عزیزم، دارم تلاش میکنم به خودم باور داشته باشم. و کاری که به نظرم درسته انجام بدم. از جمله این کارها اینه که تصمیم گرفتم وقتی حوصله ندارم درس نخونم. خودم رو مجبور به کاری نکنم کلا. مثلا به این نتیجه رسیدم که واقعا چرا وقتی Black Mirror صرفا منزجرم میکنه و هیچ اشتیاقی برای دیدنش ندارم، ادامه بدم به دیدنش؟ چرا وقتی فرانکشتاین به نظرم خستهکنندهترین کتاب دنیاست، ادامه بدم به خوندنش؟
نه این که تلاش نکنم، صرفا به نظرم تلاش باید برای چیزهای مهمتری باشه. و وقتی حوصله ندارم که درس بخونم، نمیتونم خودم رو عذاب بدم. قرار نیست رشتهام رو، که ازش انقدر انقدر لذت میبرم، نابود کنم.
تفکر انقلابیای بود به هر حال، و نتیجه خیلی زیبایی هم داشت. درسته که تونستم عمیق درس بخونم و کلی کارهای مهم انجام بدم، ولی به هر حال امروز کلاس شیمیفیزیکی خیلی زیبایی رو نتونستم بگذرونم، تمرینهایی که قرار بود انجام بدم، انجام نداده بودم، و بهتره به کوییز ریاضی مهندسیم اشاره نکنم. ینی به زبان سلیس فارسی، کاملا گند زدم. و با این که تصمیم گرفته بودم خودم رو ابدا سر هیچی سرزنش نکنم و صرفا واکنشم این باشه که یک راه جبران در نظر بگیرم، نتونستم از خودم عصبانی نباشم. اگه ولم میکردند یه گوشه توی خودم مچاله میشدم. نمیدونم چه چیزی توی امروز بود که انقدر بهم فشار آورد.
کلی طرح توی ذهنم هست. مثلا به فاضل گفتم که یک طرح بذاریم که بریم توی مدارس راجع به رشته خودمون حرف بزنیم. با راهنمایی استاد شیمی تجزیه فرزانه، به ذهنم رسید که یک Review Article بنویسم. صرفا باید یک موضوع پیدا کنم که ازش خوشم بیاد. دارم توی مجلهای که گفته بودم، کار نیکنم و بازم میترسم عزیزم، این ترس از هیچی نشدن چیه که انگار توی کل ساختمون گروهمون پیچیده؟
دیروز که داشتم با فرزانه حرف میزدم، داشتیم راجع به این بحث میکردیم که چقدر باید حواسمون باشه که داریم چی کار میکنیم. راجع به این حرف زدیم که باید به چه چیزایی دقت کنیم. از همه نظر. و امروز داشتم فک میکردم که «در نهایت، تو فقط نوزده سالته، و there's nothing wrong with making mistakes.» و عزیزم، مهمترین درسی که من از هیجده سالگی یاد گرفتم، این بود که واقعا چیزهای اندکی هستند که ارزشش رو دارند که به خودت آسیب بزنی به خاطرشون.