از دیگر تاثیرات دانشگاه، وسیع شدن سلیقهای موسیقیاییم بود.
مونا میگفت حس میکنه تمام آهنگایی که من گوش میدم، توسط افرادی با صدای واقعا واقعا آهسته، در یک دشت بزرگ یا تو علفزاری جایی خونده شدند. حالا تعریف کاملا دقیقی نبود، ولی تا حدودی درست بود واقعا.
اینجا که اومدم، پگاه و مریم، در ابتدا من رو کاملا با نیکی میناژ، کاردی بی، بیانسه و هر فرد دیگه ای تو این حوزه، کاملا خفه کردند. به مریم گفتم «من با سلیقهای متعالی خودم وارد دانشگاه شدم، با سلیقهای آشغال تو از دانشگاه خارج میشم»
نتیجهاش ولی واقعا بد نبود. ینی اولا من یه سری آهنگهایی شنیدم که انگار فقط من نشنیده بودم. بعدشم، به این نتیجه رسیدم از رپ خوشم میاد واقعا. نتیجهی نهاییش اینه که من نیم ساعت پیش دراز کشیده بودم روی تختم، به همهی کارهای انجام ندادهام فک میکردم، به این فک میکردم که احتمال قوی ای وجود داره که دندونم آبسه کنه، که مجبور باشم برم دکتر زنان، که وقتی فرزانه میآد، ممکنه اتاق خالی نباشه. و طبیعتاً هر لحظه، خیلی خیلی بیشتر از قبل وحشت می کردم. بعدش Despacito رو گوش کردم. و دیدم، اوکی، من قطعا میتونم یه ذره دیگه هم شجاع باشم. و از خودم و تو مراقبت کنم و بذارم کارها درست پیش برند و ... چه میدونم، حتی قبول کنم که برم دندانپزشک.
ینی خب، آهنگی که بتونه این همه حال آدم رو بهتر کنه، اگه موسیقی متعالی نیست، چیه؟