Love, won't you listen to my heart?

به صورت عمیقی می‌ترسم.

 

احتمالش هست که بتونم به زودی توی یه مجله‌ای بنویسم. مقاله‌های تازه مربوط به بیوتک پزشکی رو ترجمه کنم. بابتش واقعا هیجان دارم عزیزم. احتمالش هم هست که بتونم تدریس کنم و حقوق بگیرم. که با توجه به این که به این نتیجه رسیدم که در آینده احتمالا به پس‌انداز نیاز دارم، چیز زیباییه.

کلش از این شروع شد که می‌خواستم لینکدینم رو درست کنم، چون دیوانه‌ام کرده بود از بس عکس پروفایل می‌خواست. و بعدش دیگه همین‌طور زنجیروار بقیه اطلاعاتم رو هم دادم. در نهایت، دیدم که باید یه کاری بکنم. یادم اومد که یکی از بچه‌های سال بالاییمون یه مجله درست کرده که اخبار بیوتک رو توش پوشش می‌داد. از سجاد پرسیدم که آیا ما هم می‌تونیم بریم کار کنیم توش (بله، باید تک تک جزییات رو بگم، تا بلکه حس کنم آروم شدم) و در نهایت بالاخره رزومه فرستادم و حالا هم احتمالا باید دوره آموزشی رو برم. و دیروز و امروز به این فک می‌کردم که من این کار رو به خاطر رزومه یا لینکدین نمی‌کنم (نه این که کار پستی باشه، کلا). این کار رو می‌خوام شروع کنم، چون مقاله خوندن در این زمینه رو بی‌نهایت دوست دارم. چون من تا حالا هزاران ساعت صرف گزارش کار آزمایشگاه شیمی عمومی، شیمی تجزیه و شیمی آلی کردم و واقعا بدم میومد که حتی در ساده‌ترین موضوعات، هیچ صفحه مرجع فارسی خوبی وجود نداره (و نه، من حاضر نیستم توی گزارش کارم به ویکی‌پدیا ارجاع بدم) و می‌دونی، دقیقا راجع به الان حرف نمی‌زنم؛ می‌ترسم کلا یادم بره که دقیقا دارم چی کار می‌کنم. که تنها چیزی که توی ذهنم باشه، طویل کردن رزومه‌ام باشه. و از این واقعا و عمیقا می‌ترسم. چون عزیزم، واقعا اهمیتی نداره چندتا مقاله بنویسم و توی چه شرکت‌هایی کار کنم، در نهایت ارزش خاصی نداره.

و می‌دونی، فقط درس نیست. اون روز که با پگاه رفته بودم کاخ سعدآباد، از راه برگشت پیاده تا میدون تجریش اومدیم، داشتیم کاملا ضعف می‌کردیم و از شانسمون یه کافه بی‌نهایت زیبا و آروم پیدا کردیم، و نشستیم و توی نور زمستونی پاستا خوردیم. و یه جاییش به پگاه گفتم که این‌طوریه که آدم داره در کمال بی‌خیالی زندگی‌ش رو می‌کنه، و یه لحظه یه چیزی، یه صحنه‌ای پیش میاد که فقط می‌تونه به این فک کنه که دقیقا داره چی کار می‌کنه؟ توی دنیایی به این شگفت‌انگیزی زندگی می‌کنی و دقیقا هیچ کار خاصی نمی‌کنی. منظورم از کار خاصی کردن این نیست که بری بانجی جامپینگ مثلا، صرفا یه کاری بکنی. برای من همیشه تاریخ هنر خوندن یه کاری کردن محسوب می‌شده. این احساسات رو برای یه روز داری، و بعد یادت می‌ره. انگار هیچ‌وقت نبوده.

یا اون روز جمعه‌ای که فصل دوم The End of the Fucking World  رو دیده بودم، و بعدش داشتم میکروب می‌خوندم، که در ثانیه به این نتیجه رسیدم که این کار درست نیست. کاپشنم رو برداشتم و رفتم محوطه پشت خوابگاه که سکوها بودند و بزرگراه. عمیقا خوشحال بودم، یه جور خوشجالی وحشی درونی. هوا فوق‌العاده سرد و آهنگ‌هام کاملا فوق‌العاده بود. عزیزم، من اون موقع فک می‌کردم یادم می‌ره، یادم نرفته هنوز به هر حال.

بزرگسالی چیز خوبیه به نظرم. معمولی بودن هم. می‌دونم که می‌تونم وقتی رو که برای سریال و فیلم و کتاب آخر هفته‌ام می‌ذارم به درس و کار اختصاص بدم. ولی این هم می‌دونم که این جزو بزرگ‌ترین اشتباه‌هایی می‌شه که توی زندگی‌م می‌کنم. موضوع اینه که مثه پارسال، من کتاب زیادی نمی‌خونم و توی تابستون از لحظه‌ای که دستم به کتاب‌هام می‌خوره، واقعا نمی‌تونم ولعم برای کتاب خوندن رو کنترل کنم. نمی‌تونم خوشحال نشم از این که بالاخره حس می‌کنم خودمم. که چیزهایی که دوست دارم، کنار خودم دارم.

و می‌دونی عزیزم، وقتی داشتم به نرگس راجع به فرزانه می‌گفتم، می‌گفت که من نباید خودم رو محدود کنم و شاید همین ویژگی‌های فرزانه توی یه فرد مذکر باشه، و من در واقع باید دنبال نسخه مذکر فرزانه باشم(من اون شب داشتم دیوانه می‌شدم دیگه واقعا، یکی سر همین، یکی هم سر رفتارهای معمول دهه‌شصتیا، احتمالا یه بار یه پست خیلی خیلی طویل بنویسم راجع به این که چقدر بعضی از چیزای دهه‌شصتیا رو درک نمی‌کنم) و همین، نمی‌تونستم بفهمونم که قطعا من می‌تونم چند هزار نفر دیگه رو پیدا کنم که باهاشون خوش و خرم زندگی کنم. صرفا اون زندگی‌ها برای من دقیقا زندگی نیست. من این‌جا و توی این رابطه حس می‌کنم توی مسیر درستی‌ام.

و کل حرفم همینه، شاید پزشکی واقعا بهتر از رشته من بود، شاید فلان، شاید بیسار، ولی من می‌فهمم که جای درستی‌ام. می‌فهمم که چقدر رشته‌ام رو می‌پرستم. و کاش یادم بمونه که خودم رو اسیر رزومه و رنک و اینا نکنم. در نهایت، حتی بعد از این همه نوشتن، هنوز نگرانم عزیزم. فک می‌کنم این اشتباه اجتناب‌ناپذیر باشه. در هر صورت، حتی اگه گم بشم، بالاخره راه درست رو پیدا می‌کنم. 

۲
//][//-/ ..
۱۰ آذر ۲۲:۲۷

چقدر با اکثر حرفهایی که زدی همزادپنداری میکنم. بعضی قسمت‌ها احساس کردم که شجاعی. بعضی قسمت‌ها احساس کردم که اصیلی. 

بابت این فرصت‌هایی که ازشان استفاده میکنی بهت تبریک میگم. 

پاسخ :

الهه، وقتی تو هم می‌نویسی، من واقعا خیلی می‌فهمم که چی می‌گی. و امیدوارم واقعا باشم.
مرسی:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان