June

از صبح بین تخت و کاناپه در حرکتم. هی فکر می‌کنم که باید یک کاری کنم، خونه رو تمیز کنم، ورزش کنم، هرکاری. ولی در نهایت فقط اخبار رو چک می‌کنم.

هی گریه کردم و تلاش کردم احساساتم رو پردازش کنم. درنهایت این‌قدر بزرگه که نمی‌تونم. دیروز تولد آیتو و باربیکیو بود‌. هوا آفتابی بود و کنار دریاچه بودیم و هیچی از محیط بیرون بهم نمی‌رسید.

 

واقعا آدم در این موقعیت‌ها یک قسمت‌هایی از خودش رو تازه پیدا می‌کنه. هی به این فکر می‌کنم که آدم‌هایی که من می‌شناسم، شب رو با صدای بمب گذروندند و باز گریه‌ام می‌گیره. با پرهام همچنان توی کال یک دلیلی برای مسخره‌بازی پیدا می‌کنیم. مامان و بابام موقع کال توی تلویزیون موشک‌ها رو نشون می‌دن و باید تلاش کنم خون‌سرد به نظر بیام. 

 

دوست ندارم فردا برم سرکار. می‌دونم قراره تلاش کنم جلوی بقیه آروم به نظر بیام و انرژیش رو ندارم. یا باید احساساتت رو کامل پنهان کنی، یا وسط ناهار بزنی زیر گریه. نمی‌تونی بگی که آره، آخر هفته‌ی فوق‌العاده‌ای نبود، ولی حالا می‌گذره.

اولین تابستون دکترا

از ایران که برگشته بودم، یک ذهنیت جدیدی داشتم. بحث ایران بودن نبود دقیقا، فقط این‌جا نبودن.

به این فکر می‌کردم که آیا اصلا کاری که من دارم می‌کنم اهمیت داره یا نه (و توی پرانتز، این رو با لحن افسوس‌باری نمی‌گم، فقط واقعا برام سوال بود) و این که دیگه دوست نداشتم قهوه بخورم و دوست نداشتم زیاد آهنگ گوش بدم و به صورت کلی، نمی‌خواستم زندگی بره و من نفهمم کجا رفت. می‌خواستم آهسته‌تر زندگی کنم و هر لحظه‌اش آگاه باشم که دارم چرا چه کاری می‌کنم.

 

این چند روز ولی مدام داشتم کار می‌کردم در حالی که آخر هفته است و هفته‌ی سنگینی هم بود. هی آهنگ گوش دادم و ساعت شش عصر نتونستم از قهوه خوردن بگذرم. شب‌ها دیر خوابیدم و صبح‌ها دیر بلند شدم.

 

چیزی که ولی خوشحال می‌کنه، اینه که به صورت کلی می‌دونم چی برام جواب می‌ده. می‌دونم کار کل زندگی‌م نیست، و در عین حال، ته دلم حس می‌کنم با میزان انرژی‌ای که می‌ذارم، آینده‌ی خوبی خواهم و به هدفی که دارم، می‌رسم.

به تیم والیبال ساحلی آزمایشگاهمون پیوستم و این هم نکته‌ی جالبیه. همیشه از بازی‌های ورزشی گروهی می‌ترسم، چون معمولا خوب نیستم، و این هم برام تمرینیه.

نمی‌دونم، اومدم که غر بزنم، ولی الان می‌بینم زندگی در کل خوبه، این چند روز هم می‌گذره و نباید از گم کردن تعادل بترسم وقتی می‌دونم چه شکلیه.

۰

You swore and said we are not shining stars

این هفته به یکی از کنفرانس‌های بزرگ فیلدمون رفتم. تجربه‌ی واقعا جالبی بود، و تشویق شدم برای سوال‌های خوبی که می‌پرسم. مورد توجه قرار گرفتن واقعا احساس عجیبیه توی بزرگسالی. اصلا نمی‌فهمی چطور باید هضمش کنی. بیش‌تر تلاش می‌کنی تفش کنی بیرون، تا یک وقت غرور به سراغت نیاد. ولی در عین حال خیلی وقته که حس می‌کنی نامرئی‌ای و نمی‌تونی از این لحظات محدود تایید شدن دست بکشی.

 

کلش یادم انداخت که من دوست دارم کسی باشم برای خودم. یادم انداخت که من زیر سایه‌ی توجه و توقع بقیه رشد می‌کنم. باید خوشحال باشم، ولی می‌دونم قراره به زندگی روزمره‌ام برگردم و یادم بره.

۰

توی راه برگشت از لایپزیش

گوشی رو برمی‌دارم که بنویسم و دستم پیش نمی‌ره. درباره‌ی چیزی که توی ذهنم می‌گذره، حرف نمی‌زنم، و درباره‌اش حتی فکر هم نمی‌کنم. گاهی اوقات فقط یکم گریه می‌کنم. 

 

چند هفته پیش انوجا از پسری که برای چند ماه توی رابطه بودند، جدا شد و شبش بعد از کلاس آلمانی، باهاش رفتم خونه و پیشش بودم تا حالش بهتر بشه. می‌گفت احساس می‌کنه داره هیچ کاری نمی‌کنه، در حالی که روی کاغذ داره حداقل ده ساعت در روز کار می‌کنه. هیچ قسمت دیگه‌ای از زندگی‌ش هم جلو نمی‌ره، از جمله همین تنها نبودن.

کلی باهاش حرف زدم، کلی خندوندمش، و گفتم که نتیجه‌ی این سال‌ها بعدا مشخص می‌شه و باید به پروسه اعتماد داشته باشی. بعد خودم از اون موقع دارم هی سر تقریبا دقیقا همین چیزها گریه می‌کنم ((:.

 

می‌دونی، مثلا می‌بینم یکی دنبال پوله و بهش می‌رسه و برام دیدنش لذت‌بخشه. من اصلا راستش نمی‌دونم دنبال چی‌ام. منطقا دنبال پول هم هستم قاطی چیزهای دیگه، ولی خیلی چیزهای دیگه. آدم می‌تونه توی بی‌نهایت مسیر بره. من از این سد ذهنی گذشتم و برای خودم دوراهی‌های تخیلی نمی‌ذارم.

من دوست دارم زندگی متعادلی داشته باشم، با تمرکز روی کارم، چون فکر می‌کنم منطقی‌ترین راهه برای این که چیزی از خودم به جا بذارم.

مشکلش اینه که من مدت نسبتا خوبیه که دارم کار می‌کنم، و هنوز نمی‌دونم که آیا واقعا پتانسیلی دارم یا نه. همیشه فکر می‌کردم دارم. روی کاغذ هم هنوز به نظر میاد که باید داشته باشم. ولی نمی‌دونم چرا حس می‌کنم دارم به جایی نمی‌رسم. انگار روی نقشه زدم که کجا باید برم، همه‌ی جهت‌هایی که بهم داده، دنبال کردم، و وقتی رسیدم دیدم یک جای کلا پرته بی هیچ نشونی از جایی که من می‌خواستم برم.

بعد به خودم می‌گم آهان، اوکی، احتمالا یک تغییرات ریزی باید در مایندست و عادت‌هام بدم و درست می‌شه بعدش احتمالا. بعد همه‌چیز رو دست‌کاری می‌کنم، همه‌چیز رو بررسی می‌کنم، و گاهی اوقات چیزها یکم بهتر می‌شه، ولی در نهایت من اون‌جا نیستم که باید باشم و نزدیکش هم نیستم. 

بعدش به سوال اول برمی‌گردم که شاید چیزی توی من خرابه. شاید حتی با وجود این که باهوشم و تلاش می‌کنم، یک چیز دیگه‌ای لازمه و من فقط ندارمش. یک چیزی به صورت مشخصی این‌جا داره کار نمی‌کنه و من حتی اون هم نمی‌تونم پیدا کنم.

 

زندگی‌م داره می‌ره و من هر لحظه نگرانم. از خودم می‌پرسم اگه چطوری زندگی کنی، دیگه حسرتی نخواهی داشت، و نمی‌دونم. خیلی چیزها هست که هنوز نمی‌دونم. البته نه این که چیزهایی که می‌دونم هم الان دارند کمک خاصی می‌کنند.

 

یک ایده‌ای توی گروه ایرانی‌های آلمان دیدم که بعد از مهاجرت هر چند وقت یک بار یک ویدئو از خودت بگیری و بگی از روزهات. دوست دارم انجامش بدم. اگه یک ویدئو از خودم بگیرم، می‌گم که آفرین، هشت ساعت خواب داری، ساعت نه توی تختی، حتی روتین پوستی داری، کلاس آلمانی می‌ری، آشپزی می‌کنی، و هر کار درستی که باید، بدون اتلاف وقت انجام می‌دی، ولی از همیشه بیش‌تر احساس می‌کنی گم شدی. 

هنوز توی این مرحله‌ای که فکر می‌کنی پول و جایگاه هیچ‌کدوم اولویت اول نیست، و فقط دوست داری یک کاری بکنی. یک اثری به جا بذاری. این که چی و چطور، خدا می‌دونه. شاید حتی بقیه بدونند، ولی تو نمی‌دونی.

۰

بهار

فدریکو امروز صبح پیام داده بود که بریم با بچه‌ها صبحانه بخوریم. من به صورت پیش‌فرض داشتم می‌نوشتم که نه، مرسی، بعدش از خودم پرسیدم که خب دردت چیه، پا شو برو. تو که اصلا حتی دلت می‌خواد. رفتم و خیلی خوش گذشت. زیر آفتاب نشسته بودیم و داشتیم خاطراتمون رو برای فرد جدید گروه تعریف می‌کردیم. دلم برای رابطه با انسان‌ها تنگ شد.

 

یک غمی رو با خودم این طرف و اون طرف می‌برم که نمی‌دونم از کجا میاد. هوا خوبه، خیابون‌ها پر از شکوفه است، من هم همه‌ی این‌ها رو می‌‌بینم و بازم غمگینم. حدس می‌زنم ناراحتی‌م یک ربطی به ایران داشته باشه. 

 

همیشه یک لیست طویل دارم از چیزهایی که دوست دارم بخرم و داشته باشم. الان ولی اصلا چیزی برام مهم نیست. تلاش هم می‌کنم که کلا ذهنم زیاد توی این فضا نباشه. ولی بعدش ذهنم کلا توی هیچ فضایی نیست. چیزهای زیادی نیست که خوشحالم کنه و چیزهای زیادی نیست که براشون هیجان داشته باشم. زندگی‌م یک جورهایی خالیه و این ناراحتم می‌کنه. 

۱

گم‌گشته

تاراس یک بار می‌گفت اگه اهل کشوری مثل ایران بود، هیچ‌وقت برنمی‌گشت خونه. منم این‌طوری بودم که "وای خدا، یک چیزی می‌گی." ولی واقعا گاهی اوقات با خودم فکر می‌کنم کاش می‌شد هیچ‌وقت برنگردم خونه.

اکثر اوقات این‌جا رو خونه‌ی خودم می‌دونم. آرومه و همین کافیه. وقتی ایرانم، از همه‌چیز شاکی‌ام و از آدم‌ها دورم. تا این‌جاش که جور درمیاد و منطقیه. ولی بعدش میام این‌جا و تا یک مدت این‌جا هم خوشحال نیستم. همه‌جا بیش‌از‌حد ساکته، حوصله ندارم با آدم‌ها حرف بزنم، و حتی کارم هم خوشحالم نمی‌کنه.

وقتی ایرانم، با مامان و بابام دعوا می‌کنم و این‌جا که میام، از دلتنگی گریه‌ام می‌گیره. بعدش فکر می‌کنم که یک جایی از شخصیت من اشتباهه. یک جایی داره درست کار نمی‌کنه، و هرچی می‌گردم، نمی‌تونم پیداش کنم.

امروز آرین سر ناهار از پست‌داک‌هامون پرسید که چطوری می‌شه نوکلئوتیدی رو استخراج کرد یا همچین چیزی و توی ذهنم داشتم حرص می‌خوردم که وای خدا، who gives a fuck about purifying single nucleotides. 

 

پریروز رسیدم آلمان و الان توی قطارم تا توی یک کورس شرکت کنم که نسبتا مهمه. به سختی ولی می‌تونم بهش اهمیت بدم. چنین غم عمیقی یا داره پرسپکتیو رو ازم می‌گیره، یا نشون می‌ده واقعا همه‌ی این‌ها چقدر بی‌اهمیته.

۲

"آیا کسی زیباتر از تو هست؟"

شیراز قشنگ و تمیز و آرومه. پر از آفتاب و سکوت. با لباس‌هایی که توی آلمان باهاشون می‌گردم، گاهی که گرمم می‌شه با آستین کوتاه، توی شهر قدم می‌زنم و احساس امنیت می‌کنم. امروز توی مغازه‌ها شال‌ها خیلی طرح‌های قشنگی داشتند. دلم یکم سوخت که دلیلی ندارم که بخرم.

اومدن از آلمان به ایران هر بار چنان به قلبم فشار میاره که فکر می‌کنم دیگه برنمی‌گردم. زندگی چنان متفاوته و این‌قدر دلم می‌سوزه که از یک طرف دوست دارم حتی بیش‌تر ازش فاصله بگیرم و دیگه چیزی نشنوم، از یک طرف عذاب وجدان می‌گیرم که نیستم.

شیراز یکم سرحالم آورد. ایرانی بود که من توی ذهنم داشتم وقتی دلتنگ بودم. 

 

توی استانبول که داشتیم در راستای ساحل قدم می‌زدیم، به یک محوطه‌ی شلوغ و زنده رسیدیم و یک پسره داشت گیتار می‌زد و می‌خوند. بعدازظهر بود و آفتاب بود و دریا می‌درخشید. آهنگه توی ذهنم موند و آهنگ‌های مختلف ترکی گوش دادم و پیداش نکردم. آخرش با ایده‌ی پرهام، ریتمش رو برای گوشی‌م خوندم و فهمیدم اسمش اینه Senden Güzeli Mi Var که می‌شه "آیا کسی زیباتر از تو هست؟" که سوال خوبی هم هست.

استانبول زیباترین شهریه که من توی زندگی‌م دیدم. مردم مهربون بودند، و قشنگ. غذاها به قدری خوشمزه بودند که کبابی که توی ایران می‌خورم، دربرابرش به چشم نمیاد. کلی کلی کلی راه رفتیم. از کنار بندر، توی کوچه‌ها. سوار قایق‌هاشون شدیم و متوجه شدیم کادیکوی برابر با کاراکوی نیست. توی جزیره دوچرخه‌سواری کردیم. به هر بهانه‌ای باقلوا و چایی خوردیم. حس خونه‌ی خاله داشت.

 

ولی می‌دونی، جالبه برام که الان خونه‌ام واقعا برام خونه است. اون شهر برام خونه است، و این‌جا وقتی خوش می‌گذره، تعطیلاته، وقتی بد می‌گذره، وظیفه. 

۰

Expression

برای فردا با آرین سر براونی با موز شرط بستم که زودتر به آزمایشگاه می‌رسم، و با این حال نمی‌تونم بخوابم. یک نفر چند روز می‌تونه پشت‌سرهم از هیجان در خودش نگنجه؟ 

زیاد استرس دارم و زیاد از شدت استرس حالت تهوع دارم. این خودش موضوع جالبیه و جالب‌تر اینه که من این‌قدر نرمال باهاش برخورد می‌کنم :)) از وقتی شروع کردم و باهاش راجع به کارم حرف زدم، خیلی بهتر شدم البته. وقتی چیزها از ذهنم بیرون میان، همه‌چیز راحت‌تر به نظر میاد. 

اول قرار بود توی فرودگاه استانبول تنها باشم و خودم تنهایی برم تا خونه‌ای که گرفتیم، بعدش پروازش رو جابه‌جا کرد تا زودتر از من برسه به همون فرودگاه. من اولش کلی استرس داشتم سر همین تا خونه رسیدن، و بعد از این تغییر فقط سردرگم‌ام. سوار هواپیما می‌شم‌و از اونطرف می‌بینمش. هیچ جای استرس نداره. گاهی اوقات حس می‌کنم فقط خودم رو نگران می‌کنم تا از احساساتم فرار کنم.

خیلی خوشحالم. فکر کنم از صد فرسخی مشخصه. حتی بقیه هم احتمالا خوشحال می‌کنم. نمی‌تونم حتی به بغل کردن مهرسا و ارغوان فکر کنم. هرکسی گنجایشی برای احساسات داره.

۰

آدم‌ها

این چند روز تاراس به‌خاطر این که ممکنه آمریکا حمایتش رو از اوکراین برداره، ناراحته. حرف نمی‌زنه خیلی و توی خودشه. یادم میاد هی که صبا که کوچک بود، هر بار که من یا مامان یکم توی خودمون بودیم، می‌اومد می‌پرسید "ناراحتی؟"، و پنج دقیقه بعدش باز "ناراحتی؟". اصلا طاقت نمی‌آورد. حالا منم همین‌طوری. هی می‌پرسم "are you okay?" و جز پرسیدن این هم کاری ازم برنمیاد.

 

وقتی با هم حرف می‌زنیم، شبیه مامانم‌ام به طرز عجیبی. یک کلام بگه با یکی بیرون بوده، ازش هزارتا سوال درمیارم. چی کار کرده، چیا گفتند، چه حسی داشته. سوال‌هایی که واقعا اون‌قدرها نه به من مربوط‌اند، نه به موضوع و واقعا هم نمی‌دونم چرا می‌پرسم. خیلی هم برام جالبه بدونم چرا همچین کاری می‌کنم. سر هر سوالی هم واقعا کنجکاوم که می‌پرسم، اصلا از روی نشون دادن علاقه نیست. رومانتیک بخوای نگاه کنی، شاید کنجکاوم که هرچیزی توی ذهنش هست، برای منم باشه. نمی‌دونم واقعا.

 

به آیتو می‌گم من یک ماهه به شماها گوش ندادم. تنها چیزی که بهش فکر می‌کنم، ایران و استانبوله. حتی الانم که شروع کردم به فکر کردن بهش، تمرکزم رفت. باید برم و کل شب لبخند بزنم.

۰

نیمه‌شب

سرپرست تبلیغات برای کنفرانسمون شدم و به گروهمون می‌خواستم بگم که لازم نیست پوسترمون بهترین پوستر تمام این بیست و چند سال باشه. در قدم اول فقط یک چیزی باشه. به خودم می‌گم لازم نیست آزمایش‌هام رو به بهترین شکل طراحی کنم، فقط یک کاری بکنم. فکر می‌کنم که لازم نیست احساساتی که ته دلم و فکرهایی که ته ذهنم هستند، این‌جا بیان کنم، ولی فقط یک چیزی بنویسم. فقط یک چیزی بگم. این‌قدر چیزها رو توی خودم نریزم و آروم‌آروم حرف بزنم.

 

یک دوستی دیگه هم خراب شد و من مثل همیشه خودم رو نسبتا بی‌گناه می‌دونم. در واقع من این‌قدر بی‌گناه بودم که یک نفر به‌خاطر این که خیلی دوستم داشته، نمی‌تونسته ادامه بده به دوستی :)) پس من یک پوینتی دارم.

 

خیلی جالبه واقعا. دوست دارم ببینم بقیه با آدم‌هایی که از زندگی‌شون می‌رن بیرون، چی کار می‌کنند. من مثل وقت‌هایی که زمین می‌خورم، سریع می‌ایستم و خودم رو می‌تکونم و وانمود می‌کنم اتفاقی نیفتاده. فکر آدم‌ها هیچ‌وقت از ذهنم نمی‌ره. تا ابد یک شبحی ازشون باهام باقی می‌مونه.

 

همیشه خیلی می‌ترسم. در هر لحظه‌ای من این‌قدر می‌ترسم که می‌تونم گریه کنم. باید آروم‌تر باشم، باید کم‌تر همه‌چی رو جدی بگیرم، ولی چنان همیشه در حالت دفاعی‌ام، چنان مشتاق اینم که ارزش خودم رو به خودم و بقیه ثابت کنم که کوچک‌ترین اشتباه‌ها، و باورت نمی‌شه چقدر این اشتباه می‌تونند کوچک باشند، روزم رو خراب می‌کنه.

من این شکلی نبودم. دوست دارم حداقل اگه این‌طوری بودن توی بزرگسالی اجباریه، کم‌تر این‌طوری باشم.

۱

Oh there it is again, sitting on my chest

دوست ندارم برگردم سرکار. اصلا فکرش یک سطل آب خیسه روی قلبم. می‌تونستم نوشتن رو از هزار جا شروع کنم، ولی یکی از دردآورترین نکات رو انتخاب کردم. ولی حس می‌کنم مهمه که ازش فرار نکنم. به پس ذهنم نزنم و از سر ناچاری تحملش نکنم. من الان کاملا می‌فهمم چرا دکترا این‌قدر غم‌انگیزه. توی چهار سال باید ارزشت رو نشون بدی و هیچی کار نمی‌کنه.

آیشنور ولی می‌گفت که چیزها کار نمی‌کنند و تو اون‌جایی که یک کاری کنی که کار کنند. دارم تلاش می‌کنم اون‌طوری بهش نگاه کنم. می‌دونی، یک بار زیادی روی خودم می‌ذارم و غم و اضطراب فلجم می‌کنه. درستش می‌کنم. توی این مسیر جلو می‌رم، چه خودم حواسم باشه، چه نه. طلسمی روی زندگی هست و چیزها در نهایت راه میفتند.

 

امروز ساعت شش صبح بلند شدم و الان ساعت یک شبه. روز باشکوهی بود. Colosseum رو دیدم، کلیسای اصلی واتیکان رو دیدم، و شب با پگاه داشتم برمی‌گشتم airbnbمون و از میون خیابون‌های خالی می‌رفتیم و حرف نمی‌زدیم. توی ذهنم Wish That You Were Here فلورانس رو پخش می‌کردم.

وقتی ایران بودم، یک بار خواب دیدم که با پگاه رفتم فلورانس، و خوشحال بودم. عمیقا خوشحال.

رم شبیه مشهد بود، که خب کمی غم‌انگیزه، چون من دلم تنگه و something broke in me and I wanted to go home. پگاه به عجیبی همیشه است (و تازه فهمیدم خانم فکر می‌کنه من نردم). امروز توجه کردیم که ما هفت ساله دوست‌ایم. شب گم شدیم و گوشی‌ش خاموش بود و گوشی من یازده درصد شارژ داشت و کلی منتظر یک اتوبوس بودیم که نیومد، رفتیم یک جای دیگه و در کل پروسه این‌قدر خندیدم که شبیه یک آدم دیگه بودم. در کل سفر چند روزه این‌قدر خندیدم که شاید به‌اندازه‌ی چند ماه عادی‌م شد. نه این که همیشه گل‌و‌بلبل بود، ولی برای من نکته‌ی سفر همینه. اگر عذاب‌آور نبوده باشه، لحظه‌های نه‌چندان خوشایندش یادم می‌ره و لحظه‌های طلایی‌ش توی خاطره‌ام حک می‌شه و هی دوباره و دوباره پخشش می‌کنم.

 

تنها نیستم و از حضور یک نفر دیگه عمیقا لذت می‌برم.

۱

سال جدید و فکرهای جدید

برای کریسمس یک جاشمعی شکل خونه هدیه گرفتم. امروز همین‌طوری رندوم شمع روشن کرده بودم و حواسم نبود و سر رفته بود. قطره‌هاش به زمین پاشیده بود. یک ده دقیقه‌ای صرف کردم که تمیزش کنم، و اعصابم یکم خرد شد. فکر کردم که الان این ده دقیقه از عمرم کم شد، و می‌تونست کم نشه اگه یکم حواسم می‌بود. (مخصوصا این که ظهر عین همین اتفاق افتاده بود ((((:)  

از همین مثال استفاده می‌کنم برای رسیدن به این که فکر می‌کنم ته دلم، من از پیر شدن و مرگ می‌ترسم. از هدر دادن زمان بدم میاد. نصف روز توی تخت بودم و بقیه‌اش چندان مفید نبود، ولی بابت ده دقیقه‌ای صرف تمیز کردن شمع از زمین شد، اعصابم خرد می‌شه.

 

بالاخره بلیط گرفتم. با پنجاه یورو افزایش قیمت از دیروز، که واقعا ناراحت‌کننده است. ولی من قراره نوروز ایران باشم، و فکرش گریه‌ام میندازه.

 

وسط حرف زدن با بنیامین، یک لحظه به ذهنم رسید که دلیل این که من به انسان‌ها اجازه نمی‌دم راجع به کودکیشون حرف بزنند، یا پدر و مادرشون، یا هر چیزی در این حوزه، و اگه حرف بزنند هم‌دردی خاصی نشون نمی‌دم، این نیست که درک نمی‌کنم. صرفا در هیچ شرایطی من داوطلبانه به کودکی خودم فکر نمی‌کنم. زندگی برای من از دبیرستان شروع شد. 

حتی نه این که من کودکی واقعا سختی داشتم، صرفا دوره‌ی تاریکی بود، پر از دعوا، و من همیشه تنها بودم، یا حداقل این چیزیه که یادم میاد. حسش شبیه اینه که برای یک دهه شب ابری باشه و زیر بارون باشی. من حتی نوجوانی فوق‌العاده‌ای هم نداشتم، ولی فکر کن کودکی چی بود که نوجوانی دربرابرش می‌درخشید.

داشتم برای بنیامین تعریف می‌کردم که احساسات من کاملا وابسته به احساسات مامانم بود؛ اگه اون خوب نبود، منم خوب نبودم. فکرش توی ذهنم می‌موند و عذابم می‌داد. می‌گفت شاید به‌خاطر اینه که من این‌قدر توی روابطم با دیگران، فاصله و استقلالم رو حفظ می‌کنم. می‌گفتم شاید به‌خاطر اینه که وقتی ناراحتم، به دیگران بروزش نمی‌دم و درگیرشون نمی‌کنم؛ دوست ندارم هیچ‌کس پیش من طوری باشه که من پیش مامانم بودم. در نظر نمی‌گیرم که رابطه‌ی بین انسان‌های بالغ کمی متفاوته.

می‌گفت که من باید یک موقعی بالاخره بهش برگردم، چون شخصیت الانم اون موقع شکل گرفته. منطقیه برام. امروز داشتم عکس‌ها و فیلم‌های قدیمی‌مون رو می‌دیدم. تلاش می‌کنم یادم بیاد؛ به زندگی‌م برشون گردونم.

۱

"The greatest things in life are invisible"

امروز تقریبا داشتم برای ایران بلیط می‌خریدم. با مامانم و مهرسا حرف زدم. به مهرسا این روزها خیلی فکر می‌کنم. باور نمی‌کنی چقدر حرف می‌زنه. این میمی هست که چند نفر با تفنگ توی کلیسا پشت سرهم ایستادند و یک تک‌تیرانداز روی سقف؟ مهرسا اون تک‌تیراندازه در مقایسه با صبا که قبلا اشاره کردم حرف زدن باهاش شبیه پادکست گوش کردنه.

ولی من در تمام مراحل وجود مهرسا حضور داشتم. وقتی به دنیا اومده بود، اون‌جا بودم و با صبا به این نتیجه رسیدیم که شبیه ماهیه. وقتی نوزاد بود و کابوس دیده بود، توی بغل من آروم گرفت. وقتی بیرون می‌رفتیم، من و صبا دست‌هاش رو می‌گرفتیم و بلند می‌کردیم. من کنارش می‌خوابیدم و پشتش رو ناز می‌کردم که خوابش بگیره. الان هم از راه دور داره سر من رو می‌خوره با داستان غش کردنش سر کلاس و این که برای عمه‌ی آلمانی‌ش هرکاری می‌کنه. برای سوغاتی‌ش هم اصلا "هرجور خودم صلاح می‌دونم."

قلبم براش می‌ره. 

 

کریسمس خوبی بود. چهارتایی سوپ سیب‌زمینی برای شام خوردیم، Dixit بازی کردیم و Klaus دیدیم. احتمالا چهارمین یا پنجمین باری بود که دیدمش، و قطعا آخرین بار نخواهد بود.

 

ناراحتم می‌کنه که شماها نمی‌تونید ببینید چقدر من فرق کردم :)) چقدر بیش‌تر خودمم، و نگران نیستم که با خودم بودن تنها بمونم. دیدم که حتی وقتی خودمم، مهربونم و دوست‌داشتنی‌ام، یا حداقل به‌اندازه‌ی وقت‌هایی که خودم نیستم مهربون و دوست‌داشتنی‌ام. ولی الان، می‌فهمم دارم چی کار می‌کنم، می‌فهمم هرکسی واقعا کجاست توی زندگی‌م.

مردم خسته‌ام نمی‌کنند. رفتیم برلین، هشت‌نفری. I shit you not، هشت نفر. شب آخر که برگشتم خونه، دلم هوس هتل رو کرده بود و برام باورش سخت بود.

توی پینترست یک پین دیدم که می‌گفت طرف تنهایی رو دوست داره، چون تنهایی تنها چیزیه که بلده. فکر کردم که شاید من بلد نیستم چطور با بقیه باشم. اشتباهی یادش گرفتم و هدفم اینه که بقیه از هم‌نشینی با من لذت ببرند. در نهایتش هیچی به من نمی‌رسه هیچ‌وقت. لذت من از لذت و توجه بقیه میاد، نه از مکالمه و برای خودم. 

 

خیلی خسته‌ام. امروز نود درصدش توی تختم بودم. وقتی سرحال اومدم، به این فکر می‌کنم که با ترس تازه‌ام از پیر شدن و از دست دادن زمان چی کار کنم، با محبتی که نمی‌تونم برش گردونم چی کار کنم. 

 

من هنوز به این فکر می‌کنم که یک روز شاید از این روزها برای دخترم تعریف کنم. شاید اون موقع مسخره به نظرم بیاد که فکر می‌کردم شخصیتم شکل گرفته و دیگه درسی برای یاد گرفتن نیست. حتی همین الان به نظرم مسخره است. 

۰

"Grief is a circular staircase"

در طول روز فکرهای زیادی از سرم می‌گذرند ولی چیزی به هم وصلشون نمی‌کنه. سخته که ازشون به نتیجه‌ای برسی. دوست دارم حس کنم توی یک مسیرم. دوست دارم حس کنم دارم توی یک چیزی جلو می‌رم. ولی نمی‌دونم، زندگی راکده. نمی‌تونم شکایت کنم، ولی واقعا یکم می‌تونم.

 

وقتی اومدم خونه‌ی جدید، تلویزیون داشتم ولی اینترنت نداشتم، در نتیجه هاردی که از ایران داشتم، وصل کردم و شروع کردم به دیدن HIMYM. خیلی وقته که اینترنت دارم ولی همچنان هوس نمی‌کنم چیز دیگه‌ای رو ببینم. چند بار تا حالا اشاره کردم، ولی این سریال واقعا در ته قلب من جا داره. تفریحم همینه. صرفا تماشاگر زندگی باشم. ولی نگاه می‌کنم و به نتیجه‌ی خاصی نمی‌رسم. لذت من همیشه از این می‌اومد که در مورد زندگی هی بیش‌تر یاد بگیرم، ولی انگار دیگه هرچی قابل یاد گرفتن بوده، یاد گرفتم و دیگه چیزی نمونده.

در مورد آدم‌ها البته یاد می‌گیرم، ولی واقعا آخرش چه اهمیتی داره که من چطوری دارم همکار جدیدم که دوستش ندارم، تحمل می‌کنم؟ معنای زندگی من نمی‌تونه از این بیاد.

 

ظهر یکشنبه است، من توی تختم و قراره برم قدم بزنم. برای برلین و روم برنامه‌ریزی کنم، داشتم آهنگ گوش می‌دادم، ولی قطعش کردم که بتونم با تمرکز بنویسم. تلاش می‌کنم، ولی نمی‌تونم به ته ذهنم برسم. تحمل زمستون خیلی خیلی سخته، ولی من دارم یاد می‌گیرم کنار بقیه آسیب‌پذیر باشم. از همکار جدیدم اصلا خوشم نمیاد و این زمستون رو حتی سخت‌تر از چیزی که باید، کرده. 

تلاش می‌کنم بفهمم دنبال چی‌ام. فکر می‌کنم در نهایت دنیای بزرگسالی همینه. من نمی‌تونم شبیه سال‌های قبلم باشم. فکر می‌کنم رشد می‌کنی و رشد می‌کنی و به یک جای خوبی که رسیدی، بعدش دیگه بیش‌ترش اینه که اطرافت رو تماشا کنی و همکار جدیدت رو تحمل کنی.

۰

Dodging all the lessons that we already knew

این هفته یک کورس باید ارائه می‌دادم و تجربه‌ی اولم نبود، ولی اولین باری بود که این‌قدر نزدیک بودم به بچه‌ها. شش نفر دستم بودند و یک روز کامل باهاشون بودم و با هم یک پروتکل انجام می‌دادیم. 

و من همیشه می‌دونستم از درس دادن خوشم میاد، ولی از تصورم هم بهتر بود. خیلی بهم خوش می‌گذشت توضیح دادن اصول و سوال‌های کوچک‌کوچک پرسیدن و مطمئن شدن از این که کاملا متوجه‌اند دارند چی کار می‌کنند و کورکورانه پروتکل رو دنبال نمی‌کنند. 

می‌دونی، و بهترین ورژن خودم بودم. همیشه تلاش می‌کنم خوش‌اخلاق باشم، ولی در نهایت چندان صبور نیستم، زیاد بقیه رو قضاوت می‌کنم، و واقعا ته دلم آدم خیلی مهربونی نیستم. با این بچه‌ها ولی یک مفهوم رو هزار بار توضیح می‌دادم و خسته نمی‌شدم. اگه یک نفر سوال احمقانه‌ای می‌پرسید، اصلا قضاوتی درباره‌ی پرسنده نداشتم. و در نهایت، می‌دونستم که به اون‌ها هم خوش گذشت این کورس.

داشتم برای بنیامین تعریف می‌کردم و گفت فکر کن اگه مادر بشی چطوری می‌شه. و واقعا. فکر کن. ولی شاید دقیقا موضوع همینه. من می‌دونم که در برابر افراد هم‌رده‌ی خودم این‌شکلی نیستم، چون معتقدم هرکسی درنهایت مسئول خودشه، و اگه من می‌تونم تنهایی زندگی‌م رو مدیریت کنم، تو هم می‌تونی. در عین حال، دوست دارم محبت کنم، و دوست دارم مراقبت کنم از کسی، و تنها راهی که توی ذهنم گذاشته بودم، بچه‌دار شدن بود. ولی واقعا شاید راه‌هایی باشه که من بتونم از این وجه شخصیتم استفاده کنم، و لازم نباشه سال‌ها براش صبر کنم.

 

نمی‌دونم ته ذهنم دقیقا چی می‌گذره. 

 

توی اینستا گاهی یک سری پست‌هایی می‌بینم که درباره‌ی دوستی‌اند و صمیمیت، و گاهی حس می‌کنم شاید من مشکلی دارم؟ از حرف زدن با بقیه لذت می‌برم، و از احساس وصل بودن به انسان‌ها، و در عین حال همیشه تلاش می‌کنم بیش‌تر از یک مقداری با دیگران نباشم، چون خسته‌ام می‌کنند. و گاهی اوقات دلم می‌خواست می‌تونستم به یک نفر اون‌قدر نزدیک باشم.

دوست‌هام از دستم ناراحت‌اند که دردسترس نیستم. بارش خیلی خسته‌ام می‌کنه. به‌زور موافقت می‌کنم با برنامه‌ها، شاید چون ته دلم می‌ترسم تنها بمونم بعد از دائما جواب رد دادن.

 

متوجه ارزش صداقت توی روابط هستم. می‌دونم چیزی که از دیگران جدام می‌کنه، همین ماسک گذاشتنه. دلیل این که با بنیامین راحت‌تر از بقیه‌ام، همینه که می‌تونم storm out کنم و این‌قدر احساساتم رو، عصبانیت یا ناراحتی، بروز دادم که مطمئن هم باشم در نهایت اوکی‌ایم. توی صورتش قضاوتش می‌کنم و بهم اعتماد داره و فکر نمی‌کنه دارم از قصد بهش آسیب می‌زنم.

با بقیه ولی، توی ذهنم قضاوتشون می‌کنم ولی چیزی نمی‌گم، چون فکر می‌کنم کسی از من نظر نخواسته و چرا تنش غیرلازم ایجاد کنم. ناراحت می‌شم و فاصله می‌گیرم بدون این که دعوایی کنم و بقیه فکر می‌کنند سرم خیلی شلوغه و درنهایت شاید دوباره هم نزدیک بشیم، ولی من دیگه نه اعتمادی دارم و نه قصدی برای نزدیک موندن.

 

کاش یک روز بتونم به‌شیوه‌ی خودم صادق باشم.

۱

Headlights

نوشتن سخته. واقعی بودن سخته. خام و نپخته بودن و احساس کردن سخته. امشب تولد یکی از دوست‌های نسبتا دورمه و حتی دوست ندارم برم، چون خیلی خسته‌ام و دوست دارم خونه بمونم و روی کاناپه کتاب بخونم. ولی دارم می‌رم و حتی از طرف خودم و بقیه کادو گرفتم، چون به این نتیجه رسیدم آدم باید همه‌چی رو دور بندازه، و هر تولدی دعوت می‌شه بره.

یک آدم دیگه‌ام و این اصلا نکته‌ی منفی‌ای نیست. صبورترم، کم‌تر رفتارهای احساسی دارم، کلا هم البته از نظر احساسی ثابت‌ام و این چنان حس خوبی برام داره، که گاهی اوقات حس می‌کنم نکنه وقتی لازمه احساساتم رو حس کنم، صرفا سرکوبشون کنم.

ته دلم غمه، یکم راجع به آینده گیج‌ام.بعضی اوقات احساس می‌کنم چیزها زیادند و از پسشون برنمیام. نمی‌دونم دنبال چی‌ام دقیقا و نمی‌دونم چه چیزهای دیگه‌ای رو نمی‌دونم، چون فکر نمی‌کنم خیلی. سخته توی روزمره غرق نشدن و جهت حرکت رو نمی‌تونم پیدا کنم.

 

داشتم HIMYM می‌دیدم و اون قسمت بود که بابای مارشال بهش می‌گفت همه‌ی لحظاتی که به نظر می‌رسید می‌دونه داره چی کار می‌کنه، صرفا داشته توی تاریکی راه می‌رفته، و دلم آروم گرفت.

در نهایت، غم‌ام از این می‌اومد که فکر می‌کردم من مشکلی دارم که با این که زندگی قشنگه، بازم دقیقا نمی‌دونم دارم چی کار می‌کنم. ولی نباید مناسب بودن شرایط زندگی رو به معنای آسون بودن زندگی کردن بگیری. اون همیشه سخت می‌مونه.

۱

شب اول

امروز اسباب‌کشی داشتم و قرارداد امضا کردم. این دفعه واقعا خونه‌ی خودم. 

 

دیشب مراسم فارغ‌التحصیلی‌م بود. خیلی خوش گذشت. کلی محبت و توجه جمعی دریافت کردم و خوشحال بودم. بعدش اومدم خونه، و خلوت و خالی بود، پر از جعبه، و فکر کردم که اوکی، من نباید الان تنها می‌بودم.

 

خونه‌ی جدید خیلی خیلی قشنگه. باید بیای و ببینی‌ش. یک خونه‌ی واقعی دارم. با آشپزخونه‌ی واقعی و اتاق خواب واقعی و هال واقعی. می‌دونم عادت می‌کنم بهش و این خونه خونه می‌شه، ولی امشب، بازم غرق بین جعبه‌ها، غمم گرفته بود و دلم نمی‌خواست تنها باشم.

 

برای اسباب‌کشی بنیامین بهم کمک کرد؛ ظهر از عدس‌پلوی من خورد و کانسپت ماست و نعنا رو بهش معرفی کردم و فکر می‌کنم بالاخره متوجه شد من چرا با همه‌چیز ماست می‌خورم. بعد از اسباب‌کشی چند قسمت آواتار دیدیم و یادم اومد چرا من این‌قدر این کارتون رو دوست داشتم.

 

خیلی عجیبه بزرگ شدن، و تهش این که I'm getting old and I need something to rely on.

۱

نزدیک بیست‌و‌چهارسالگی

گفتنش حس عجیبی داره و خودم هم معذب می‌کنه، ولی من واقعا زندگی خوبی دارم (من کلا یک هفته زود بیدار شدم و شب هم زودتر از یازده خوابیدم، کل این پست از همین دستاورد میاد.) همه‌چیز جاییه که باید باشه. به قدم‌های بعدی فکر می‌کنم. یک جایی پایین مسیر ازدواج می‌کنم. یک جا هم مامان و بابام رو میارم پیش خودم و می‌برمشون مسافرت. به‌زودی نقل‌مکان می‌کنم و خونه‌ی جدیدم حتی اتاق خواب و اتاق پذیراییش از هم جداست. یک جا توی زمستون دوچرخه‌سواری می‌کنم، و یک جا گواهینامه می‌گیرم.

 

اتفاقی داشتم پست‌های قبلم رو می‌خوندم و قبل از اومدنم یک جا گفته بودم که شاید اگه تلاش کنم بتونم یک ارتباطی هم با آلمان بگیرم. این‌جا برای من الان دقیقا خونه است ولی. زندگی به تار مویی وصله و تمام این رضایت و خوشحالی من در ثانیه‌ای می‌تونه به باد بره، ولی من خوشحالم که این روزها رو تجربه می‌کنم. خوشحالم که یاد گرفتم از خودم مراقبت کنم و قدر آرامش رو بدونم. می‌تونم این آرامش رو بگیرم، این زمان رو بگیرم، و از توشون یک زندگی پر بسازم. چیزی که از دنیا گرفتم بهش برگردونم و یک چیزی روش بذارم.

 

می‌مونم از تغییرات خودم. از این که واقعا توی سرم، خودم رو یک بزرگسال می‌بینم. حالا کمی ناپایدار و unhinged، ولی واقعا بزرگسال. زندگی فقط بهتر می‌شه.

۴

حدودا یک ماه به بیست‌و‌چهارسالگی

زندگی قشنگ‌ترینه این روزها. بعد از کار می‌رم بدمینتون و خودم رو توش غرق می‌کنم. خیلی خیلی خوش می‌گذره. آفتاب می‌تابه و تا دیروقت توی آژمایشگاه موندن خوشاینده. دیشب با آیشنور توی شهر راه می‌رفتم، بستنی می‌خوردیم، و از بین کافه‌ها و رستوران‌ها رد می‌شدیم، و حس می‌کردم خوشحالم. دوست دارم دست هرکسی که براش مهم‌ام بگیرم و بگم من خیلی خیلی خوشحالم؛ برام خوشحال باش. زیبایی این روزهای کاملا عادی و بی‌اتفاق گرمم می‌کنه.

خانواده‌ام هم‌زمان شمال‌اند. به صبا می‌گم برام از ارغوان ویدئومسیج بگیره. می‌بینم که راه می‌ره، همیشه می‌خنده، چیزهای نامفهوم می‌گه*، و قلبم می‌ره براش. صدای بقیه رو توی ویدئومسیج می‌شنوم. مکالمات همیشگی سفر، و آهنگ‌های قدیمی. گریه‌ام می‌گیره از فکرش، و قلبم واقعا می‌شکنه. هنوز دارم دنبال یک لحظه‌ی مناسب می‌گردم که به انوجا بگم عاشقش‌ام. امروز تصمیم گرفتم برای مامانم بنویسم، که من خیلی خیلی خیلی دوستش دارم و دلم همیشه براش تنگه، ولی بعدش فکر کردم این‌قدر پیام رندومیه که شاید بیش‌تر بترسه.

 

یک بار یک نفر بهم گفته بود دوست داره ببینه بعد از مهاجرت زندگی برام چه شکلیه. این شکلی.

 محبت بقیه رو حس می‌کنم و جای خودم رو پیدا کردم، عمیقا آروم و خوشحال‌ام. بعضی شب‌ها هم گریه‌ام بند نمیاد از فکر این که ارغوان داره یک سالش می‌شه و من هنوز بعلش نکردم.

 

* در اون مرحله است که همه براش "نی‌نی"اند. داشتم با مامانم حرف می‌زدم و هی می‌خواست گوشی رو برداره. اون‌وسط شنیدم که مامانم بهش گفت «مامان‌جان بذار من با نی‌نی حرف بزنم.» 

همم.

۱

تابستون بیست‌و‌سه‌سالگی

امروز صبح دیر بیدار شدم، رفتم آزمایشگاه، استرس و دلشوره داشتم و دلم نمی‌خواست کار کنم، ولی از قبل برنامه ریخته بودم. کارم زیاد طول کشید و خسته و گرسنه، و توی آزمایشگاه تنها بودم. فکر می‌کردم ولی که من این‌طوری زندگی کردن رو انتخاب می‌کنم فعلا. نمی‌تونم دقیقا شرح بدم چرا، ولی فکر می‌کنم سرمایه‌گذاری روی زندگی‌ت و یک فعالیت اصلی برای من حداقل معنی‌داره. امیدوارم زندگی البته فقط کار نباشه؛ اصلا هدفم این نیست. 

شب یک سریال جدید شروع کردم و سالاد ماکارانی درست کردم. به این آهنگ Don't lose your head از موزیکال Six دوباره و دوباره گوش کردم و توی یوتیوب گشتم. یاد آهنگ اصلی فیلم میم مثل مادر افتادم و دیدمش و گریه کردم، حتی با این که هیچی‌ش به مامانم نمی‌خورد. یک صحنه‌هایی از "در دنیای تو ساعت چند است؟" رو دوباره دیدم. 

یک زمانی نمی‌تونستم صبر کنم برای بزرگسال بودن و زندگی خودم رو داشتن؛ و واقعا حق داشتم.

 

دیروز باز باربیکیو داشتیم با این جمع ایرانی‌مون. هر بار به شکل مشکوکی خیلی خیلی باهاشون خوش می‌گذره. حرف خاصی هم نمی‌زنیم، فقط مسخره‌بازی و والیبال ساحلی همراه پلی‌لیست‌های ایرانی محبوبمون. 

 

می‌دونی، کلی چیز هستند که باید تعریف کنم و به یک نفر نیاز دارم که گوش کنه. همه‌شون چیزهای کوچکی که ارزش گفتن ندارند دقیقا، ولی با هم توی ذهن من بار زیادی دارند. مثلا این که تابستون خیلی خیلی خوشاینده اگه دوست‌هات رو زیاد ببینی، شب‌های زیادی توی مرکز شهر بستنی بخوری و قدم بزنی، میوه‌های تابستونی بخری، و مسافرت بری.

این که یادم افتاد فواد یک جا اشاره کرده بود که من دست‌و‌دل‌بازم و خوشحال شدم از فکر این که به‌زودی اون‌قدر پول دارم که هیچ‌وقت رد پول رو توی روابط نگیرم.

 

من فکر می‌کنم توی مسیر درستی‌ام. نمی‌دونم دقیقا به چی قراره برسم. بنیامین هم فکر می‌کنه اگه دوست دارم در تنهایی نمیرم، باید یکم کم‌تر چیل باشم و یک حرکتی بزنم. 

ولی من حس می‌کنم خوبم و این ثبات و آرامش و رشد تدریجی به یک جایی می‌رسونتم. دارم یاد می‌گیرم صبورتر باشم. تلاش می‌کنم کم‌تر از طنز در رابطه‌ام با انسان‌ها استفاده کنم و بیش‌تر چیزی که توی ذهنم هست بگم؛ موفقیت زیادی البته نداشته‌ام تا حالا.

 

از این یارو هم متاسفانه خوشم میاد، و مثل همیشه از راه توهین ابرازش می‌کنم. بنابراین برنامه فعلا دعواست. دارم تلاش می‌کنم آدم باشم و کم‌تر تلاش کنم احساساتم رو حداقل این‌طوری بپوشونم. قصدی برای شروع کردن چیزی ندارم البته، ولی یک جایی، بعد از هزار بار "به من چه"، قبول کردم که دلم گیره و به امید خدا من باز احساساتم رو با موفقیت میندازم دور، ولی واقعا علاقه داشتن حس جالبیه. حسودیم می‌شه وقتی می‌بینم با کسی حرف می‌زنه. این که کسی جز من مرکز توجهش باشه، برام قابل‌قبول نیست. خیلی جالبه واقعا.

ولی آره، شاید چیزی توی دلم هست، و شاید گاهی اوقات کمی ناراحتم که به دلایل مختلف باید از این احساسات عبور کنم.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان