People help the people

چند وقت پیش جولیک یک پستی گذاشته بود که توش پرسیده بود که چرا باید آدم خوبی باشیم و چی بهمون می‌رسه و همون موقع، منم از قبل درگیرش بودم. یعنی ارزش‌ها که از آسمون نیومدند، فکر می‌کنم ما در نهایت به چیزی که به بقامون کمک می‌کنه، می‌گیم ارزش. کمک کردن به یک نفر دیگه، در نهایت به خودمون چی می‌رسونه؟ و از یک چیز قطعی حرف می‌زنم، نه مثلا کارما یا هر چی.

و داشتم فکر می‌کردم ما که در نهایت از هم جدا نیستیم؛ کارهامون روی هم تاثیر داره. وقتی کسی به یک نفر دیگه کمک می‌کنه، در واقع یکم باعث پیشرفت جامعه‌اش می‌شه (خیلی کم، ولی به هر حال.) و در نهایت شرایط زندگی خود فرد کمک‌کننده هم بهتر می‌شه. به این چیزها فکر می‌کنم تا دلیلشون رو پیدا کنم و به Theory of Everythingام نزدیک‌تر بشم. یعنی فقط این که برای خودم جور دربیاد مهمه، یک جور سرگرمی ذهنی. چیزی نیست که تلاش کنم به بقیه اثباتش کنم چون خدا رو شکر همچنان علم هیچی رو ندارم، جز ژنتیک.

 

چند ماه پیش، چت‌های دبیرستانمون رو خوندم و واقعا حیرت‌انگیز بود. محض رضای خدا دو ثانیه از بحث راجع به من یا در بهترین حالت جامعه و چیزهای خنثی خارج نمی‌شدیم تا به بحث راجع به فرزانه برسیم. یعنی مثلا تا جایی که من دیدم، فرزانه همین الان هم هیچ‌وقت بحث رو به خودش نمی‌کشونه. انگار همیشه پاسخ‌دهنده است، و یادم نمیاد هیچ‌وقت از سر تنهایی به کسی، حتی به من، پیام داده باشه.

و یادمه، وقتی مثلا از خانواده‌اش، یا شهر سابقشون، یا هر چیزی می‌گفت، من همیشه توجه می‌کردم، همین الان هم همه چی یادمه. بعضی اوقات حس می‌کنم خاطراتش رو بهتر از خودش بلدم. ولی مثلا نمی‌دونستم و نمی‌دونم دقیقا در جواب چی بگم، به خاطر همین انگار توجه نکردم. یادمه که بابت این از دستم ناراحت بود.

دیدن همه‌ی اون چت‌ها واقعا ترسناک بود. دیدن این که چقدر راحت می‌تونه خودش رو نامرئی کنه، و همین‌طوریش هم من دقیقا متوجه نمی‌شم به چی نیاز داره، و شخصیتمون هم نسبتا متفاوته و نمی‌تونم بر اساس خودم بگم، و کسی هم شبیهش پیدا نکردم، و هیچی. واقعا نمی‌فهمم چی کار کنم.

 

یک سری دفتر داره که توشون می‌نویسه، و همین‌طور هم توی گوشی‌ش. یادمه که اوایل من واقعا دست برنمی‌داشتم از تلاش برای خوندن دفترچه‌ها. برای این که بفهمم به چی فکر می‌کنه. کلا واقعا کنجکاو بودم و نمی‌دونم، یادمه که مثلا داشتیم صحبت می‌کردیم، بعد یک چیزی می‌گفت که من واقعا کنجکاو می‌شدم، و بعدش دوست نداشت بیش‌تر راجع بهش حرف بزنه و من هم مطلقا درکی نداشتم از این که چطور می‌شه براش سخت باشه. ولی به هر حال، چند بار که این طوری شد، دیدم مثل این که آدم از کنجکاوی نمی‌میره. ولی این فشار آوردن قطعا به رابطه صدمه می‌زنه. 

همین‌طوری پیش رفتیم. یعنی من سر خیلی از چیزها فشار وارد می‌کردم بهش، لوس بودم، زود ناراحت می‌شدم و می‌گم، واقعا هم درکی نداشتم از محدودیت‌هاش. صرفا وقتی دست می‌کشیدم که می‌دیدم یک جورهایی منطقی نیست بیش‌تر از این درگیر باشیم سرش.

ولی نمی‌دونم پروسه‌ی تدریجی الان از کی شروع شد. دیدن اون چت‌ها و کنار هم گذاشتن نشونه‌ها شاید. ازش پرسیدم آیا توی دبیرستان احساس تنهایی می‌کرد و گفت آره، ولی به نظرش من خیلی تنهایی رو بیش از حد بزرگ می‌کنم. من واقعا فکر نمی‌کنم احساس تنهایی کردن آخر دنیا باشه، ولی قطعا هم نمی‌خواستم تنها باشه. هیچ‌وقت. می‌دونی، انگار توی یک لحظه تصمیم می‌گیری ازش محافظت کنی.

این دفعه دیگه رابطه برام خیلی مهم نبود، یا صرف انرژی، فقط می‌خواستم حداقل پیش من تلاش نکنه که نامرئی باشه. که تو شاید غیرانسانی‌ترین موجودی باشی که من می‌شناسم، ولی در نهایت انسانی و انسان‌ها نیاز به هم دارند، هر چقدر هم که قوی و تنها و مستقل به نظر برسند.

پس تلاش کردم مقاوم باشم. زود ناراحت نشم. وقتی ناراحتم تلاش کنم از طرف فرزانه هم به ماجرا نگاه کنم. می‌دونی، نه این که خودم رو نادیده بگیرم، ولی واقعا بهش نگاه کنم. به صورت خلاصه، اعتمادش رو نابود نکنم. آدم عاقل جلوی کسی که نشون داده سر هر چیزی از خنجرش استفاده می‌کنه، زره‌اش رو درنمیاره.

الان حس عجیبی دارم. این که می‌فهممش خیلی عجیبه. این که شبیه انسان‌هاست و می‌ترسه و نیاز به توجه داره و همه چی. نمی‌دونم چرا این‌قدر خوشحالم. واقعا تلاش می‌کنم خونسرد به نظر بیام. ولی این که الان می‌تونم ازش محافظت کنم، می‌تونم کاری کنم که تنها نباشه، عمیقا آروم و عمیقا خوشحال باشه و به‌قدری بهم اعتماد داشته باشه که گاهی بهم تکیه کنه، باعث می‌شه نتونم لبخند زدن رو متوقف کنم.

فقط فکر نمی‌کنم عشق چند تا مولکول باشه.

.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان