نیمه‌شب.

  • تازگی‌ها شب‌ها دارم از خستگی بیهوش می‌شم، ولی بازم یک مانعی هست که نمی‌ذاره بخوابم. یک ساعت توی تخت غلت می‌زنم، بعدش باز به گوشیم پناه میارم، که درست نیست خیلی، ولی وقتی دیگه در این حد خوابم نمی‌بره، راه دیگه‌ای هم ندارم چندان. از اون طرف هم هر روز قراره هفت ساعت بخونم و بالاخره برای خودم آبی بذارم، و هر روز به اونم نمی‌رسم. این دو تا روی هم ناراحتم می‌کنند.
  • این ایده‌ی «نکنه مزاحمش باشم/نکنه از صمیم قلب ازم متنفر باشه/نکنه اصلا من رو لایق احساساتش ندونه/نکنه من خیلی زشت باشم و بقیه صرفا به‌خاطر این که ناراحتم نکنند بیست سال بهم نگفتند/ ...» و تعداد خیلی زیادی «نکنه»ی دیگه، توی ذهنم شناوره در هر لحظه. منطق هم حریفشون نمی‌شه. دیگه یک بار برای خودم توضیح بدم که به خدا کسی دوست نداشته باشه بخونتت، نمی‌خونتت. دو بار توضیح بدم، سه بار، ولی نمی‌شه که هر ساعت یک بار بهش فکر کنم. 
  • مدت زیادیه که توی خونه‌مونم فقط، و این‌جا کسی چندان بهم توجه نمی‌کنه. نه این که به من به طور خاص توجه نکنند، کلا خانواده‌ام به روابط انسانی و انسان‌ها این‌قدر رومانتیک نگاه نمی‌کنند که من می‌کنم. فکر می‌کنم اگه من یک شخصیت کاملا متفاوت پیدا کنم در یک روز، اگه فقط ظاهر یکم یکسان بمونه، کسی این‌جا متوجه نشه. فکرمی‌کنم اگه توی محیطی بودم که شناخته و پذیرفته می‌شدم، شاید کم‌تر با خودم مشکل داشتم. می‌دونی، انگار مثلا اون روح اجتماعی‌م دیگه الان ضعیف شده و اون ارتباطات اجتماعی سالم، براش مثل غذا می‌بود. 
  • و آخ، دلم برای ارتباطات حضوری یک ذره است. دقیقا یک ذره. دوست دارم حرف بزنم، دوست دارم به چشم‌های طرف مقابل نگاه کنم (که در لیست کارهای مورد علاقه‌ی من، آخرین مورده.) دوست دارم دست‌هام رو تکون بدم. باورم نمی‌شه دلم برای همچین چیزهایی این‌قدر زیاد تنگ شده. 
  • ولی الان فکر می‌کنم «نکنه من مهربون، باهوش، مسئولیت‌پذیر و زیبا باشم؟» می‌دونم نباید زیبایی رو هم‌رده‌ی این‌ها قرار بدم ولی فعلا ذهنم درگیرشه و با شما صادقم. «نکنه من دانشجوی قوی‌ای باشم، با آینده‌ی درخشان؟» 
  • یک قسمت از روتین شبم اینه که پوستر بهار رو باز می‌کنم و روش توضیح می‌دم که در راستای اهداف بهارم چی کار کردم اون روز. مثلا یکیشون اینه که تا پایتون پیشرفته برم و مثلا می‌گم امروز دو تا مسئله حل کردم و یا مثلا با فلان استاد حرف زدم. کار زیباییه. کلا این اقدامات پایدارکننده برای روح وحشی و ناپایدار من مناسب‌اند. با همکار یک لیست نوشتیم از چیزهای معنوی. مثلا این که مهربون‌تر باشیم. دوست دارم اون لیست رو بنویسم و هر شب مرورش کنم. به نظرم واقعا این که فردی باشم که جواب ایمیل نمی‌ده از من خیلی دور نیست، و باید برای این که مهربون باشم و بتونم درکی از دیگران داشته باشم، باید پیوسته تلاش کنم.
۶
Divine Girl
۲۹ فروردين ۰۲:۲۸

به نظر آدم منظم و دقیقی میاین، با برچسب های منفی خودتون رو درگیر نکنید و روی کارتون تمرکز کنید. امیدوارم موفق باشید

پاسخ :

آمم، خب به این سادگی نیست :)))
آبلو موف
۲۹ فروردين ۰۳:۱۶

ثبات، دوست من.

 

امضا: یک آدم بی‌ثبات.

پاسخ :

چی؟ :))
آبلو موف
۲۹ فروردين ۲۳:۵۳

:)) میخواستم بگم دوست باش با خودت، که بنظرم یه مقدار بیراهه رفتم.

پاسخ :

آهان :)) آره، عمل کردن بهش سخت‌تره.
... مـــیــم ...
۰۱ ارديبهشت ۱۳:۲۷

چقدر کار جذابیه این پوستر بهار :))

اینم درک میکنم که مهربون بودن با همه ادما کار سختیه

پاسخ :

آره :)) جالبه :))
هومم
Mission Blue
۰۲ ارديبهشت ۱۴:۰۹

نکته ی یک و نکته ی شماره چهار رو کاملا درک میکنم. نکته ی آخر رو هم هیچ وقت نتونستم انجام بدم که مثلا اهدافم رو ردیف کنم و ویژن بورد داشته باشم و اینا چون بیشتر باعث استرس میشه برام!

تازگی ها فکر میکنم اگه با خودم مهربون نباشم و به خودم رسیدگی نکنم، مغزم یه جورایی ناخوداگاه و زیرزیرکی درجه مهربونیم رو با بقیه آدم ها کم می کنه! و خب مشکل اینجاست که مهربون بودن با خود یه کم سخته:))

پاسخ :

آمم، ببین، من آخه یادم می‌ره قرار بوده چی کار کنم و هی راهم عوض می‌شه. بعد مثلا من می‌نویسم که قراره ویروس‌شناسی یاد بگیرم. بعد چیزی نیست که استرس داشته باشه، چون هر کسی می‌تونه ویروس یاد بگیره :))) بعد من میام شب می‌گم که آره، امروز دو ساعت ویروس خوندم و نزدیک‌تر شدم به این نقطه. ولی احتمالا اگه مثلا می‌نوشتم PhD توی آمریکا، احتمالا استرس می‌گرفتم و فایده‌ای نداشت.

آه، آدم دوست داره خودش رو بکشه :))) می‌فهمم. منم الان که این رو خوندم دیدم چقدر با بقیه مهربون‌تر از خودمم :))
مهشاد ام
۰۳ ارديبهشت ۱۸:۲۲

سارای عزیز، کاش می‌تونستم بهت نشون بدم از بیرون چطور به نظر می‌رسی؛ یعنی سارایی که توی وبلاگ، کانال و گودریدز دنبالش می‌کنم رو چطور می‌بینم و چقدر بهتر از اونیه که خودش فکر می‌کنه. می‌دونم، نظرت رو راجع به حرفم خوب خوب می‌دونم (((: ، اما بازم دلم می‌خواست بگمش، حتا اگر فکر کنی برداشت من نمی‌تونه کامل و درست باشه از این طریق، یا دارم تعارف می‌کنم و این که کلن کمکی هم بهت نمی‌کنه که باهاش به جنگ اینسکیوریتی‌هات بری! گمونم همه‌ی ما این تردیدها رو کم و بیش داریم و مدل دیل کردن باهاشونه که اهمیت داره. کم‌کم یاد می‌گیری و دستت میاد چطور آرومشون کنی. شاید هیچ وقت از بین نرن، که طبیعیه به نظرم، اما کم‌تر می‌شن و باز هم تو یه روزها و دوره‌هایی به اوج خودشون می‌رسن، اما می‌شه بهشون عادت کرد. کیف روزایی که نیستن رو برد و وقتی سروکله‌شون دوباره پیدا می‌شه یا پرسروصداتر از همیشه‌ن، یه جوری دووم آورد و جلو رفت.

و یه چیز دیگه؛ خیلی صادقانه نوشتن‌ت رو دوست دارم. بیان بی‌پرده‌ی اون‌چه درونت می‌گذره و تلاش پیوسته‌ت برای بهتر شدن باعث می‌شه آدم با خوندنت دلش بخواد همین‌طور صادقانه تلاش کنه و یه دید خوب و منطقی‌ای می‌دی به آدم که پروسه‌ی واقعی تلاش کردن تو مسیرهای مختلف چطوره.

این بار موقع مکالمه‌ی درونی و وسواس‌گونه با ناامنی‌هات این رو هم گوشه‌ی ذهن داشته باش که نوشتنت و استایلی که داری، اثرگذاره.

قصد نداشتم انقدر حرف بزنم، ولی خب. :دی حرف‌ها کش اومد، در حالی‌که فقط می‌خواستم بگم خیلی حرص‌درآره که یه آدمی مثل تو انقدر خودش رو کم ببینه.

چند سال بود برای هیچ کس کامنت نذاشته بودم و یهو نطقم باز شد. :دی

پاسخ :

آه، خیلی ممنونم ازت. من کامنت‌های طولانی رو خیلی دوست دارم، چه برسه به این که این‌قدر ازم تعریف کرده باشند :)) و آره، فکر می‌کنم کم‌کم دارم یاد می‌گیرم و هر روز حس می‌کنم یکم بهتر شدم توش.
و بازم ممنون، من تلاش می‌کنم صادق باشم. این که این‌جا بخوام ادا دربیارم واقعا رقت‌انگیزه :)))
خیلی خوشحالم که وقت گذاشتی و امیدوارم بازم بگی :))*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان