مشهد، خونه.

باید برم مهمونی فاطمه. یه چیزی برای فرزانه گرفتم که دل تو دلم نیست بهش بدم. نه این که چیز خیلی خیلی خاصی باشه، صرفا به سختی جلوی خودم رو گفتم که از دیروز بهش نگم که «یه چیزی برات گرفتم». برای من حقیقتا نفس‌گیر بود این کار. 

امروز بعد از ظهر، صبا یک‌نفس برام از المپیاد و نجوم گفت، از سوال‌هایی که حل می‌کنه، از این که هدفش اینه که امسال مدال طلا بگیره، یا حداقلش بره دوره. و حسرت کاملا من رو پر کرده بود. نگاهم به همه کتاب‌های فیزیک و ریاضی‌ش بود، نقشه صورت‌های فلکی‌ش، تلسکوپش، همه چی یکم غمگینم کرد. مثه کودکی پنج ساله یک ساعت به صبا گوش دادم. راجع به حد چاندراسکار، درخشندگی، استادهاشون، این که صبا فعلا آینده منتخبش اینه که بره فیزیک شریف. دلم می‌خواست جاش باشم یکم. 

از اون طرف دیگه، نگاهم به کتاب‌ها و اینا بود. دلم تنگ شده بود برای زمانی که توی روشن و تاریکی و سرمای کم‌رنگ اتاقم، با پرده‌های مخمل بنفش، Eternal Sunshine of the Spotless Mind رو می‌دیدم. هی فک کردم که من خیلی وقته که اون طوری عمیق فیلم ندیدم. اون طوری با اشتیاق و جدیت. 

و از چند روز پیش که توی زیرج، با پگاه منتظر املتمون بودیم، یه دختری رو دیدم که دستش تاریخ بیهقیه، باز دلم خواست که یکم بیش‌تر از ادبیات سر در می‌آوردم. تاریخ بیهقی می‌خوندم، شعرهای مولانا رو می‌خوندم، و می‌فهمیدم. من فارسی رو دوست دارم. این‌جا رو دوست دارم. همون چیزی که قبلا گفتم عزیزم، چرا انقدر ما باید در حال برنامه‌ریزی برای رفتن باشیم؟ منصفانه نیست جدا.

اما تصور خونه آینده‌مون برام به شکل عمیقی لذت‌بخشه. این که احتمالا بوی قهوه بده. این که نور محو و ملایم و نرم سفیدی توی اتاق خواب باشه. این که اتاق خواب لی‌لی همیشه به‌هم‌ریخته باشه. این که خونه همیشه تمیزه. این که شاید کلی ادویه داشته باشیم. که البته شک دارم. به نظرم ما جزو کسایی می‌شیم که همیشه دقیقا یک فرمول مشخص برای غذا دارند. بدون ذره‌ای تغییر. که لی‌لی جک و جونور با خودش میاره توی خونه. این که می‌تونیم مهمونی بگیریم، می‌تونیم یه سری دوست زیبا داشته باشیم.

از بچه‌های ۹۸ای برای کلیپ جشنشون پرسیدیم که خودشون رو توی سی‌سالگی کجا می‌بینند. همه‌شون گفتند توی آزمایشگاه، در حالی که خفنند و این صحبت‌ها. من دقیقا هیچ‌وقت فکرم به اون‌جا نمی‌کشه. هی فک می‌کنم که نه، من خودم رو توی سی سالگی، توی یک خونه روشن و نسبتا کوچک توی اسکاندیناوی می‌بینم. با تو. امیدوار برای این که بتونم راضی‌ت کنم که یه دختر داشته باشیم. 

۱
دست ها
۱۳ دی ۱۱:۱۹

Eternal Sunshine of the spotless mind 💜💜💜

پاسخ :

:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان