نوشتن سخته. کاش یک چوب جادو داشتم و به شقیقهام میزدم و خاطرات رو درمیآوردم و یک جا نگه میداشتم. فکرهام رو از ته ذهنم برمیداشتم و چیزی باهاشون میساختم.
کنفرانسی که داشتیم یک سال براش برنامه میریختیم، شروع شد و تموم شد. اینقدر بهم خوش گذشت که نمیدونی. من عاشق میزبان بودن توی همچین فضاهایی هستم. دوست دارم با آدمها صحبت کنم، حواسم باشه تنها نباشند، حواسم باشه همه توی جمع باشند. میدونم که شخصیت گرمی دارم و میدونم که راحت میتونم با دیگران ارتباط برقرار کنم. راحت میتونم توی جمع حرف بزنم و راحت میتونم به بقیه گوش بدم.
میدونی، همچین شرایطی پیش میاد و فکر میکنم شاید اصلا آیندهی من توی همچین فضاهاییه. شاید اصلا من آدم آکادمیا نیستم. ولی بعد از هر lecture دوباره فکر میکنم کاش آیندهام توی آکادمی باشه. کاش یک روز من آزمایشگاه خودم رو داشته باشم. سر نخ یک سوال رو بگیرم و تا ته تهش برم.
با خودم فکر میکنم که آیا کافیام. نه با لحن افسردهای؛ میدونم که ویژگیهای خوب زیادی دارم. ولی بازم، آیا من کافیام؟
ولی از یک طرف خوشحالم که اوضاع برام ساده نیست. که هر روز با خودم این شکها رو حمل میکنم. همینطوریه که رشد میکنی و یک روز به عقب نگاه میکنی و میبینی چقدر زیاد اومدی.
دوست دارم با زندگیم یک چیزی بسازم. هر چیزی. بهخاطر همینه که اینقدر دارم تلاش میکنم به عمق ذهنم برم.
این روزها خیلی خیلی خیلی سرم شلوغ بود و وقتی یکم زمان استراحت داشتم، فقط هدرش میدادم. متنفرم از روزهای این شکلی. کمکم باید به ته ذهنم و زندگی آروم برگردم.