میدونی عزیزم، وقتی دبیرستانی بودیم، فاطمه وقتی عصبی بود از دستم، بهم میگفت که یکم آرومتر حرف بزنم، و یا این که خیلی جیغ جیغ میکنم. از وقتی اومدم دانشگاه هیچکس همچین چیزی بهم نگفته. ممکنه بخشیش به خاطر این باشه که مردم خیلی مهربانتر و باملاحظهترند؛ ولی خب، از اونجایی که من میبینم، واقعا این طوری نیست. صرفا دیگه به ندرت کسی پیدا میشه که من موقع حرف زدن باهاش چنین هیجان و اشتیاقی داشته باشم، که جیغ جیغ کنم. یعنی پگاه، مریم و فریبا رو از ته دلم دوست دارم، ولی واقعا حسش شبیه دبیرستان نیست. حسش شبیه اون وقتی نیست که غرق شده در فرم دبیرستان، توی اتاق دیتای فرزانگان یک مشهد و روی زمین نشسته بودیم و و نور زمستونی افتاده بود روی بخشی که ما بودیم و بقیه اتاق تاریک بود. و چهار نفر بودیم و فاطمه دراز کشیده بود و یادم نمیاد راجع به چی حرف میزدیم. یا اون موقع که تولد فاطمه بود و داشتیم تجربیات مربوط به چگونگی قرار دادن پر رو با هم به اشتراک میذاشتیم (واقعا چطور ممکنه انقدر پیچیده باشه؟). میتونم تا ابد ادامه بدم، به اشاره کردن به لحظاتی که دلم براشون تنگ شده از دبیرستان.
و عزیزم، من دلم بینهایت برای دبیرستان تنگ شده. مطمئنم تا آخرین لحظه زندگیم بینهایت دلم برای اون دوره تنگ خواهد بود. برای تک تک بارهایی که سر کلاس خندیدیم و تمام کارهای احمقانه یلدا، برای وقتهایی که میتونستم بدون هیچ تلاشی هر روز هشت ساعت پیشت باشم. برای تمام ناهارهای سال کنکور. و برای وقتهایی که میتونستم به جای «ساعت» بگم «زنگ» و به جای «استاد» بگم «معلم» و مجبور نباشم اصلاحش کنم. برای اون لحظاتی که پشت ساختمون مدرسه نشسته بودیم و داشتم Autumn Day اولافور آرنالدز رو گوش میکردیم. و برای اون لحظاتی که بازم پشت ساختمون مدرسه ولی روی سکو نشسته بودیم و من یه چیز خیلی احمقانهای راجع به ایدز گفتم بهت و خندیدی. برای Another Love و تمام آهنگهایی که توی راه مدرسه گوش میدادم. برای وقتهایی که هنوز مونا رو داشتم، و برای وقتهایی که با فاطمه دعوا میکردیم. برای وقتهایی که با مونا سر آهنگهامون بحث میکردم، و برای وقتی که توی گروه تلگرام نازنین یهو اسم گروه رو تغییر داد به free love و من یادم نمیاد داشتیم به طور دقیق سر چی بحث میکردیم، ولی من ساعت دوازده شب تو اتاقم از خنده گریهام گرفته بود.
و پگاه، حرف زدن با تو من رو غمگین میکنه اکثر اوقات. دلم میخواست اینجا قبول میشدی. اگه تو بودی، من کمتر به این چیزا فک میکردم. احتمالا کلا حتی فک نمیکردم. فک کنم میتونم تا ابد از دستت عصبانی باشم که قبول نشدی اینجا. میتونم از دست فرزانه هم عصبانی باشم. و صرفا میدونی، واقعا نیاز دارم که کسی یا بهتر، کسانی رو داشته باشم، که وقتی فک کنم که دوست دارک برم پارک لاله، بتونم بهشون بگم. (و زهرا، خوشحالم که سر و کلهات پیدا شد و بالاخره بعد از یک سال دانشجوی دانشگاه تهران بودن، من پارک لاله رو دیدم، و حتی توی بارون قدم زدم توش)
عزیزم، سارا میگفت دوستیهای دبیرستان به کل با دانشگاه متفاوتند، و به نظرم این رو پذیرفته بود. من هنوز دوست ندارم بپذیرمش. نمیتونم. افرادی که اینجا دارم، برام بیاندازه مهمند، ولی به کسی نیاز دارم که بهم بگه «سارا تو رو خدا یکم آهستهتر حرف بزن».
پ.ن: متنفرم از این که قدرت نوشتنم از قدرت فک کردنم و تصور کردنم به مراتب کمتره. دقیقا حس مهرسا رو دارم، وقتی میخواست یه چیزی رو به ما بفهمونه و هر چی میگفت ما نمیفهمیدیم.