امشب با فواد قرار بود برم قدم بزنم، ولی هوس رستوران ایرانی کردم و رفتیم که بریم، ولی وقتی رسیدیم، دیدیم که بسته است و یک رستوران رندوم قشنگ اطرافش رفتیم. یک آقای سیاهپوستی گارسون بود و تا نمای ما رو دید، شروع کرد انگلیسی حرف زدن و گرم و مهربون بود. فواد اینقدر خوشش اومده بود که گفت اسمش رو میپرسه وقتی بیاد سفارش بگیره. گفتم الان مثلا با اسمش میخوای چی کار کنی، و آخر هم نپرسید.
بعد از سفارش دادن داشتیم حرف میزدیم، طبعا به فارسی، و این گارسون از ناکجا ظاهر شد و به فارسی پرسید که آیا درست میشنوه که ما داریم به فارسی حرف میزنیم. من فکر کردم لابد پارتنرش ایرانیه. برای اولین و آخرین بار باید بگم که برگهام ریخته بود. بعد آقا خودشون رو معرفی کردند و اسمشون مهرداد بود :)) بعد من هنوز فکر میکردم اوووه، چقدر فرهنگ ایران رو دوست داشته که اسمش رو عوض کرده :)))) و بعدش اضافه کردند که مادرشون از تهرانه و پدرشون از بوشهر و بالاخره من موقعیت رو گرفتم.
به فواد میگم قسمت این بوده که اسمش رو یاد بگیری.
بعدش خیلی رندوم رفتیم یک پارتی ایرانی و طبعا خوش نگذشت. آیا این که از مردهای هموطنم بهطور پیشفرض شک دارم، از من یک آدم افادهای میسازه؟ نمیدونم.
فقط هم مردها نیست. اصلا انگار غیرممکن باشه که با یک جمع غیرآکادمیک بتونم ارتباط بگیرم و همیشه شکهای خودم رو دارم. آیا خودم رو بالاتر میبینم؟ شاید. آیا برنامهای برای اصلاح خودم دارم؟ نمیدونم، بهم ثابت نشده که اشتباه میکنم.
همون پاراگراف Normal People؛ حس میکنم زندگی یک جایی دور از من داره اتفاق میفته و من جزئی ازش نیستم.
پارتی خوش نگذشت، منم توقع نداشتم خوش بگذره. ولی دوست دارم توی یک موقعیت جدید باشم.
آدمهای جدید واقعا توی زندگیم میان. همآزمایشگاهی آمریکاییم که مدتهاست دوست دوریم، امروز بهم میگفت که واقعا یک زمانی باید بریم بیرون. منم دوستش دارم، ولی بهش گفتم من میترسم که با کسی برم بیرون و حرفی نداشته باشم.
ولی واقعا از دست خودم خسته شدم یکم. توی comfort zoneام دارم غرق میشم.