خوشحالم که بهار میاد، ولی منتظر یک چیز حتی بزرگ‌ترم.

می‌خواستم بگم عمیقا از زندگی ناراضی‌ام، ولی بعدش املت درست کردم برای صبحانه، رفتم خرید و آفتابی و گرم بود، برای اولین بار درمدت‌ها توت‌فرنگی دیدم و خریدم، برگشتم خونه و برای اولین بار در مدت‌ها ژاکت بهاریم رو پوشیدم و اومدم آزمایشگاه. کلی انسان رو به دورهمی‌ای که برای نوروز با زهرا دارم ترتیب می‌دم، دعوت کردم‌. به همکلاسی دبیرستانم که هانوفر پیام دادم که توی آپریل برم هانوفر و ببینمش.

الان زندگی بهتر به نظر میاد.

 

البته ناراضی‌ام همچنان، ولی دیگه وحشت‌زده و غمگین نیستم. از این شهر ناراضی‌ام. نه این که دوست داشته باشم جای دیگه‌ای زندگی کنم؛ دلم ولی می‌کشه به مسافرت. 

درس و کار زندگی بهم می‌دن و زندگی ازم می‌گیرند. این چند ماه نمی‌تونستم جز برلین هیچ حرکتی کنم. واقعا واقعا واقعا از خودم ناامیدم به‌خاطرش. این که روحیه‌ی مامانم که برای سفر همیشه بهونه توی دست‌و‌بالش داشت، بهم رسیده باشه، وحشت‌زده‌ام می‌کنه.

الان که به عقب یک لحظه نگاه کردم، حس می‌کنم مامانم travel anxiety داره. همیشه ازش روزهایی که داشتیم وسایل جمع می‌کردیم می‌ترسیدم و از دستش ناراحت بودم که چرا باید این‌قدر اذیت کنه سر چیز به این سادگی. خلاصه الان که یک اسم گرفت، حس می‌کنم کمی درکش می‌کنم.

نکته‌ی دیگه این که اگه من تا یک ماه دیگه دوچرخه نگیرم، واقعا از خودم ناامید خواهم بود. 

 

یکی از نقاط ضعف اساسی من مدیریته. شاید بگی مدیریت چی، و من می‌گم yes. اصلا محدودیت‌ها رو درک نمی‌کنم، مخصوصا اگه مربوط به خودم باشند. دوست دارم زیاد کار کنم، چون عمیقا دوستش دارم و بخش بزرگ و معناداری از زندگی‌مه، ولی بعدش به خودم میام و می‌بینم همه‌ی این چیزها رو دارم از دست می‌دم. آشپزی و مسافرت و کتاب خوندن و فیلم دیدن. 

اگه به خودم بود، می‌تونستم مدیریتش کنم فکر کنم. ولی سوپروایزرم هم این‌جا دخیله. مجبورم نمی‌کنه کاری کنم، ولی یک میل عمیق و درونی‌ای دارم که راضی‌ش کنم و تحت تاثیر قرارش بدم. من از بابام daddy issues ندارم، ولی زیر سایه‌ی این مرد دارم پیدا می‌کنم.

نمی‌دونم. باید یک خرده مرز تعریف کنم، ولی کار توی آزمایشگاه برای من career نبوده و نیست که ساعت پنج عصر بذارمش کنار و به زندگی‌م برسم. اون‌قدر ساده نیست و نمی‌تونم قول بدم که به‌این زودی از پس حل این مسئله برمیام. 

تصورم از زندگی ایده‌آل ولی نسبتا شکل گرفته. بتونم توی جای مجهزی مثل این‌جا، که ریسرچ قابل‌اعتمادی داره، کار کنم. شب‌ها آشپزی کنم و غذاهای جدید امتحان کنم. با انوجا یا تنها مسافرت برم هر ماه. آخرهفته‌ها خونه‌ی بنیامین movie night داشته باشیم. بدوم. 

شاید با هم بریم استانبول. یک روز میام ایران و مهرسا و ارغوان رو می‌بینم.

 

درنهایت، فکر می‌کنم در پس همه‌ی این جریان‌ها فقط دارم صبر می‌کنم. برای چی، نمی‌دونم. فقط صبر می‌کنم و تلاش می‌کنم یادم نره. چی یادم نره، نمی‌دونم.

 

یک آهنگ جدید از تام پیدا کردم. اولش این‌طوریه:

Touch woodThank my lucky starsKiss the new born babeToday the flowers leap from the vase

با شنیدنش تصور می‌کنم بهار باشه و سبز باشه و بریم دوچرخه‌سواری. مثل دوچرخه‌سواری توی مشهد با فرزانه و پگاه و شنیدن Take Care از Beach House.

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان