این چند روز، تازه دارم میبینم که من چقدر خودم رو مجبور میکنم در ارتباطاتم به کارهای مختلف. یعنی امکان نداره کسی جلوم یک شوخی بکنه و من نخندم یا اگه خیلی دیگه حوصله نداشته باشم یا از طرف بدم بیاد، که لبخند میزنم. خودم رو مجبور میکنم راجع به چیزهایی که اصلا برام جالب نیست، حرف بزنم و خودم رو کنجکاو نشون بدم. و حتی توی روابط نزدیکم همینطوریه. چقدر کلا تلاش میکنم چیزی نگم که به طرف بربخوره یکم هم. و خب، چیز بدی هم نیست در واقع. و از همین حالا هم از خودم رفع اتهام میکنم که انساندوست نیستم و فقط واقعا نمیتونم با این کنار بیام که یک نفر ازم بدش بیاد. دقیقا همون صحنه که پم داشت میگفت که فقط یک شخصی توی سریال و القاعده ازش بدشون میاد و شاید که اگه القاعده باهاش ملاقات داشته باشند، ازش خوششون بیاد. به صورت کلی، تلاشی دائمی برای دلپذیر شدن دارم که با خودشیرینی فرق داره در واقع. ولی بیاید واردش نشیم.
و میگم؛ کلا بدم نمیاد از این ویژگیم. قطعا مشکلساز هم نیست. بعضی اوقات فقط احساس خفگی میده بهم. و به خاطرش، بعضی اوقات آدمهای دیگه رو درک نمیکنم. مثلا من کوچکترین درکی از آلیسای The End of the F World نداشتم. اصلا نمیفهمیدم چطور براش هیچ اهمیتی نداره که بقیهی آدمها با این کارش چه حسی پیدا میکنند.
راستش هر چی بیشتر فکر میکنم نمیفهمم چرا این پست رو نوشتم، ولی خب، نیاز شدیدی به نوشتن دارم. همچنان حالم همونطوریه و راستش خوش میگذره دیگه. در حالت عادی خیییییلی انرژی دارم و خیلی راحت با بقیه ارتباط برقرار میکنم، و الان که یک روحی چیزی تسخیرم کرده، و کار مورد علاقهام این شده که توی یک کابین باشم، تنها باشم، و صرفا به یک نقطه خیره بشم کل روز و توی خونهمون نمیشه، چون من در حالت عادی به چیزها خیره نمیشم، مجبورم هی سریال ببینم.
در واقع میدونی، من واقعا بهندرت توی زندگیم تنها بودم. همیشه فرزانه بود. و همیشه هم پس ذهنم دغدغهی درس خوندن بود، و الان که از نظر روحی حس میکنم تنها روی ماهم، و نمیتونم به درس خوندن اهمیت بدم، حس میکنم یک آدم دیگهام. و خوش میگذره که آدمی باشی که سر هر چیزی (سر هیچ چیزی در واقع) استرس نمیگیره.
هر چند، هی از بقیه خواهش میکنم که بیان و تخت جدیدم رو امتحان کنند و چون خیلی عجیبه درخواستم و حالت ملتمس صورتم، قبول نمیکنند. در حالی که من فقط دوست دارم بقیه هم به این اشاره کنند که این زیباترین، نرمترین و گرمترین تخت دنیاست.