278

می دونی , تصویری که من از آینده ام دارم (داشتم) مشخص و باشکوه بود.من ویالون می زنم , آلمانی می خونم , موهام بلندن , موهام کلی موج دارن(که البته این الانم هست و کلا همیشه بوده) ... این تصویر برام مهم بود.چیزی بود که اکثر تصمیمامو با توجه به اون می گرفتم.اکثر حرکاتم و رفتارامو با فک کردن به اون انتخاب می کردم.

اون تصویر هدف من تو زندگیم بود.

تا این که فهمیدم این آینده مال من نیست.دقیقا نمی دونم چه اتفاقی افتاد که به همچین نتیجه ای رسیدم ولی چیزی نیست که حتی ذره ای درباره اش شک داشته باشم.و خب از همونجا بود که ناراحت و ناراحت تر شدم چون چیزی نبود که برام مشخص کنه چی کار کنم.

من شخصیت فوق العاده متناقضی دارم تو واقعیت , وقتی حالم خوبه می تونم بفهمم هر کجا , چطوری باشم ولی وقتی هیچی نمی دونم , مثل این می مونه که رنگای آبرنگ رو قاطی کنم.قهوه ای و آبی و اوه , مزخرف بودنش مشخص میشه ؟

من خود درگیری های زیادی داشتم و می دونم که خود درگیریا چیزای خوبین.تو رو شکل میدن.ولی این درگیری فعلی هیچ کمکی به من نمی کنه , فقط غمگینم می کنه.

۴

البته حسابشو نکرده بودیم که اونا خودشون اسم دارن

یه چیزی یادم اومد راجب اون اسما.

یه زمانی من و فرزانه می خواستیم یه یتیمخونه تاسیس کنیم که توش بچه ها رو جمع کنیم و روشون اسم بزاریم.بعدم ولشون کنیم به امان خدا.
و وقتی اینو به مونا گفتیم.فقط چند لحظه پوکرفیس نگاه کرد.بعد از چند دقیقه سکوت و عبور بوته ی خار از پس زمینه ، فرزانه با جدیت تمام گفت :"ما با این کارمون به اونا هویت می بخشیم.این مهمترین چیزه." که البته این کارو خراب تر کرد.
۳

276

این که مامان وقتی میریم رستوران ، همیشه آخرش غذاها رو جمع و جور می کنه که گارسونا راحت تر باشن ، این که صبا واسه هر قطره آبی که هدر میره ، کلی حرص می خوره ، این که فرزانه وقتی خودکارای مهتا زمین می ریزه ، برشون می داره.


اینا برای من قشنگ و قابل احترامن.هر چند که کوچک و نادیدنی باشن.

۲

274

انقدر همه به نظراتم راجب نامگذاری بچه ها بی توجهی می کنن که حاضرم بزرگ شدم تمام زندگیمو وقف کنم و شیش هفت تا بچه بیارم و اسمشونو بزارم : نگار , ویولت , اما , النا و یه چند تا چیز دیگه که یادم نمیاد

۵

273

بعضی از آدما وقتی ناراحتن , شاهکار می نویسن.

بعضی از آدماعم تقریبا لال میشن.و البته این به خاطر خویشتنداریشون نیست.

من دوست داشتم دوستام از دسته ی دوم باشن و خودم از دسته ی اول.ولی کاملا برعکس شد .


پ.ن:کامنتا رو شب جواب میدم.

۰

شاید فک کنین که خیلی ناراحتم ولی در واقع من به شکل دوست داشتنی ای خوشحالم

از من توقع نمی ره ولی من بیانو جدا دوست دارم و از بلاگفا متنفرم ولی در حال حاضر دوس داشتم وبم تو بلاگفا بود و می تونستم با خیال راحت مزخرف بنویسم.

چون الان می خواستم بیام بنویسم :

- دخترخاله ام امروز به دنیا اومد و من هیچ حسی ندارم.این مثه این که بیام بگم امروز یه کرگدن نارنجی رو دیدم که داشت پرواز می کرد.چون من جدا عاشق بچه هام ولی در حالت فعلی , خیلی پوکرفیس , به عکسای این دختره زل می زنم و فک می کنم "اه , چقدر زر می زنه"

-امروز وسط راه , سر صبح خوردم زمین (چون یخبندون بود) و خیلی غم انگیز بود.چون وسط همون دبیرستان پسرانه ی خودمون بود و دور و برم پر از پسرای هیجده ساله بودند و این نهایت فهم و شعورشونو نشون می دادکه هیچ واکنشی نشون ندادند ولی به هر حال من واقعا نزدیک بود گریه ام بگیره.چون خیلی احساس تنهایی می کردم.

- و در مورد مزخرف بودن دینی باید اینو اضافه کنم که به قدری این درس مسخره و سخته که من دیشب وقتی فهمیدم دبیر دینیمون پرسشو کنسل کرده , گریه ام گرفت.

و خب , همین

وقتی اینجا می نویسم احساس عذاب وجدان می کنم چون خودم تو لیست فالویینگام افرادی رو دارم که درسته خودم فالوشون کردم ولی همیشه وقتی ستارشون روشن میشه حس می کنم یه وزنه  ی صد کیلویی رو قلبم گذاشتن و دوست ندارم خودم برای بقیه این شکلی باشم.

۵
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان