475

عزیزم، هزارتا چیز هست تو ذهنم که دقیقا هیچ ربطی ندارند به هم، و بازم دوست دارم برات تعریف کنم که چی شده، و در نهایت، باید همه این جزئیات خسته‌کننده و ناضروری رو تحمل کنی. 

بذار اولش از این شروع کنم که در ادامه تلاش‌های چند ماهه‌ام برای ارتقای سطح زندگی‌م، شروع کردم به خیلی بیش‌تر تلاش کردن و کارهای جدیدی رو به لیست اضافه کردن. مثلا، یک ساعت قبل از این که بخوابم، به صفحه گوشی نگاه نمی‌کنم (امشب استثناست البته) یا وقتی که بیدار می‌شم بلافاصله گوشی رو چک نمی‌کنم (قبلا بلافاصله بعد از این که چشمم رو باز می‌کردم میفتادم روی گوشی)، فک کنم مثلا هر پنج شیش ساعت تلگرامم یا کلا گوشی‌م رو چک می‌کنم و دهانشویه می‌زنم که واقعا قابل ستایشه، و کلش به خاطر اینه که من با مرگ رابطه بدی ندارم (بذار این‌جا یه نکته کوتاه بگم که توی تهران، من به مرگ به عنوان راه نجات نگاه می‌کردم، ینی نه این که از خودکشی خوشم بیاد، ولی خب، رها شدن از همه اینا خوب و لذت‌بخش به نظر می‌رسید، ولی الان، واقعا فکرش واقعا آزار دهنده‌اس، این طوریه که می‌فهمی که به طور موقتی خوشبختی) ولی واقعا، حتی فکر این که بیمار باشم، عذابم می‌ده. فک کنم نصف این ترسم از بیماری هم مدیون مامانه، که چون کل مدت باهاش توی بیمارستان بودم، ذره‌ای دیرتر می‌رفتم دستشویی، سرش رو با تاسف تکون می‌داد و با قطعیت می‌گفت که ناراحته که من قراره دیالیزی شم. 

ولی کل این پروسه، بی‌نهایت خسته‌کننده‌اس. ینی این زندگی سالم و بدون هیجان، و بدون ترس از دیالیز، برام واقعا عجیب و غیر قابل تحمله. به هر حال، همچنان قراره این سبک زندگی رو ادامه بدم، چون با اون همه شعاری که اولش دادم، واقعا به این زودیا نمی‌تونم عقب‌نشینی کنم. 

و به عنوان موضوع دوم، می‌خوام برات تعریف کنم که دیشب چه اتفاقاتی افتاد. به عنوان پیش‌زمینه باید بگم که بی‌نهایت شب بدی بود. ینی بدین صورت بود که من ساعت پنج با فرزانه توی یک کافه‌ای نزدیک پارک ملت قرار داشتم، و اولا این که اتوبوس کم‌یابم از کنارم رد شد و من بهش نرسیدم و مدت زیادی مجبور شدم بشینم و به اطراف نگاه کنم، و تلاش کنم اخم کنم و ترسناک و زشت باشم که کسی مزاحم نشه (واقعا چقدر لذت‌بخشه زندگی به عنوان یه فرد مونث تو ایران، من یه بار مجبور شدم ادای دیوانه‌ها رو در بیارم تا یه مزاحمی دست از سرم برداره، باورت می‌شه؟ نه، حتی خود من هم باورم نمی‌شه) و بالاخره اتوبوس اومد و متوجه شدم که مسیری رو که خط مستقیم بود شیش دور، چرخید، تا بالاخره رسید و اون‌جا دیگه من واقعا داشتم عصبی می‌شدم، چون هوا گرم بود و گوگل مپم خراب شده بود به شکل احمقانه‌ای، و حدس بزن چی شد؟ بله، یه مردی از توی ماشین پیاده شد همین طوری که من داشتم راه می‌رفتم، و اومد نزدیک و من اولش فک کردم کاری داره، و گفتش که یه کاری باهام داره و من گفتم که الان وقت ندارم و اینا (احتمال دادم ممکنه نظرسنجی و اینا باشه) و بعد گفت که بیام توی ماشینش و انقدر خودم رو لوس نکنم. حالا، من این‌جا باید یه بحث دیگه رو باز کنم. عزیزم، من هشت ساله که فرزانه رو می‌شناسم، هفت سال دوست فوق‌العاده صمیمی‌ش بودم، یک سال پارتنرش بودم و تو این مدت حدودا ده هزار بار دعوا کردیم، و تو این مدت چند بار داد و فریاد کردن من رو دیده؟ دو بار، یکی روی ترن هوایی، و یه بار وقتی یکی از همکلاسیامون، جامون رو گرفت (به دومی افتخار نمی‌کنم)، دقیقا در همین ابعاد من نمی‌تونم دعوا کنم. و اصلا نمی‌تونم داد بزنم. ولی اون‌جا، در یه لحظه من به این نتیجه رسیدم که قرار نیست من این نکبت رو تحمل کنم. و نمی‌خوام. و می‌دونی، بابا همیشه می‌گه که چیزی نگو و راه خودت رو برو. چرا بابا این رو می‌گه؟ چون مطلقا تجربه‌ای در این زمینه نداشته. نمی‌فهمه که چقدر سخته و چقدر ترسناکه. و عزیزم، من سه بار این طوری رفتار کردم که داد و بیداد کردم و این دفعه از ته حنجره‌ام داد زدم، و به همون اندازه عمیق از خودم راضیم. واقعا راضی‌م. که قوی‌م. که می‌دونی، تصور کن که یه مزاحم خیابونی باشی و سراغ هر دختری که بری، در بدترین حالت بهت توجه نکنه و راه خودش رو بره، خب تو تا ابد به این آزار و اذیت ادامه می‌دی، چون هیچ‌وقت واقعا نتیجه بدی برات نداشته. ولی اگه همه، یا حتی عده کمی این طوری کنند، خب به نظرم، خیلی کم‌تر می‌شه این جور چیزا. و عزیزم، کل دنیا هم بهت گفتند که سلیطه‌ای ( که البته کسی هم نمی‌گه) واقعا هیچ اهمیتی نداره. در ادامه این می‌خوام بگم قبل از این که اون روش ادای دیوونه‌ها رو در آوردن رو امتحان کنم، به نظرم ایده‌ی خیلی خوبی میومد، ولی بعدش، متوجه شدم که کاملا افتضاحه، چون طرف می‌بینه تو داری می‌خندی، و داری نخ می‌دی از نظر اون. این تجربیات گرانقدرم رو باید بفروشم جدا. 

و در ادامه این شروع زیبا، بالاخره اون کافه احمقانه رو پیدا کردم، و بری شیک خوشمزه‌ای خوردم که باعث شد کم‌تر خشمگین باشم (ضمن این که به نظرم منوی کافه باید قیمت داشته باشه، نمی‌دونم این چه مسخره‌بازی‌ایه که قیمت نمی‌زنند) و بعدش پا شدیم که بریم توی بلوار سجاد کتاب‌فروشی پیدا کنیم. اولین کتابفروشی‌ای که پیدا کردیم از در و دیوارش اسباب‌بازی و اینا آویزون بود و ما همون دم در کلا ناامید شدیم و به راهمون ادامه دادیم و به یه کتابفروشی دیگه رسیدیم که احتمالا نمایندگی جوجو مویز توی مشهد بود و باز هم ادامه دادیم و به به‌نشر رسیدیم. توی راه فرزانه برام توضیح داد که آستان قدس هزاااارتا چیز و کلی زمین و اینا داره، در این‌جا من باید توضیح بدم که به‌نشر هم یکی از اون چیزاس، یه سری کتاب‌فروشی در سطح شهر که فک کنم مربوط به آستان قدسند. و اون‌جا، هر چند که شیش کلاغ بود، موج پنجم بود، طریق پادشاهان بود و تن‌تن بود، ولی برای یه مثال یه کتاب کودک بود راجع به دوستی امام خمینی با کودکان که باعث شد من حقیقتا از اون کتابفروشی متنفر باشم. عکس حرم، و چیزای مذهبی و افراد مذهبی از در و دیوار می‌بارید، و به نظرم اگه تا این‌جا رو خوندید، ینی اونقدر دوسم دارین و مهم‌تر این که اونقدر تحمل دارین که نظرهای مخالف رو بشنوید، و باید بگم این چیزا، مخصوصا چیزای سیاسی مذهبی، نه چیزای مذهبی صرف، اونم توی مکان محبوبم، بی‌نهایت روی روحیه‌ام تاثیر دارند. و اون‌جا حقیقتا دیگه من به این نتیجه رسیدم که کلا نباید چنین سبک زندگی‌ای رو دنبال کنم، بلکه زودتر بمیرم و یادم بره بلوار سجاد چه شکلیه. و خب، در هر صورت اون‌جا نه جلد اول تن‌تن رو داشت، نه موج پنجم، و من هم انقدر به کاغذهای ناسفید عادت کردم که تو اون وضعیت روحی ترجیح دادم طریق پادشاهان رو نخرم و روحم که به فنا رفت، ولی چشمم در امان باشه.

در نهایت، وقتی داشتیم برمی‌گشتیم، فرزانه که دید ممکنه از شدت خستگی خودم رو از روی پل فلکه پارک پرت کنم، پیشنهاد داد که بریم و از توی اون کتابفروشی کودکانه، حداقل تن‌تن رو بگیریم، و رفتیم، و حدس بزن چی شد؟ رفتیم تو و دیدیم تمام کتاب‌های موج پنجم، شیش کلاغ، تیمارستان، و هر چی که می‌خواستیم داره، صرفا جایی نبود که اولش بتونیم ببینیم. عزیزم، من صندل پوشیده بودم و واقعا راه زیادی رو رفته بودیم، و خیلی زیاد خسته شده بودم و ناراحت بودم، ولی ارزشش رو داشت. مثلا من برای اولین بار کتاب کورالین رو پیدا کردم، که خیلی زیبا بود برام و حتی دختری با تمام موهبت‌ها رو گرفتم. در نهایت توی راه برگشت، گم شدم، نمی‌دونستم با چه اتوبوسی باید برم و خیلی می‌ترسیدم، چون شب بود، و خیلی شب بود و من کنار پارک ملت بودم. خیلیاتون توی مشهد نیستین و هیچ‌وقت هم این‌جا رو ندیدین. برای این که فضا رو کامل درک کنین، می‌تونم بگم که پارک ملت این‌جا یه جاییه که تمام تیکه‌اندازها و متجاوزها در سطح شهر جمع می‌شن، تا احتمالا یه گردهمایی‌ای چیزی بذارند. جایی نبود که من بخوام هشت و نیم شب باشم. تنها. و بدتر از همه این بود که شارژ گوشی‌م هشت درصد بود.

و فک کنم نیم ساعت منتظر اتوبوس بودم، و اتوبوس بی‌نهایت شلوغ بود و من حتی بهش فک می‌کنم، خسته می‌شم ولی در نهایت تموم شد و درسته که من با پدری کمی خشمگین مواجه شدم، ولی مهم اینه که تموم شد. و عزیزم، کل اون مدت داشتم فک می‌کردم لعنت به من اگه دختری داشته باشم، و این‌جا بزرگ بشه. حتی لعنت به من اگه پسری داشته باشم و این‌جا بزرگ بشه. و بخواد ترافیک‌های ناشی از ایستادن مردم توی صف شربت و این جور چیزا و صداهای بلند، در این وقت از شب رو (الان ساعت یک نصفه‌شبه) تحمل کنه.

و در نهایت، این که حرف بزنین، خدا می‌دونه که چقدر دوس دارم بشنوم (و البته چقدر دوست دارم جواب ندم، ولی خب، بهاییه که باید بپردازم) و هیچ‌کس باهام حرف نمی‌زنه، چون فک می‌کنند که بی‌علاقه‌ام. خدای من، من هزار ساعت حرف‌های محدثه رو، راجع به امیر و ماجراهای دقیقا هر روزه بابت این که امیر سلام کرد، یا نکرد یا می‌خواست بکنه و محدثه رفت و ضایعش کرد و این که محدثه اصلا از امیر خوشش نمیاد و همه‌ این‌ها، دووم آوردم، چه چیز دیگه‌ای توی دنیا هست که من رو شکست بده؟

دقیقا الان فهمیدم، یه عروسی شبانگاهی توی کوچه‌مون

۴
‌‌ Elle
۰۱ شهریور ۱۲:۰۹

از «عزیزم» گفتنت توی پست‌ها بی‌نهایت خوشم می‌آد؛ از این‌که نیم‌فاصله رو رعایت می‌کنی و یه جوری می‌نویسی که من دستم رو می‌زنم زیر چونه‌م و می‌خونم و بعد می‌بینم عه تموم شد. حتی از این‌که به جز تن‌تن اسم هیچ‌کدوم از کتاب‌‌هایی رو که گفتی بلد نبودم، هم خوشم می‌آد.

پاسخ :

من خیلی از «عزیزم» استفاده می‌کنم، و این طوری نیست که عادی بگمش، به کسی می‌گم که ازشون خوشم میاد، ولی خب، افرادی که ازشون خوشم میاد زیادند :)) ولی قضیه این‌جا جداعه. وقتی دارم اینا رو می‌نویسم، انگار یه جوری دارم با دختری که حقیقتا به داشتنش نزدیک هم نیستم، حرف می‌زنم. از وقتی How I met your mother رو دیدم، هی حس می‌کنم همه جزییات جوونی‌م رو به اطلاع بچه‌هام برسونم.
و من کامنت‌هات رو واقعا واقعا دوست دارم، تعریف‌هایی می‌کنی که من همیشه دوست داشتم بشنوم.
من اول تابستون به خودم اومدم و دیدم مطلقا از دنیای کتاب‌ها جدا شدم، و حتی کتاب‌های فانتزی جدید رو هم نمی‌شناسم. توی تابستون خیلی به صورت هدفمند توی Goodreads چرخیدم و خیلی هم بهم کمک کرد دنیایی که مال خودم بود، پس بگیرم.
| Avonlea |
۰۱ شهریور ۱۴:۳۵

سارا پستای تو یه جوریه که حتا اگه اندازه ی یه کتاب هم طولانی باشه، باز وقتی تموم میشه من برمیگردم و از اول میخونمش.

گردهمایی معتادا و متجاوزا توی پارک خیلی خوب بود :))))))

النا راست میگه منم هیچکدوم از کتابا به جز تن تن رو نشنیده بودم. اگه خوبن لطفن بیا بم معرفیشون کن چون تو از معدود انسانهایی هستی که کتابای موردعلاقشو دوست دارم

و اینکه تو حتا صحبت های بی پایان من در مورد کراشهام در ترم اول دانشگاه رو هم دووم آوردی، واقعن نامیرا شدی در این زمینه دیگه

پاسخ :

سارا، عزیز دلم، تو هیچ‌وقت نباید حرف‌های خودت رو با محدثه مقایسه کنی، من اگه هر روز از مجتبی نمی‌شنیدم، روزم شب نمی‌شد، روزای رویایی بود.
سارا، حقیقتا خوشحالم که خسته‌کننده نیستم، با خسته‌کننده بودن واقعا نمی‌تونم کنار بیام.
سارا، احتمالا امشب یا فردا میام و توی تلگرام برات یه سخنرانی می‌کنم :)) امیدوارم حواسم پرت نشه فقط 
الان دیدم سه بار اسمت رو گفتم :)) یاد اون یارو توی بلاگفا افتادن
فراری
۰۱ شهریور ۱۸:۰۵

بعضاً حرف نمی‌زنیم چون بیشتر دوست داریم تو حرف بزنی و بهمون خوش می‌گذره وقتی پست‌های طولانی می‌نویسی.

پاسخ :

حقیقتا گاهی اوقات طوری مهربون می‌شین که می‌ترسم، ولی این طوری بهش نگاه کن که اگه تو چیزی بگی من هم در جواب چیزی می‌گم و این طوری به هدفت می‌رسی :))
مثلا زهرا
۰۲ شهریور ۱۵:۰۹

از اون آدمایی که یه کم که باهات حرف بزنن یا پستاتو بخونن، نثر (یا حتی دیدت رو) اقتباس میکنن :))) اینقد تاثیرگزار، اینقد special. حتی تو کتابا هم همه شخصیتا این touch رو ندارن :)) البته این یه بدی هم میتونه داشته باشه، که اونایی که ترسِ "خود واقعی نبودن" دارن، وبتو نخونن که نثرشون مث خودشون باقی بمونه

 

(اون قسمت انتقاد از باباها... خیلی جالبه منم دقیقا همین مشکلو داشتم ولی اصلا بهش توجه نکرده بودم... یا تاثیری که جهت گیریا رو قضاوت آدما میذارن :)) خیلی دید جالبی داری بنظرم مردمو ازش محروم نکن. یعنی تو حرف زدن با بقیه 1% هم دو دل نباش 100% خوشال میشن. الته نکنه already دو دل نبودی و خودآگاهی بدتر دودلت کرد؟ اگه فک کنم بی علاقگی نسبت به حرف زدن اونقدرا هم کم یاب نباشه....... ANYWAYS)

(ولی اون قسمت جواب ندادن... خیلی برام جالب شد چون کمتر از بقیه راجع بش توضیح داده بودی. چرا؟ میخوای با بی توجهی بفهمونی بحث جاری برات جالب نیست و امیدواری موضوعو عوض کنن؟)

پاسخ :

من واقعاااااا فک نمی‌کنم تاثیرگذار تاثیرگذار باشم، ینی می‌خواستم که باشم، ولی نیستم، نه حداقل در ظاهر و همین طور هم راجع به صحبت کردن. ینی وقتی حتی یک درصد احتمال می‌دم که ممکنه مزاحم کسی باشم، حرف زدن رو ول می‌کنم 
نه، فقط مثه این که قیافه‌ام بی‌علاقه به نظر میاد :)) و بیش‌تر دوست دارم بشنوم تا حرف بزنم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان