پستی که در ادامه هست، دقیقا فقط غره و خوندنش اصلا توصیه نمیشه.
فکر میکنم یک بخشی از این استرسی که سر هر کاری دارم، بازم به این برمیگرده که توی خونهمونم.
یک کلیشهای هست، که هر دختری که درسش خوب باشه، توی کارهای خونه و به صورت کلی، کارهای دیگه افتضاحه. و حتی من نمیدونم که توی جاهای دیگه این هست یا نه، ولی حداقل توی خونهی ما، همه (جز بابام البته) تمام تلاششون رو میکنند که به من ثابت کنند من از پس کارهای خونه برنمیام. در حالی که غذاهایی که من درست میکنم، واقعاااا خوشمزهاند، و بخش قابل توجهی از کارهای خونه هم برعهدهی منه در حالت عادی. و با این وجود، هر حرکتی که میکنم، مامانم قطعا تلاش میکنه که قابلمهی غذا رو از من بگیره، و خودش انجامش بده.
به صورت کلی، یک سیکلی هست، که من دوست دارم خودم یک کاری بکنم تا یاد بگیرم، و اگه دقیقا کوچکترین اشتباهی بکنم، قطعا و قطعا حداقل پنج بار بهش اشاره میشه. و این در حالتیه که خودم اجازه پیدا کنم که انجامش بدم. چون همیشه حداقل یک نفر هست که دوست داشته باشه به من ثابت کنه بهتر از من میتونه انجامش بده.
و خب، در حالت عادی قابل تحمله؛ ولی الان که همه جمعند، من واقعاااااا دیگه نمیکشم. واقعا نمیتونم هر روز از صبح تا شب تحمل کنم که یک نفر دیگه بهم بگه چی کار کنم یا نکنم، یک نفر دیگه کارهای اتاق من رو انجام بده، یک نفر دیگه بهم عذاب وجدان بده و اصولا کار کم نمیاد. این شکلی نیست که همیشه سرزنش کنند. خیلی اوقات هم تعریف میکنند، ولی اگه دقیقا کوچکترین چیزی برای سرزنش باشه (و من از اشتباهات مرگبار حرف نمیزنم، از اشتباهات سادهای که گاهی اوقات پیش میاد توی زندگی هر انسانی، حرف میزنم.) قطعا از سرزنش کردن دریغ نمیکنند.
امروز دیدم من چند روزه استرس دارم سر این که سه تا پیراهن برای تولد بابام خریدیم، و پیراهنی که من گرفتم، کوچکه. که اونم حتی تقصیر من نبود. یعنی میگم هر اشتباهی، تا ابد یاد همه میمونه، و تا ابد سرش سرزنش میشی. و به طور خاص من باید سرزنش بشم. گاهی اوقات حس میکنم مامان و بابام خوششون میاد از سرزنش کردن من.
بیاید برای مثال یک داستان براتون تعریف کنم؛ مامانم تازگیها رفته دکتر و مشخص شده فشار خون داشته، که چیز خاصی هم نبود و از پسموندههای کرونا بود. فشارش الان نرماله یعنی. و یک بار رفته بود بیرون برای یک کار مختصری، و توی همون مدت سپید هزاااااار بار از من پرسید که «مامان چرا رفته بیرون؟» یا «مامان که اصلا نباید بره بیرون.» یا «کاش به من میگفت که به جاش برم.» و مامانم به معنای دقیق کلمه، تا سر کوچه رفته بود؛ با میل و رضایت خودش. و با این کار من همچنان دارم به این فکر میکنم که آیا من اشتباه کردم؟ آیا من فرد خودخواهیم؟ آیا بیفکرم؟ و آیا هزار تا چیز دیگه. و از استاندارد آدمهای دیگه خبر ندارم. ولی این موضوع توی زندگی من دلیلی بر خودخواهی هیچکس نیست. یعنی میگم من با خانوادهی سرزنشگرم گیر کردم و یک انسان بهشدت extra. و اصلا هر کسی هر جور که دلش میخواد باشه، ولی کاش دست از سر من بردارند. نود درصد از گریههای یک ماه اخیر من، به خاطر همنشینی با این آدمها بوده و نمیدونم تا کی قراره طول بکشه.
یک بار احسان بهم گفت که خانواده مثل یک کولهپشتی پر از وسایل حیاتی، برای وقتیه که توی بیابون گیر افتادی. برای منم همینه، اگه اون کولهپشتی سراسرش پوشیده از خار باشه، و توشم مثلا فقط آهن باشه.