چند روز پیش داشتم با مامانم تلفنی حرف میزدم و دلم خیلی گرفته بود. صبحش فرزانه رفته بود و من نمیتوانستم ذهنم رو ازش و از صبا و مهرسا منحرف کنم. وسط حرف زدن یهو گریهام گرفت و چون داشتم به مامانم میگفتم که میخوام کلا تا آخر امتحانات برم خونهی حمید و دیگه خوابگاه نیام، مامانم فک کرد مشکل خاصی پیش اومده. پنج دقیقه بعدش بابام زنگ زد و حدودا شونصد بار پرسید چی شده، از اون روز هم روزی سه بار زنگ میزنه، حال و احوال میکنه، یکم حرف میزنیم و بعد میگه :«حالا واقعا بگو ببینم چی شده» و هر چی من میگم که دقیقا هیچی نشده و جز عمل کردن یه کبوتر زخمی توی اتاق و بریدن پنجهاش (اجازه بدین بگم من دستیار عمل فوقالعادهای بودم)، اتفاق خاصی نیفتاده، باور نمیکنه. آخرشم قهر میکنه تا چند ساعت بعد که دوباره زنگ میزنه.
ینی واقعا نمیدونم چطوری باید بهشون بقبولونم که واقعا هیچی نشده.
* مامانم وقتی باهاش حرف میزنم، صدام رو میذاره رو اسپیکر، وقتی از سر دلتنگی گریهام گرفت، یه صدای گریه هم از اون ور شنیدم، بعد بیشتر ناراحت شدم و میخواستم بگم ناراحت نشین و تموم میشه و اینا، بعد دیدم صبا داره ادام رو درمیاره و بعدش قهقهه میزنه. ینی واقعا خدا رو به خاطر خانوادهای فهیمم شکر میکنم.
* من دارم از راه های سخت میرم و طبیعتاً روزهای زیادی در سال اخیر نبوده که غمگین نباشم، و بابت این ناراضی نیستم. در حالت فعلی، ترجیح میدم رشد کنم تا این که خوشحال باشم. ولی واقعا نمیخوام عادت کنم به غم. با خنده خیلی خوشگل ترم.
* فک میکنم باید یه توضیحی راجع به اون کبوتر نگونبخت بدم. پگاه اومد تو اتاق و گفت توی دستشویی یه کبوتر گیر کرده و بیاین نجاتش بدیم و اینا. من و زینب (که به طرز عجیبی بین ترم دومیها گیر کرده و خودش سال پنجم دامپزشکیه) رفتیم که ببینیم چی شده. زینب کبوتر رو گرفت و آوردیمش به اتاق، و دیدیم با توجه به کثرت مو در خوابگاه دختران، کلی مو به پاش پیچیدن و اینا و یکی از پنجههاش مرده بود. در حالی که پگاه پرنده رو گرفته بود و منم بتادین و دستمال و چسب زخم و قیچی میآوردیم، انگشت پاش رو قطع کردیم و اینا. در نهایت توی یه جعبه براش خونه درست کردیم و گذاشتیمش تو تراس تا بهتر بشه. شب خیلی خیلی زیبایی بود.