Blue Fairy

تبریک تولد گفتن برای من واقعا مناسک مهمیه. یعنی دوست ندارم همین‌طوری عادی بگم. دوست دارم فقط به کسی بگمش که حداقل بدونم برای سال جدیدش به چه آرزویی نیاز داره. به خاطر همین وقتی کسی بهم تبریک می‌گه خیلی خوشحال می‌شم. و همراه با این همیشه می‌ترسم از این که کسی نفهمه چقدر خوشحال شدم از تبریکش. به خاطر همین از یک طرف هم دوست دارم کسی کلا تبریک نگه که این ترسم نباشه، که اون‌طوری بازم احساس تنهایی می‌کنم. درگیری جان‌فرساییه.

ولی امروز مهشاد بهم گفت که من caringام. که بهترین آدم‌ها رو بیرون می‌کشم. زهرا و مهدی خیلی مسخره‌ام کردند. سلطان قلب پگاه بودم. (من دوست‌های سالمی ندارم.) چند نفر بهم تبریک گفتند که من اصللا توقعش رو نداشتم مخصوصا اون‌طوری تبریک بشنوم ازشون. و می‌دونی، عالی بود. یعنی توی خونه‌مون هیچ‌کس کادوی غیرنقدی بهم نداد و تولدم حدودا ده دقیقه طول کشید و کیکم هم پای سیب بود. من از سیب خوشم نمیاد و واقعا سیب پخته دیگه هیچ شانسی نداره. شام کوکو بود و من از کوکو هم متنفرم. به هر حال من نمی‌تونستم اهمیتی بدم، این‌قدر که چیزهای زیبا شنیده بودم. ولی می‌دونی، صحنه‌ای که نفسم گرفت، ربطی به هیچ‌کدوم از این‌ها نداشت.

من از اوایل تابستون دارم Modern Family می‌بینم و خییییلی زیاد دوستش دارم. یعنی جدا از این که موقع دیدنش بلند بلند می‌خندم و یک قسمت درمیون از ذوق گریه می‌کنم، خیلی با دیدنش انگار شارژ می‌شم. نمی‌دونم دقیقا چطوری توضیحش بدم؛ ولی برای من که این‌قدر به مفهوم خانواده علاقه دارم اما خانواده‌ی خودم علاقه‌ی خاصی به معنای دقیق این واژه ندارند، خیلی دیدنش لذت‌بخشه. و توی دنیایی که من تقریبا نود درصد اوقات با همه مخالفم، و خیلی پیش نمیاد که کسی منطقم رو بفهمه و نترسم که به خودخواه بودن متهم بشم، این چیزیه که انگار کاملا بر اساس تصور من از خانواده ساخته شده. تک‌تک جزئیاتش.

من دلایل زیادی دارم برای این که عاشقش باشم؛ این که یکی از شخصیت‌هاش شبیه فرزانه است، و این که به نظرم خیلی واقع‌بینانه است، و چند تا دلیل خیلی مهم دیگه. که ربطی به این پست ندارند. به هر حال، امروز صبح داشتم همه‌شون رو برای فرزانه توضیح می‌دادم و چندان به نظر نمی‌رسید که درک کنه.

شب ازش پرسیدم که آیا قرار نیست توی روز تولدم بهم چیز دیگه‌ای بگه، و گفت که اگه پیش هم باشیم، شاید یک خانواده شبیه Modern Family داشته باشیم و این خصوصیتیه که از من برمیاد. و این به دلایلی خیلی احساس عجیبی بهم می‌ده. یعنی خیلی جمله‌ی ساده‌ایه. خیلی مفهومش در قدم اول عادی به نظر میاد. ولی موضوع اینه که افراد سریال صرفا عادی نیستند، به معنای واقعی کلمه و به صورت نامحسوس خوشبختند. 

منظورم اینه که هر کدومشون با چیزهای زیادی درگیرند، ولی هم رو درک می‌کنند، تنها نیستند، از هم حفاظت می‌کنند و عزیزم، این من رو به گریه میندازه که شاید من بتونم حتی یک نفری رو که دوست دارم، این طوری در امان نگه دارم. چه برسه به این که یک زمانی باشه که من بتونم یک خانواده داشته باشم که هیچ‌وقت کسی توش احساس تنهایی نکنه.

.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان