خانواده (۳)

چند هفته پیش مامانم وسط بحث بهم گفت که می‌دونه که اون‌ها در شأن من نیستند و من در نهایت متعلق به این خونه و کشور نمی‌شم. این رو با لحن بدی بهم نگفت، واقعا منظورش بود که من سطحم بالاتره. و این به نظرم خیلی بی‌انصافی بود. آخرین چیزی که توی رابطه‌مون برام مهمه، اینه که مامانم لیسانس داره مثلا.

قبلا هم مامان و بابام (البته به صورت توهین) و وقت‌هایی که از دستم عصبانی بودند، می‌گفتند که من به خاطر رتبه، رشته و دانشگاهم مغرور شدم. و من عاشق رشته‌امم، عاشق دانشگاهم هم هستم و بعد از دو سال دیگه رتبه‌ام خیلی یادم نمیاد، ولی هیچ‌وقت و دقیقا هیچ‌وقت به خاطرشون با کسی بد برخورد نکردم. بخش زیادی‌ش هم به خاطر اینه که کاملا متوجه شدم که متاسفانه به خاطر این آیتم‌ها حقیقتا برتری‌ای ندارم. دانشگاهمون پره از افراد باسوادتر از من که رشته‌ی من از نظر رتبه‌ی پذیرش ازشون بهتره. و اگه کسی وارد دانشگاهم بشه، متوجه می‌شه که برای حفظ کرامت انسانی خودش، بهتره این مکان رو جزو افتخارهاش قرار نده.

دقیقا هزاران نقص دارم، ولی مطمئنم این جزوشون نیست. این طوری نیست که مهربون باشم همیشه، اتفاقا اگه کسی از استانداردهای هوشی‌ای که دارم (شامل ریسیست، سکسیست و هوموفوب شدیدی نبودن، حداقل دو ثانیه فکر کردن قبل از حرف زدن و دقیقا ذره‌ای باملاحظه بودن) پایین‌تر باشه، احتمالا واقعا تلاش می‌کنم که تا حد امکان تحقیرش کنم، و نمی‌گم که کار درستیه، ولی دلیلش یک چیز دیگه است. 

مامانم می‌گه که من باید دعواهامون رو فراموش کنم، چون رفتارهای من (دقیقا این که یک بار شام رو به جای سر سفره توی اتاقم خوردم.) باعث می‌شه کنترل خودشون رو از دست بدن و اصلا از این که اون‌قدر به همه‌ی وجودم توهین کردند، منظور خاصی نداشتند. طبعا، این برای من خیلی قابل پذیرش نیست.

 

دیروز توی کوه بودیم. و من از کوه‌های اطراف این‌جا خوشم میاد. خیلی شیب ملایمی دارند و مثلا می‌تونی آهنگ بذاری برای خودت و هی از یک تپه بالا بری، و بیای پایین و باز تپه‌ی بعدی. ولی به خاطر این که واقعا می‌ترسم که بیفتم و بعضی جاهاش سره، نسبتا آهسته و خیلی بادقت می‌رم. یک جای پا رو چند بار امتحان می‌کنم که لق نباشه. و دیروز حمید پشت سرم بود و فکر کنم از انعکاس صداش توی کوه خوشش میاد و هی داد می‌زد. پشت سر هم، و با صدای خیلی بلند. داشت گریه‌ام می‌گرفت دیگه. از صدای بلند و مخصوصا بی‌مورد متنفرم و توی اون شرایط که همین‌طوریش استرس داشتم، واقعا در عذاب بودم. یکی از اون هزاران نقصم هم اینه که به سختی می‌تونم به یک نفر بگم یک کاری رو نکنه و یک چیزی اذیتم می‌کنه. هی منتظر بودم خودش دیگه بس کنه، چون مگه داد زدن چقدر جذابیت داره؟

بعدش دیدم این کلا بقیه رو اذیت نمی‌کنه. تصویر نمادینی بود از خانواده‌مون و این که مشکلات من باهاشون از کجا شروع می‌شه. خودشون انسان‌هایی هستند که چندان به احساساتشون فکر نمی‌کنند، و طبعا به احساسات بقیه هم خیلی فکر نمی‌کنند و مثل من حساس نیستند، در نتیجه درکی هم از وضعیت من ندارند. جدا از این، شیوه‌ی فکر کردنشون و چیزهایی که ازش لذت می‌برند شبیه به من نیست، و برای من ذره‌ای اهمیت نداره که یک نفر شجریان گوش کنه یا جاستین بیبر، به شرط این که من هم مجبور نشم به خاطر «همبستگی خانوادگی» گوشش کنم. من به خاطر همبستگی خانوادگی، خانواده‌ام رو مجبور نمی‌کنم که به تام رزنتال گوش کنند، و توقع دارم کسی هم من رو مجبور نکنه که کارهایی که دوست ندارم، بکنم، صرفا تا بقیه حس خوبی پیدا کنند.

یعنی مثلا، برای من کباب درست کردن واقعا لذتی به همراه نداره. نمی‌تونم دو ساعت توی هالمون بشینم، و هیچ‌کس هم هیچ حرف خاصی بهم نزنه چون این کار بقیه رو خوشحال می‌کنه که خانوادگی جمعیم. چون من می‌دونم که جمع نیستیم. می‌دونم که من همیشه توی مشکلاتمون تنهائم و با این راحتم، ولی نمی‌دونم حجم زیادی از وقتم رو به این اختصاص بدم که یک نفر دیگه (که نه این که مشکلات من رو حل کنه، فقط این که هر از گاهی به من دقت کنه.) از تصور «خانواده‌ی متحد» خوشحال بشه.

من واقعا دوست ندارم به کسی فشار بیارم. ازشون ناراحت نیستم که مثلا در جریان زندگی من نیستند و واقعا درکشون می‌کنم. مخصوصا مامان و بابام به اندازه‌ی کافی سرشون شلوغ هست. فقط دوست دارم بفهمند این که برای چیزی تلاش کنند، فرق داره با این که یک کار خوب رو برای این که براشون لذت‌بخشه، انجام بدن. نه این که دومی چیز بدی باشه اصلا، ولی یک رابطه‌ی عمیق و نزدیک که توش به کسی اعتماد باشی از تلاش میاد. و من نمی‌تونم روابط نزدیکم رو این طوری تنظیم کنم که وقتی کسی باهام مهربونه و توجه می‌کنه، توی زندگی‌م راهش بدم، و وقتی دیگه حوصله‌ی مهربون بودن نداشت، و من رو وقتی بهش نیاز دارم، تنها گذاشت، و بهم آزار رسوند، بازم بذارم توی زندگی‌م بمونه.

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان