نمی‌پردازن تو زندگی روزمره. عطف‌ش من برای گمونم اون‌جا بود که یه مساله (که الان حتی یادم نمیاد چی بود:)) ) رو برای هم‌کلاسی‌م به واضح‌ترین روش ممکن (از نظر خودم) توضیح دادم.

تو این فکر بودم که 《امکان نداره منظورت رو متوجه نشه، همه پیچ‌های فکری رو براش شکافتی و اصلا انگار چشم‌ درونت رو دادی بهش که از زاویه تو ببینه و الان همه‌چی واضحه》

و اون یه برداشتی کرد که تو مسیرهای پیچ در پیچ مغزم یه درصد هم فکرم بهش خطور نمی‌کرد یعنی:)))))) همچنان هم یادم نیست چی بود ولی یادمه اون حس جا خوردن خودمو.

هنوز فکر می‌کردم خیلی واضح توضیح دادم و مشکل از اون بود چیز به اون سادگی رو متوجه نشد ولی مساله اصلا این نبود. مساله این بود که یه آدم چقدر عجیب غریب می‌تونه به مسائل دور و برش نگاه کنه و برای خودش عجیب غریب نباشه و حتی نگاه تو در نظر اون بیگانه و غریب بیاد.

البته بارها اینو تو مکالمه‌های روزانه‌م فراموش می‌کنم و با تلنگر دوباره سراغم میاد. خوشحالم این متن رو از تو خوندم.

پاسخ :

احتمالا. یعنی کاربرد نوشتن برای من تخلیه‌ی ذهنمه، ولی مثلا اکثر اوقات وقتی به نتیجه‌ای رسیده باشم، می‌نویسم. به نظرم اون تفاوتی که مد نظر بقیه است، خیلی منطقی نیست. یعنی مثلا همین مثال منطقی/احساسی. 
ولی درک متقابل واقعا شیرینه :)) یعنی جدا از این که کسی تو رو درک کنه، این که تو هم کسی رو درک کنی خیلی انگار به صلح درونی نزدیکت می‌کنه :))) حالا چه این چیزهای عمیق، چه این که بفهمی کسی که پشت چراغ سبز می‌ایسته، شاید یک دلیلی داره و بهتره خیلی بوق نزنی و فحش ندی.
مائده ‌‌‌‌‌‌‌
۰۷ آبان ۲۰:۰۰

تقریباً از وقتی کنکورم رو دادم این خودکاوی کردن‌هام تموم شده‌ن و انقدر درگیر مسائلی شده‌م که بیرون از من اتفاق میفته که الان یک لحظه عمیقاً احساس کردم چقدر دلم برای این درگیری‌های درونی‌م تنگ شده. :") نه اینکه خوشایند باشه‌ها، خیلی زیاد اذیت شده‌م ولی نمیدونم، انگار تو همون درگیری‌هاست که آدم در شناخت خودش و بقیه به جلو حرکت می‌کنه.

برای من این تخریب شدنه بعد از کنکور اولم بود. و واقعاً یادم که میاد از اون روزها...هیچ امیدی نمی‌دیدم که بتونم پیدا کنم خودم رو دوباره. 

و چقدر خوب نوشتی. :)

پاسخ :

مائده خیلی کیف می‌ده :))) مخصوصا از یک جایی که دیگه خودت رو خیلی هم جدی نمی‌گیری، و می‌تونی هم به زیبایی‌ها و پیچیدگی‌های بقیه توجه کنی، هم خودت.
ممنون مائده :*
‌‌ Elle
۰۸ آبان ۰۸:۱۶

اتفاقا من هر وقت میام و می‌بینم پست جدید نوشتی، خیلی خوشحال می‌شم که قراره یه چیزی رو از دید تو بتونم بخونم. احساس می‌کنم خودم این مدلی نوشتن رو یادم رفته، و نوشتن تو باعث می‌شه بیشتر بتونم فکر کنم.

پاسخ :

النا، خیلی خوشحالم که گفتی، چون این فکر که مزاحمم، خیلی اذیتم می‌کنه. 
و امروز واقعا خوشحال‌کننده بود وقتی دیدم بالاخره نوشتی.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان