I want to close my eyes because I fear my heart will break. I want to look away, I must not look away.

امروز کم حرف زدیم. بیش‌ترش یا به اطراف خیره شدیم، یا بین قفسه‌های کتاب گشتیم. ولی چیزی که نیاز داشتم پیدا کنم تا خودم رو نجات بدم، پیدا کردم. و به خاطر همینه که ما زوج خوبی هستیم. بیانش سخته، ولی به طور کلی، فرزانه کیفیت ذاتی‌ای داره که من می‌تونم با کمکش بین این همه شلوغی، راه رو پیدا کنم.

داشتم برای خودش تعریف می‌کردم که یک بار بهش گفتم که من هر وقت با تمام وجودم برای یک چیزی تلاش می‌کنم، بهش نمی‌رسم. و بهم گفت که اتفاقا دقیقا فقط همین وقت‌هاست که بهش می‌رسم. مثل سال کنکور.

و یک بار بود که با یکی از سال بالایی‌هام نشسته بودم و بهم از کارهایی که می‌کرد، می‌گفت. و یک جایی‌ش به این اشاره کرد که معمولا به بقیه نمی‌گه که چی کار داره می‌کنه چون خوشش نمیاد «توی بوق و کرنا کنه.» در حالی که من اصلا انسان محتاطی در این زمینه‌ها نیستم. هر کاری که قراره بکنم، به هر شخص رندومی که جلوم میاد، می‌گم و این به خاطر پز دادن یا هر چی نیست (چون اکثر اوقات واقعا کار خاصی هم قرار نیست بکنم.)؛ اکثر اوقات صرفا فکر می‌کنم شاید کمک کنه و به طور کلی هم، وقتی راجع به چیزی اشتیاق داشته باشم، ذره‌ای قابل کنترل نیستم. و فکر کردم شاید منم باید همین طوری باشم. شاید این‌قدر نباید در این زمینه برون‌گرا باشم.

 

ولی داشتم شهر خرس رو می‌خوندم و به یک جایی‌ش رسیدم که می‌گفت «وقتی شانس برنده شدن داری که خواستت برای برد بیش‌تر از ترست از باخت باشد.» و خب، می‌بینم که هر چی بزرگ‌تر می‌شم، ترس‌های بیش‌تری توم جمع می‌شند. وقتی با فرزانه‌ام، سر کوچک‌ترین کارها واقعا مقدار خیلی بیش‌تری از اون چیزی که باید، فکر می‌کنیم. که «الان چه نوشیدنی‌ای بخوریم؟ این هوا، وقت، حال خودمون، کاری که قراره بکنیم و هزاران فاکتور دیگه با چه نوشیدنی‌ای خوب می‌شند؟» و همین بساط سر این که قراره چی کار کنیم، برای ناهار چی بخوریم، برای صبحانه چی بخوریم و دقیقا هر چیزی. و چیز بدی نیست، صرفا باعث شده خیلی از همه چی بترسیم. می‌ترسیم از اشتباه کردن و از دست دادن زمان. مجموعه‌ای هستیم که «اگه فلان بشه، چی کار کنیم؟». 

و الانم خیلی می‌ترسم. از این که اگه نتونم مهاجرت نکنم، چی می‌شه؟ اگه نتونم به جایی که دوست دارم مهاجرت کنم، چی می‌شه؟ هزاران حالت وجود داره که من به چیزی که دوست دارم، نرسم. از طرف دیگه، تا کوچک‌ترین برنامه‌ریزی‌ای می‌کنم، ذهنم روی این متمرکز می‌شه که «اگه تمومش نکنم، چی؟». حس می‌کنم تا الان به اندازه‌ی کافی اشتباه کردم توی زندگی‌م و وقتشه که کامل و بی‌نقص باشم.

از پاییز خیلی می‌ترسم. این‌قدر می‌ترسم که اگه بیش‌تر از پنج دقیقه بهش فکر کنم گریه‌ام می‌گیره از شدت استرس. به سال سوم رسیدم و هنوز هم جایی نیستم که دوست دارم. دوست دارم انگلیسی و سوئدی کار کنم. باید کار مشاوره رو شروع کنم، چون نمی‌تونم تحمل کنم که این‌طوری وابسته باشم و از طرف دیگه می‌ترسم که شروعش کنم و خیلی ازم وقت بگیره یا توش بد باشم. و باید درس بخونم و دنبال استاد بگردم. و خیلی زیاده. نمی‌تونم به این فکر نکنم که احتمالا از پسشون برنمیام. و هیچ فرقی نمی‌کنم.

سال کنکورم هر کسی که ازم می‌پرسید دوست دارم چی قبول بشم، با تفصیل تمام توضیح می‌دادم. یکم می‌ترسیدم و گاهی اوقات به این فکر می‌کردم که اگه قبول نشم، باید چی کار کنم. ولی کلا، شوق محرک اصلی‌م بود. خیلی احمق بودم، ولی در نهایت به چیزی که می‌خواستم، رسیدم. و همین خوب بود و مهم بود.

الان می‌ترسم که امیدوار باشم. می‌ترسم که به احتمال شدنش فکر کنم. می‌ترسم که برای بقیه توضیح بدم که دوست دارم چی کار کنم. می‌ترسم که حتی برای خودم بگم. می‌ترسم که اگه به عکس‌های اسلو و برگن نگاه کنم، شانسم کم‌تر بشه. می‌ترسم که معقولیت فرضی‌م خدشه‌دار بشه. می‌ترسم که اشتباه بکنم. می‌ترسم که نشه. و در تمام ابعاد زندگی‌م همینم. کتابی می‌خرم که مطمئنم تا آخر می‌خونمش. برام خودم برنامه‌هایی که می‌ذارم که مطمئن باشم تا آخرش می‌رم و به افراد اطرافم کلی دقت می‌کنم تا نکنه که یکی‌شون یک روز ناراحتم کنه.

بخشی از این که این‌قدر Office و پگاه رو دوست دارم، همینه. عاشق اینم که حماقت‌های مایکل رو ببینم، چون خودم جراتشون رو ندارم. جرات این که پشیمون بشم. کنار پگاه می‌تونم احمق و دیوانه باشم و مطمئن باشم که پذیرفته می‌شم. چون می‌ترسم که پذیرفته نشم. می‌ترسم که دلپذیر نباشم.

فرزانه گفت که قرار نبود توی بیست سالگی همچنان خام باشیم. من قبلش باهاش موافق بودم ولی تا این رو گفت، یک لحظه به آسمون غروب نگاه کردم و گفتم که اتفاقا این خیلی محشره. این که هنوز محدود نشدیم. این که هنوز می‌تونیم احمق باشیم و اشتباه کنیم.

از این به بعد تصمیم دارم که ترس‌هام رو ندیده بگیرم. به اندازه‌ی کافی شجاع بودم. دیگه قرار نیست با ترس‌هام مقابله کنم، صرفا به سادگی تمام نادیده‌شون می‌گیرم. امروز به جای این که چند دقیقه فکر کنم که اگه از کتابفروش یک چیزی رو بپرسم، چی می‌شه (بله، من جدی سر هر حرکتم این‌قدر فکر می‌کنم و فرزانه تازه حداقل سه برابر من فکر می‌کنه.) همین‌طوری یهویی پرسیدم. کتاب سوئدی‌م رو می‌گیرم و شروعش می‌کنم و تمام تلاشم رو می‌کنم که ادامه‌اش بدم. یک کتاب تاریخ هنر خریدیم که اصلا مطمئن نیستیم که شروعش می‌کنیم یا نه و اگه  همون نگرش قبلی رو داشتیم، نمی‌خریدیم چون مطمئن نبودیم، ولی به این نتیجه رسیدیم که باید شانس‌هامون رو امتحان کنیم. هنوز بیست سالمون نشده، و به اندازه‌ی کافی وقت داریم برای جسور بودن و رویا داشتن. اگه این بار نشد، دوباره امتحان می‌کنیم.و اگه بازم نشد، دوباره.

۴
گلاویژ ...
۲۰ شهریور ۰۳:۲۸

می‌دونی من صرفا ترس‌ داشتن رو‌ چیز بدی نمی‌دونم. و فکر می‌کنم اتفاقا کمی استرس و ترس باعث میشه آدم بهتر عمل کنه. البته اگه از حدی فراتر بره‌ خوب نیست و انتخاب‌ها رو محدود‌ می‌کنه و احتمالا برای اینکه انتخاب بی‌نقصی داشته باشیم‌ جرئت نکنیم گاهی شانسمون رو سر چیزایی که دوست داریم امتحان کنیم. اینکه از رسیدن به خواسته‌هامون مطمئن باشیم به نظر من ترسناک‌تره. من جمله‌ای که تو شهر خرس خوندی رو قبول دارم. و خب کاش منم بتونم کمی درونگراتر باشم و تصمیمات و برتامه‌هام رو کمتر با بقیه درمیون بذارم چون بعدش فکر اینکه حالا اگه نشد و باید چیکار کنم انرژی زیادی ازم می‌گیره.

پاسخ :

نه، اتفاقا من برعکسش رو می‌گم؛ هر کسی یک روش داره برای رسیدن و اصولا هر چی. روش ذاتی من این بود که باید راجع بهش حرف می‌زدم. این که ذوق و شوقم رو بیرون بریزم، باعث می‌شه خودمم آروم‌تر باشم و این چند ماه هی فکر می‌کردم که نباید این کار رو بکنم و می‌ترسیدم از همه‌ی نتایجی که ممکنه داشته باشه. الان دوست دارم به خودم ساده بگیرم دیگه. این‌قدر منتظر شکست نمونم.

و این که صرف داشتن هیچی بد نیست. مقدارش مهمه. گفتم که محرک اصلی‌م اون موقع شوقم بود و الان داره کم‌کم می‌شه ترسم.
میم _
۲۰ شهریور ۰۹:۵۳

من هم بعضی وقتها خیلی میترسم وای بعد به این فکر میکنم که ما فقط یه مشت میمون پیشرفته اییم و یاد "صد سال تنهایی" میفتم که چجوری هممون بوجود میایم و میمیریم و تموم میشه میره و بعد می فهمم اگه بترسم چقدر الکی خودم رو اذیت کردم فقط

پاسخ :

آره، اینم یک شیوه است برای مبارزه با نگرانی :))
‌‌ Elle
۲۰ شهریور ۱۹:۵۸

«الان می‌ترسم که امیدوار باشم. می‌ترسم که به احتمال شدنش فکر کنم. می‌ترسم که برای بقیه توضیح بدم که دوست دارم چی کار کنم. می‌ترسم که حتی برای خودم بگم. .... می‌ترسم که نشه. و در تمام ابعاد زندگی‌م همینم.» تمام هر آنچه که یک ماهه توی ذهنمه، همینه.

 

و اینکه سارای عزیزم، می‌دونم توی بیست سالگی بعضی وقت‌ها ممکنه به نظر برسه که وقت نداری برای عمیق‌تر شدن، توی هر چیزی اصلا، ولی اینطور نیست واقعا، و یک دهه‌ی طولانی در انتظارته. چون تو عاقل و شجاعی، نه به خاطر اینکه می‌خوام تعریف کنم ازت، نه، واقعا هستی. و می‌دونم دهه‌ی معرکه‌ای از آب درمیاد. همین.

پاسخ :

ممنون النا، بعضی وقت‌ها خودم خیلی مطمئن می‌شم وقتی به زندگی‌م و روند رشدم نگاه می‌کنم. 
می‌دونی، از وقتی این پست رو نوشتم تازه دارم می‌بینم که چقدر از همه چی می‌ترسم. تو هر کار کوچکی ترس محدودم می‌کنه و باعث می‌شه دوست نداشته باشم هیچی رو امتحان کنم. ولی خب، این دو سه روز خودم رو مجبور کردم که فقط فرار نکنم. اشکالی نداره اگه کاری نکنم. فقط فرار نکنم و چشمم رو نبندم و راستش الان کم‌تر وحشت‌زده‌ام.
‌‌ Elle
۲۰ شهریور ۲۰:۰۰

https://soundcloud.com/luca-longobardi/rue-des-enfants

این آهنگم برای من ترس و امید رو باهم داره انگار.

پاسخ :

بازم ممنونم النا :*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان