امروز داشتم درس میخوندم، و این آهنگ پلی شد. مثل هر باری که تا حالا شنیدمش، فک کردم که این رو باید وقتی تنها توی اتوبوسی، یک اتوبوسی که وسط جنگلهای سبزه، و اون جنگلها مرطوبند، انگار که بارون اومده، (مثل جنگلی که توی فصل دوم The End of the F*** World بود) گوش داد. و بعدش دیگه دلم نمیخواست درس بخونم (قبلش هم البته دلم نمیخواست به هر حال).
این همه تصاویری که تو ذهنمند، بعضی اوقات غمگینم میکنند. مثلا سوم دبیرستان که بودم، یک شخصی توی ذهنم بود که اسمش رو گذاشته بودم «پسر شماره پنج». قرار بود با ماشینش که شبیه به وانت بود، من رو ببره به قطب شمال یا یه جایی نزدیک به قطب شمال که شفقهای قطبی رو ببینم. من ازش خوشم میومد، و حتی قرار بود وقتی بالاخره شفقهای قطبی رو دیدم، ببوسمش. توی ذهنم این طوری بود که آهنگهای تام رزنتال عذابش میداد، و آهنگهای خودش هم واقعا زیبا نبودند. مادرش خیلی زیبا بود و مریض بود و پسر شماره پنج نمیخواست بره پیشش. یه بار نوشته بودم که پشت وانت نشسته بودیم و داشتیم چایی میخوردیم و ناراحت بود و اونجا بالاخره راجع به مادرش حرف زد.
و عزیزم، نمیدونم اشکالی داره یا نه، ولی من واقعا به استفاده ابزاری از آدمها علاقهمندم. مثلا همیشه دوست دارم یه فردی رو پیدا کنم که معماری میخونه و میتونه من رو یه مدت نسبتا زیادی تحمل کنه. و با هم بریم اصفهان. و شیراز. صحبت از این موضوع من رو یاد این انداخت که اگه بشه و بتونم برای ارشد یا حتی دکترا از ایران برم، دیگه نمیتونم ایران رو بگردم. و خدا میدونه که من چقدر دوست دارم تا جایی که میشه اینجا رو بگردم. برم کویر، برم شیراز، تنهایی برم شمال. دوست دارم برم لبنان بالاخره. و هند.
میدونی عزیزم، داشتن همه اون تصاویر و همه این آرزوها به عنوان یه دبیرستانی سادهتر بود. میتونستم به خودم بقبولونم که وقتی برم دانشگاه خیلی میتونم بیشتر بگردم. الان ولی واقعا خودم در جریانم که اگر این چند سال بگذره، بعدش دیگه واقعا به ندرت وقت پیدا میکنم. و موضوع فقط این نیست. دوست ندارم بیست سالم بشه. بیست سالگی خیلی زیاده انگار.