نزدیک به بیست‌و‌سه‌سالگی

چند وقت پیش داشتم با کلم حرف می‌زدم و به این اشاره کرد که به ساعت خوابش گیر می‌دادم و تلاش می‌کردم درستش کنم، که واقعا برام جالب بود. خودم هم یادم میاد که یک زمانی تلاش می‌کردم همه‌چیز و همه‌کس رو درست کنم، ولی نمی‌تونم به خود الانم ربطش بدم. الان واقعا اکثر مواقع هیچ اهمیتی نمی‌تونم بدم. یعنی واقعا اوج تلاشم برای اهمیت دادن از این روش، اینه که از رسول هر چند روز بپرسم حالش چطوره، چون از دوست‌دخترش جدا شده و درد و تنهایی جدایی هنوز توی ذهنم پررنگه، و این که حواسم به مهرسا هست. دو سه‌تا مورد این‌طوری و غیر از این انگار هیچ. واقعا هم حس بدی ندارم سرش، ولی عجیبه فکر کردن بهش.

این که می‌گم اهمیتی نمی‌دم، نه به این معنی که به آدم‌ها اهمیتی نمی‌دم، فقط تلاش برای اصلاح اوضاع برام مطرح نیست و من این‌طوری نبودم.

 

ایران بودن عجیبه. نمی‌تونم دقیقا توصیفش کنم. جدا از اوضاع حکومت و جامعه، خیلی اذیت می‌شم از نداشتن آزادی و فضای خودم. کسی هم کاری نداره به اون شکل، ولی سایه‌اش برام سنگینه. مدام بحث کردن ازم انرژی زیادی گرفته و در روند یهویی اومدن به مشهد، لباس‌های اندکی با خودم آوردم و نود درصد اوقات دقیقا یک لباس پوشیدم که این من رو به مرز جنون به‌شدت نزدیک کرد.

واقعا حس می‌کنم پنجاه سالمه. این چیزها نباید من رو این‌قدر در کمال جوانی آزار بده، ولی می‌ده. واقعا هر کدومشون به تنهایی من رو درهم می‌شکنه و غیاب اون میل اصلاح هم همینه که اصلا برام مطرح نیست این قضیه. می‌گم همینه که هست. واقعا هم خیلی استدلال قوی‌ایه برام، اصلا نمی‌تونم مخالفتی باهاش کنم.

در عین حال، فکر کردن به برگشتن دقیقا دلم رو سوراخ می‌کنه. یک سیاهچال باز می‌کنه توی ذهنم که نمی‌فهمم باید به زور ببندمش یا توی غمش غرق بشم و بعد برگردم.

 

می‌دونی، فکر می‌کنم قبلا متوجه بودم چه مسیری رو دارم می‌رم و همین که دو قدم جلوتر رو می‌دیدم، می‌فهمیدم کار درست چیه و می‌دونستم باید چه کار کنم. ولی الان به خدا اگه بدونم توی زندگی‌م چه خبره. می‌دونم مشکلات زیادی هست احتمالا، ولی نمی‌دونم حالت بهتر چیه.

۲

از درودیوار

توی شهری که من زندگی می‌کنم، زمستون کلی اعتصاب راننده‌های اتوبوس داشتیم. کل شهر هم برپایه‌ی اتوبوس. واقعا دیوانه‌کننده بود گاهی. راننده‌ها حقوق بیش‌تر می‌خواستند و راهشون هم همین بود تا این که در نهایت هم فکر می‌کنم واقعا حل شد. البته من هیچ‌وقت دنبالش نرفتم تا قطعی بدونم. توی این ماجرا برای من خیلی جالب بود که ببینم با وجود همه‌ی غرها، کسی نمیاد بگه که خب "بیاید کار کوفتی‌تون رو انجام بدید و این‌قدر نمک‌نشناس نباشید". واقعا مردم انگار پذیرفته بودند از اولش و اصلا همچین تفکری من ندیدم که زیبا بود.

 

من از وقتی اومدم insecurity جدیدم این شده که می‌ترسم کسی حس کنه من خودم رو می‌گیرم و این‌ها، چون واقعا خودم رو خیلی می‌گیرم گاهی ولی جزئی از شخصیتمه و نه ارمغان اون‌جا. این جوک‌ها راجع به نژاد و لهجه و فلان رو می‌شنوم، واقعا فقط دیگه نمی‌تونم. اصلا نمی‌تونم توصیف کنم چقدر نمی‌تونم. 

 

امروز من به شکل حیرت‌انگیز و غم‌انگیزی با گوشی‌م بودم. یک توییت وسط هزاران توییتی که خوندم، از یک دختری بود راجع به باباش که از پنهان کردن پد و این کارها بدش میاد. بعد یاد مامان خودم افتادم که اصلا خوشش نمیاد پد جلوی چشم باشه حتی. باید توی کمد باشه. واقعا انسان فقط از خودش می‌پرسه که چرا؟ 

همیشه پد رو به صورت واضحی می‌برم دستشویی از سر آسودگی‌طلبی و دیگه توی ذهنم نمی‌گنجه که الان چرا من باید بابت دیده‌شدن با این جسم خجالت بکشم.

 

بعضی اوقات به چشمم میاد چقدر شجاع شدم. آدم ته ذهنش فکر می‌کنه که داره فداکاری می‌کنه و چیزی هم عایدش نمی‌شه؛ بعدش می‌بینه که حرفش رو محکم و واضح می‌زنه و دیگه تایید شدن یا نشدن توسط بقیه اهمیت خاصی نداره. که توی چشم مزاحم‌های خیابونی محتمل نگاه می‌کنه و نمی‌ترسه.

۱

خیال خوش

بچه‌ها، من واقعا نمی‌فهمم شما چطوری این‌جا زنده‌اید :)) یعنی واقعا هی میام خودداری کنم، ولی نمی‌شه. چنان تعطیلات به‌یاد‌ماندنی و زیبایی برای من شد که شش ماه باید بذارم برای ریکاوری ازش. غم این‌قدر بهم چیره شده که جا برای چیز دیگه‌ای نمونده و حتی ذره‌ای امید و روشنی توی ذهنم نیست. من که ساعت یازده شب شروع به درس خوندن می‌کردم این‌قدر مبارز و انعطاف‌پذیر بودم، رویه‌ی فعلی‌م همینه که صبر کنم تا برگردم. فعلا فقط اسکرول و درخودفرورفتگی. 

مامانم می‌گه نباید مغلوب بشم، ولی واقعا سخته و منم یادم رفته چطوری. دیدن مشهد سخت‌ترش هم می‌کنه. مردمی که انگار از پارسال چیزی ندیدند. هر دو قدم هم مزاحمت خیابونی و نگاه خیره‌ی مردها. یعنی توی مشهد یکی باید اول علیه مردم قیام کنه، واقعا حکومت مانع دومه.

یکی از افراد نزدیکم بازداشت شده و احتمالا به زودی آزاد می‌شه. بقیه می‌گن که این که کاری نکرده. عصبانی می‌شم از دستشون. فکر می‌کنم بقیه مگه کاری کردند؟ عوض این که شجاعتشون الهام‌بخشت باشه، به‌عنوان مجرم بهشون نگاه می‌کنی؟

 

برای خودم نگران می‌شم. الان که بی‌حسم، ولی ته دلم می‌دونم نوجوونی که بودم، دوست نداره این‌طوری باشم. چیزهای خوب وجود دارند. موهام رو رنگ کردم و تجربه‌ی جالبیه؛ شاید بپرسید چه رنگی و باید بگم رنگ خودش :)))) گوش‌هام رو سوراخ کردم و یک کافه‌ی محشر توی مشهد و چند آهنگ از قربانی پیدا کردم که شنیدنشون توی اتوبوس و اسنپ کیف می‌ده. چند روز پیش فکر کنم وارد شعاع سه کیلومتری حرم شدم و اختیار خودم رو از دست ندادم که جای تقدیر و تحسین داره. 

ذوق اصلی‌م مهرساست و پیشرفتی که توی کتاب خوندن می‌کنه. دیروز یک عکس ازش گذاشتند که روی تختش و تنها داره "قصه‌های من و بابام" رو می‌خونه. الان می‌شه باهاش حرف زد. بهش قاره‌ها رو یاد دادم و ایران رو روی نقشه پیدا کرد. بعضی اوقات احساساتش فوران می‌کنه و میاد تک‌تک همه رو بغل می‌کنه. بهم می‌گفت رفتنم ناراحتش می‌کنه و یک جمله‌ی معنادار بود، نه حرف‌های احمقانه‌ی معمول بچه‌ها. 

خلاصه این‌طوری. چیزهای خوب و خوشحال‌کننده هستند، ولی نمی‌دونم، امید نیست.

۱

زندگی رو تکه‌تکه تجربه کردن

من قبلا خیلی متمدنانه و فلان می‌گفتم درسته که من به اسلام اعتقاد ندارم ولی مسلمانان روی چشمم جا دارند و فلان. حالا نه با این شدت، ولی کلا خیلی مهربان و باز بودم. الان دیگه نمی‌تونم. واقعا آخرای صبرمه. حتی مامانم دیشب وسط جاده شالش رو درآورده بود که برای اون واقعا اولین باره. مامانم تنها لینک من به اسلام بود. افراد مذهبی خار توی چشمم نیستند، ولی تلاش برای ترویج اسلام روانی‌م می‌کنه. این تلاش اولیه‌شون برای نشان دادن اسلام به‌عنوان دین مهربانی و حرکت تدریجی‌ش به سمت سرکوب زنان و اندیشه‌ی آزاد ته ذهنم نقش بسته.

 

این چند روز یاد زهرا افتادم باز و دوباره نفرت اومد به قلبم. که هر بار راجع به ایران حرف می‌زدیم، با جدیت تمام می‌گفت که نه، اوضاع چندان هم بد نیست و همین ایتالیا اصلا اقتصادش افتضاحه و فلان. من واقعا می‌نشستم فکر می‌کردم آیا درست یادم میاد یا نه. فکر می‌کردم شاید من اصلا اشتباه یادمه و شاید اصلا فقط توی ذهن من این‌طوری بوده. این‌طوری با قطعیت حرف می‌زد. می‌گفت که مشکلات ایران و آلمان فقط متفاوت‌اند، وگرنه ایران بدتر نیست که. هی فکر کردم و آخرش هنوز نتیجه همون بود. احساس gaslight شدن می‌کنم راجع به اون موقع. هی تلاش کردم بگم این اوضاع عادیه، که نبود. با هیچ متر و معیاری نبود.

 

فکر می‌کنم مشکل مهاجرت همینه. هیچ‌وقت هیچ‌جا همه‌چی برای یک ثانیه هم کامل نیست. توی ذهنم از اون طرف این صدا هست که می‌گه که یک سال خوب بود، خوش گذشت، حالا دیگه برگشتیم خونه و بیا دیگه نریم، همه‌چی این‌جاست. از اون طرف دلم برای رفاه و آرامش تنگ شده و گذشتن ازشون برای من سخته، مخصوصا آرامشش.

۲

شهریور

من خیلی انسان ترسویی هستم و خودم کاملا واقفم. سر فیلم ترسناک دیدن‌هامون این خیلی به چشمم میاد. اتاق فرار که رفته بودیم ولی به شکل حیرت‌انگیزی شجاع شده بودم و جلوتر از بقیه می‌رفتم. دلیلش هم این بود که اول‌هاش فکر کردم من واقعا فقط دو دقیقه با سکته فاصله دارم و اگه تلاش نکنم برای شجاع بودن، دووم نمیارم. 

دیروز یکی از این خانم‌های ولیعصر جلوم رو اومد بگیره که بهم گیر بده که سریع رد شدم. پشت سرم داد زد و قلبم واقعا منفجر می‌شد چون مشخص بود این دفعه دیگه جدی بودند و فقط تذکر نبود. به خیر گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد بعدش. ولی اگه بدونی چقدر سخت بود و چقدر به خودم افتخار کردم بابتش. به مامانمم می‌گم باید بهم افتخار کنه. می‌دونم هیچی نیست در برابر کارهای بقیه، ولی برای من واقعا خیلیه. 

این‌قدر عصبانی‌ام، این‌قدر عصبانی‌ام که نمی‌دونی. این‌قدر فکر این سالها اذیتم می‌کنه. فکر این همه تحقیری که تحمل کردیم. تجربه‌ی زندگی آزاد کاری کرده که هی فکر کنم چطور ممکنه جرات کنی به من بگی چی کار کنم و نکنم. 

 

از دست بقیه هم عصبانی‌ام که شال می‌پوشند. هی تلاش می‌کنم درک کنم و نمی‌تونم. یعنی یک جاهاییه که من می‌فهمم نپوشیدنش شجاعت لازم داره و نمی‌تونی توقعی داشته باشی‌ که هر فردی در شرایطش باشه که از عهده‌ی هزینه‌اش بربیاد. ولی اکثر جاها اصلا خبری نیست و مردم به شال‌های ته سرشون چسبیدند. پرهام موافقم نیست، ولی هی فکر می‌کنم و بازم اشتباهی توی استدلالم و عصبانیتم نمی‌بینم؛ همچین تغییر بزرگی شکل گرفته و همچین کارهایی هی محوترش می‌کنه.

۰

میدون ولیعصر

پارسال که من ایران بودم، موقعی که از میدون ولیعصر رد می‌شدیم، دو متر از پرهام فاصله می‌گرفتم و شالم که حتما از قبل روی سرم انداخته بودم. یک بار با BRT یک ایستگاه رفتم از سر ترس. یک نگرانی همیشگی بود.

پریروز از اون‌جا سه بار رد شدیم. سه بار گفتند "خانوم شالت رو بنداز" و هر سه بار توجهی نکردم. یک بار گفتم مرسی، یک بارش چیزی نگفتم، یک بار بهش خیره شدم. برای مامان که تعریف کردم، از دستم حرص می‌خورد. بهش می‌گم واقعا چطور آدمی تمام اون اعتراضات رو از دست می‌ده و در آسایش می‌خوره و می‌خوابه و زندگی رو می‌کنه و بعدشم که برمی‌گرده، حاضر نیست یک ذره شجاعت خرج کنه.

 

من که ایران رو این‌طوری ندیدم. من که همیشه ترسیدم و تحقیر شدم. چرا باید برگشت به اون وضع رو ساده‌تر کنم براشون؟

۶

خونه‌ها

رسول travel anxiety داره و من تا مدت‌ها مسخره‌اش می‌کردم که همچین چیزهایی از خودت درنیار، ولی الان خودم تقریبا از استرس حالت تهوع دارم و واقعا کارما. نکته‌ی واقعا عجیب اینه که هیچ‌کس به من کاری نداره. حتی بابام بهم گیر نداده که "پاسپورتت رو برداشتی؟ گوشی‌ت رو برداشتی؟ چمدونت رو برداشتی؟ کفش پوشیدی؟" که واقعا شاید نشونه‌ی این باشه که انسان‌ها من رو به‌عنوان یک انسان بزرگسال پذیرفتند، که شاید همینم استرس به جونم انداخته.

امشب که از پیش انوجا برگشته بودم و ساعت یازده شب منتظر اتوبوس بودم، فکر کردم که این‌جا خونه است. یاد روزهای اولی میفتم که این‌جا اومده بودم و چقدر کودک بودم. مثلا آشغال‌هام رو هم جمع شده بود و من یک بار نشستم با حوصله تا ته آشغال‌هام رفتم و جداشون کردم :)))) خیلی برام بامزه است که رها نکردم و این‌قدر متعهد بودم :))) که برای اولین بار از بارهای خیلی خیلی زیاد رفتم کافلند و یک سس آماده‌ی پاستا خریدم و درست کردم و باورت نمی‌شه چقدر به خودم افتخار کردم :)))) دقیقا فقط سر مخلوط کردن سس پاستا. که بدون بالشت می‌خوابیدم، که مدت زیادی ظرف‌هام رو روی یک حوله خشک می‌کردم. اولین باری که از خونه اومدم بیرون و بدون اینترنت و سیم‌کارت و هیچی و با گوگل‌مپ آفلاین رفتم کلاس زبان. نگاه که می‌کنم، هم دلم می‌سوزه هم بامزه‌است و هم ثبات الانم بیش‌تر به چشمم میاد.

نمی‌تونم تمام این سالی که گذاشت، توی یک پست خلاصه کنم. نه این که دقیقا افتخار کنم، ولی خودم رو بابتش دوست دارم. هرجا که نگاه می‌کنم، داشتم یک شکلی حرکت می‌کردم، کلش داشتم زندگی می‌کردم. یک دلیلی داره که با همه‌ی دلتنگی‌م این‌جا هنوز خونه است.

فردا هم حتما به خیر می‌گذره. توی راه Shining می‌خونم و آخر شب مهرسا رو بغل می‌کنم.

۲

نزدیک به سپتامبر

چند شب پیش با انوجا بیرون بودم و توی اتوبوس براش تعریف می‌کردم که چقدر دلم تنگه و اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود :)) دلتنگیم در این حد مشخصه یعنی. دو ثانیه فکر کنم گریه‌ام می‌‌گیره. دیشب صبا عکس دختر دخترخاله‌مون رو فرستاده و این‌قدر بچه بزرگ و قشنگ شده که نمی‌تونم صبر کنم برای بغل کردنش. 

قبلا راجع به پرهام می‌گفتم که کنارش دنیا یک احساس دیگه داره، نمی‌دونم چطوری بگم، ولی به صورت بنیادینی فرق می‌کنه. دیگه اون دنیایی که من می‌شناسم نیست. قشنگ‌تره. الان انگار اون دنیایی که من کنار دیگران داشتم، کنار دختر دخترخاله‌ام حتی، برام چنان دور و متمایز از این‌جاست که مجموع همه‌شون با هم شبیه بهشته. امروز امتحانم رو دادم و فقط مصاحبه‌هام موندند و حتی نمی‌تونم برای امتحان خوشحال باشم، نمی‌تونم روی چیزی جز برگشتن تمرکز کنم.

 

قبلا یک کانال‌نویسی رو می‌شناختم که اون موقع که می‌خوندمش می‌گفت که سه سال ایران نبوده و منم با همون طرز فکر  لگاریتمی خودم می‌گفتم که سه سال همون یک ساله و یک سالم که سخت نیست خیلی (من واقعا باید یک مشکل داشته باشم، این تخمین‌هام طبیعی نیست اصلا) و این مدت هرازگاهی یادش می‌افتادم و دلم کباب می‌شد به حالش که سه سال این وضع رو تحمل کرد. صرفا آلمان رفتم چون شد، ولی الان واقعا خوشحالم که هر سال یک ماه ایران بودن ممکنه، چون من دیگه نمی‌تونم و هدفمم این نیست که بتونم.

۱

۹۵۷

من واقعا حس می‌کنم یک ماه هم با کسی جز پرهام حرف نزنم، اوکی می‌مونه حالم و این خیلی ناراحتم می‌کنه. شجاعتش رو دارم، ولی اصلا انگیزه‌ای ندارم با آدم‌ها رابطه‌ای برقرار کنم و این شبیه من نیست. انوجا می‌گه تاثیر امتحانه، و امیدوارم که باشه و احتمالش هم زیاده که باشه، چون استرس امتحان قشنگ من رو آروم آروم می‌خوره. واقعا یک دلیلی داشت که من توی کارشناسی این‌قدر اذیت بودم.

ولی هی از خودم می‌پرسم چرا آخه باید سر این ناراحت باشم. یک چیز رو نمی‌خوای دیگه، کسی هم که دنبالت نکرده که بخوای، پس چرا ناراحتی. شاید بهترین مثال نباشه، ولی اون موقع هم که فهمیدم چه بلایی سر خواجه‌های دربار میاد، می‌گفتم آخه غمشون سر چیه، دیگه زندگیشون سر این نمی‌ره.

ولی خب، طبیعیه ناراحت باشم. اون میل سوقت می‌ده به یک زندگی بهتر و پرتر. از دست دادنش واقعا غم‌انگیزه.

۰

August

یک هفته به امتحانم مونده و خیلی خیلی استرس دارم. از اون طرف دلم به شکل وحشتناکی تنگه. نتیجه‌اش این شده که نشستم وسط کتابخونه و قفل کردم. الان که دارم فکر می‌کنم، می‌بینم من تا حالا همچین ترکیبی رو تجربه نکردم و شاید طبیعی باشه که الان این‌قدر فلجم می‌کنه. دوست دارم برم خونه و گریه کنم، و می‌دونم که نمی‌شه و زیاد مونده از درس‌هام. 

می‌دونم که باید تلاشم رو بکنم برای مقابله با احساساتم. آدم نباید آرزو کنه برای سریع‌تر رد شدن زندگی‌ش. این هفته درس می‌خونم و پیاده‌روی می‌کنم. هفته‌ی بعد امتحان می‌دم و شکلات می‌خرم و مسافرت می‌رم. بعدشم که هیچی.

۲

خوابگاه

موقع ناهار توی سلف پادکست گوش می‌دم و امروز و دیروز داشتم به پادکست رادیو مرز راجع به خوابگاه گوش می‌دادم، بعد هی بیش‌تر دارم ناراحت می‌شم از فکرش. نمی‌دونم، شاید نظر بقیه متفاوت باشه، ولی من الان که دارم بهش فکر می‌کنم، مقدار زیادی سختی بی‌دلیل داشت. 

منم الان یک ساله که روی پای خودم زندگی می‌کنم و اینم سختی خودش رو داره. مریضی سخته، پیش بردن دانشگاه و داشتن یک خونه‌ی مرتب سخته، این که شب خودم رو از تخت بکشم بیرون و ظرف‌ها رو بشورم سخته. ولی همه‌اش در نهایت به من حس بدی نمی‌ده. کارهاییه که باید انجام بدم. خونه‌ی منه.

ولی خوابگاه واقعا عذاب‌آور بود. استرس داشتن برای جواب پس دادن به آدم‌هایی که حتی پدر و مادرت هم نیستند، خجالت‌آور بود. زندگی کردن با انسان‌های بی‌مسئولیت و تلاش برای آدم کردنشون کاملا بی‌دلیل بود. این که تلاش کرده بودند دقیقا حداقل امکانات رو فراهم کنند، و تصادفا چیز دیگه‌ای اضافه نشه به پکیج. من یک چیزهایی رو توی خوابگاه خودم دوست داشتم و برای ما سخت‌گیری حتی زیاد هم نبود. ولی آخرهاش، شاید به‌خاطر تغییر رئیس‌جمهور اثراتش به ما هم رسیده بود و به پوششم گیر می‌دادند.

 

در نهایت قطعا زنده می‌موندی و فکر می‌کنم می‌فهمم اگه هم‌اتاقی‌های خوبی داشتی بهت خوش می‌گذشت. ولی خیلی چیزها از زندگی‌ت حذف می‌شد و فکر می‌کنم کسی خیلی به این توجه نمی‌کنه. انگار فقط می‌تونستی وجود داشته باشی و نه بیش‌تر. برای چند سال، ذهنت مشغول برطرف کردن موانعی باشه که حتی موانع واقعی نیستند. 

 

در نهایت آره، واقعا در نهایتش با در نظر گرفتن همه‌چی، بخشی از انرژی تلف‌شده توی ایران. 

متوجه این هستم که قطعا نمی‌تونستم زندگی‌ای شبیه این‌جا داشته باشم، ولی فکر نمی‌کنم این بهترین حالت بود و چیزی بهتر ممکن نبود.

۰

دو ماه به بیست‌و‌سه‌سالگی

امروز صبح که بیدار شده بودم و مثل نود درصد صبح‌ها توی خودم بودم، داشتم همین‌طوری رندوم توی تلگرامم می‌گشتم و پست یکی از دوست‌هام رو می‌خوندم و می‌گفت که بقیه رو راحت می‌بخشه و زیاد پیش نمیاد ناراحت بشه. حتی نه این که مهم نباشند، فقط حس بدی نداره. از صبح ذهنم پیشش مونده.

من فکر می‌کنم به‌نسبت در روابط انسانی‌م civilام. دعوا نمی‌کنم، غیبت نمی‌کنم از دوست‌های قدیمی، خیلی اوقات تلاش می‌کنم حرف بزنم و همیشه تلاش می‌کنم تا حد امکان به بقیه آسیب نزنم. ولی این‌طوری نه. رها کردن یک احساس و اتفاق بد تقریبا همیشه برام همراهه با رها کردن اون آدم. تلافی نمی‌کنم ولی اهمیتی هم نمی‌دم.

دلم واقعا هنوز بزرگ نیست برای همچین برخوردی. برخوردهای ناخوشایند کوچک از افراد نزدیک بهم تا ته دلم می‌رن و بهترین کاری که از دستم برمیاد، همین رها کردنه. دوست داشتم اون شکلی باشم ولی. دوست داشتم می‌تونستم مهربون‌تر باشم و در عین اهمیت دادن فراتر از خودم فکر کنم، ولی نمی‌تونم و می‌دونم از اعتماد نداشتن و insecurity میاد. نمی‌دونم ولی که چطوری حل می‌شه.

حس می‌کنم حل می‌شه ولی. نمی‌دونم چطوری ولی تقریبا مطمئنم می‌شه.

فکر می‌کنم مشکل همینه که من نسبت به رفتارهای خودم و واکنش بقیه نسبتا آگاهم و زیاد توجه می‌کنم* و بنابراین فکر می‌کنم اگه کسی اهمیت بده، حتما همیشه مناسب رفتار می‌کنه که لزوما درست نیست. به هرکدوم از انسان‌های نزدیکم فکر می‌کنم و هرکدومشون یک مشکلی دارند؛ انوجا مثل من insecure می‌شه، بنیامین اگه حرفت براش جالب نباشه احتمال زیادی داره که توجه نکنه، رسول سر قرار حضوری آدم رو روانی می‌کنه. ولی خب حتی من می‌تونم در حالت معقولم مطمئن باشم که اهمیت می‌دن. 

نمی‌دونم، واقعا اعتماد من به انسان‌ها چنان از پایه ویرانه که دقیقا نمی‌تونم تصور کنم چی ممکنه جواب بده. در نتیجه آره، نمی‌دونم چطوری درست می‌شه، ولی احتمالش رو زیاد می‌بینم که دو سه سال دیگه بیام به همین پست ارجاع بدم.

 

چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم من بیش‌تر از هفت ساله که این‌جا می‌نویسم. خدایا. اگه ازم بپرسید راز موفقیتم در پاک نکردن آرشیوم چیه، می‌گم نخوندن پست‌های دبیرستانم.

 

*من به طرز بامزه‌ای این جمله و شبیهش رو هر بار از آدم‌هایی می‌خونم که سر چیزهای کوچک ازشون ناراحت شدم، در نتیجه الانم احتمالا همونه، ولی خب، من واقعا بقیه و احساساتشون زیاد توی ذهنم هست. نه همیشه، ولی احتمالا بیش‌تر از متوسط مردم.

۰

Soon Soon

امروز هوا بالاخره آفتابیه و بارون نمیاد. منم خوشحالم. تی‌شرت‌های جدید دارم و یک فلاسک (؟) جدید. درس‌هام خوب پیش می‌ره فکر می‌کنم. دو هفته‌ی دیگه بالاخره امتحان می‌دم و راستش یکم خوشحالم که داره تموم می‌شه. نمی‌دونم می‌رسم تموم کنم یا نه، ولی خیلی چیزها یاد گرفتم توی همین مدت و از خودم به‌نسبت راضی‌ام.

می‌تونستم برات با جزئیات تعریف کنم این روزها چطوری می‌گذره. از خرید خونه کردن برای انوجا و منصرف کردنش از خرید چیزهای چرت، تا دنبال لباس بچه گشتن توی آمازون و مقدار زیاد شکلات خریدن. 

انوجا یک اخلاقی داره، که مثلا بهش می‌گم من فلان چیز رو لازم دارم و حالا خودم سر فلان چیز اصرار خاصی ندارم، ولی ایشون رها نمی‌کنه. این حرکتش هر بار توی ذهنم می‌مونه. این که اولویت‌های منم تا حدی برای اون اولویت‌اند. من براش غریبه و دیگران نیستم و این دقیقا چیزیه که من توی دوستی نیازش دارم.

چند وقت پیش سر این دعوا کرده بودیم که چرا من وقت زیاد نمی‌ذارم و می‌پیچونمش که خب در دفاع از خودم من امتحان دارم و هیچ‌کس رو نمی‌بینم تقریبا. اگه کسی این سناریو رو برام شرح می‌داد، احتمالا خوشم نمی‌اومد، ولی این‌جا به شکل عجیبی مشکل خاصی نداشتم. بهش گفتم که شرایطم این‌طوریه ولی بازم تلاش کردم در طول هفته براش حتما وقت بذارم. نمی‌دونم، شاید چون به صورت طبیعی همیشه خودم رو از موقعیت حذف می‌کنم، این که انسان‌ها تا حدی بهم چنگ بندازند، چیزیه که پایدار نگهم می‌داره. طبعا نه این که حبس باشم، فقط رها نشم.

دیشب داشتیم راجع به هامبورگ حرف می‌زدیم. می‌گفتیم که چقدر خوب بود. واقعا خیلی خیلی خوب بود. فکر کن یک جاییش توی یک کافه‌ی نزدیک بندر داشتیم صبحانه می‌خوردیم. بعدش رفتیم قایق‌سواری. بعدش ساحل. خیلی خیلی خیلی دوست دارم برم مسافرت. 

فکر ایران برام تمرکز نمی‌ذاره. بنیامین امروز پرسید برای چی بیش‌تر ذوق دارم، و نمی‌دونم راستش. از هر طرف بهش نگاه می‌کنم، چیزهای زیادیه که صبر کردن براشون سخته. الان که توی کتابخونه‌ام، نگاهم یکم جهت‌داره و شاید بیش‌تر دوست دارم جایی باشم که کسی فین نمی‌کنه. دیشب یک زوجی رو توی یک ماشین دیدم وقتی در انتظار اتوبوس داشتم یخ می‌زدم و فکر کردم کل این یک ماه من توی ماشین می‌مونم. پول خودم رو خرج نکردن هم باید خوش بگذره. آه، نمی‌دونم. خیلی چیزها، واقعا خیلی چیزها.

۰

August

واکنش من به دلتنگی بی‌حس کردن خودم بوده. مشغول شدن با کارهای دیگه و نادیده گرفتن این که حالت دیگه‌ای هم ممکنه. می‌گفتم حالا درسته پیش هم نیستیم، ولی ویدئوکال هم خوبه، یا اصلا من از مامان و بابام که دورم، رابطه‌ام باهاشون عمیق‌تره. بعد این روزها به این فکر می‌کنم که یک ماه دیگه پیششونم و خشک می‌شم. واقعا خشک می‌شم. وسط درس خوندن لرز به دلم میفته از فکرش. من واقعا یازده ماهه که هیچ‌کدوم این آدم‌ها رو ندیدم. باید خوشحال باشم و قطعا می‌شم، ولی فکرش برام درست نیست. 

 

امشب ساعت نه از آزمایشگاه برگشته بود و خسته بود و زنگ زد به من که برای شام بیاد پیشم، ولی من هیچ چیز گیاهی‌ای نداشتم. رفتم و براش چیزمیز خریدم. فکر این که کسی که دوستش دارم توی همچین زندگی‌ای گیر کنه که برنامه‌اش برای فردا صبح این باشه که مایونز و نون بخوره، واقعا نمی‌ذاشت همین‌طوری رهاش کنم. 

 

قطعا مهاجرت چیزهای بزرگی به من داده که متوجهشون هستم، ولی گاهی اوقات چیزهای کوچکش خیلی توی چشمم میان.

من همیشه‌ی خدا دلم می‌خواست نصفه‌شب توی خیابون راه برم. امشب که داشتم یک جای خلوت راه می‌رفتم و نمی‌ترسیدم، خوشحال شدم راجع بهش. خوشحالم راجع به این که خلوت‌ترین جاها می‌رم و نمی‌ترسم. بابت طبیعت هنوز خیلی خوشحالم. ذره‌ای اغراق نمی‌کنم وقتی‌ می‌گم توی قلبم انگار یک حفره بود که با طبیعت این‌جا پر شد.

 

خیلی چیزها توی ذهنم هستند که دوست دارم بگم‌. این که Arrested Development می‌بینم و خیلی دوستش دارم. این که تو کتابخونه چند نفر ایرانی هستند که من می‌دونم ایرانی‌اند و اون‌ها می‌دونند من ایرانی‌ام و می‌دونند که من می‌دونم که اون‌ها ایرانی‌اند و هر روز یکم فکر می‌کنم آیا سلام کنم یا نه، آخرم نمی‌کنم. اصلا برام بحث این نیست که آدم‌های بدی‌اند یا هرچی، فقط یک پیش‌زمینه‌ی ذهنی که دنیامون شبیه نیست احتمالا. من خیلی ولی دلم می‌خواست این‌جا یک گروه دوست‌های ایرانی داشتم. یک فانتزیه برام :)) نمی‌دونم، ببینیم چی می‌شه.

 

کاش توی نوشتن بهتر بودم. کاش توی فهمیدن فکرهام بهتر بودم. تازگیا شب‌ها توی پینترست می‌گردم و با روش "کدوم یکی از این تصاویر رو بهتر می‌فهمی؟" تلاش می‌کنم بفهمم به چی فکر می‌کنم. برای یک ثانیه‌ی امروز یک ثانیه از پرواز پرنده‌ها توی آسمان صورتی رو دارم و بهش احساس نزدیکی می‌کنم. حالا بگو از این احساس نزدیکی چی باید بفهمم. 

۰

پیچیدگی‌های درس خوندن

چند شب پیش برای چایی و کیک رفته بودم خونه‌ی همسایه‌ی ایرانی‌م و باز همین‌طوری مونده بودم که چطور یک نفر می‌تونه این‌قدر خوش‌سلیقه باشه. بعدش به این فکر کرده بودم که با همه‌ی تحسین الانم، واقعا برام مهم نیست که خونه‌ی خودم قشنگ باشه این‌قدر. با بشقاب‌‌های سفید و لیوان‌های ساده‌ام کاملا راحتم و دلیلی برای تغییر نمی‌بینم. این برام جالبه. از اون چیزهای بیسیکی که انسان با بزرگ شدن راجع به خودش یاد می‌گیره.

بعد داشت بهم می‌گفت که مثلا در طول هفته قرمه‌سبزی می‌پزه یا مثلا غذاهای ایرانی زمان‌بر دیگه، و من باز مونده بودم. به این دیگه حسودی‌م می‌شد قطعا. چون هم‌زمان هم حس می‌کنم حرفه و ذوق آشپزی‌م به ته اومده و هر چیزی رو با پاستا ترکیب می‌کنم و می‌خورم، و فکر کن چی؟ این دفعه موقع خرید این‌قدر خسته بودم که پاستای آماده‌ی یخ‌زده گرفتم. الان که بهش فکر می‌کنم، واقعا غم‌انگیزه.

نمی‌دونم چرا، کلا درس خوندن زندگی من رو به هم می‌ریزه، دقیقا به‌خاطر همین که همه‌ی بخش‌های دیگه زیر سایه‌اش قرار می‌‌گیرند و منم روز‌به‌روز ضعیف‌تر می‌شم و خودم نمی‌فهمم. صبح‌ها نمی‌تونم از تخت بیرون بیام، چون فکر یک روز اجبار دیگه ابدا دل‌نواز نیست و ته دلم همه‌اش استرسه. این‌ها در حین نوشتن برام مشخص می‌شه، دقیقا همین الان. این دو سه روز استراحت کردم، چون برای مدت زیادی خودم رو مجبور کرده بودم و دیگه نمی‌تونستم. الان دارم فکر می‌کنم شاید مشکل خستگی نیست و نحوه‌ی برخورد منه که یک ذره از خودم مراقبت درست‌حسابی نمی‌کنم. حرف نمی‌زنم و یک هفته است ندویدم و هر کاری برام عذابه. 

یک هفته‌ی جدیده و به امید خدا این دختر بفهمه باید چی کار کنه.

۱

مثل آفتاب که می‌تابه به موج دریا

نه این که توقع داشته باشم دنیا دور من بچرخه، ولی من در هر رابطه‌ی نزدیکی که یادم میاد، داشتم برای اثبات valid بودن احساساتم می‌جنگیدم و نمی‌بردم. لیاقت این رو دارم که فقط یک نفر، دقیقا فقط یک نفر باشه که حرف‌هام رو باور کنه. عصبانیتم و غمم از چیزهای کوچک. واقعا حالا که دارمش، دیگه برام مهم نیست بقیه چطوری‌اند. یک نفر توی این دنیا هست که باور کنه وسط جنگل گریه‌ام گرفته بود از بس دلم می‌خواست تنها باشم و همه‌اش مجبور بودم پیام جواب بدم. وقتی باور می‌کنه، می‌فهمم که دیوونه نیستم، و بعدش می‌تونم منطقی‌تر برخورد کنم.

اون روز با یک نفر بد برخورد کرده بودم، و بعدش هی داشتم براش حرف می‌زدم و غیبت می‌کردم. بهم گوش می‌داد و تاییدم می‌کرد و آخرش بدون این که چیزی بگه، گفتم که می‌رم ازش عذرخواهی کنم و گفت "آفرین."

شاید چیزی که این وسط واقعا خوشحالم می‌کنه، اینه که بهم اعتماد داره. به چیزهایی که از ذهنم می‌گذرند، نگاهی که به دنیا دارم، ارزش‌هام، و کارهام.

توی Fleabag یک صحنه آخر فصل اول بود که شخصیت اصلی از همه‌جا رها شده بود. من به‌اندازه‌ی کافی توی این موقعیت بودم. دیگه دوست ندارم باشم.

۰

فکرهای وسط درس خوندن

من این روزها خیلی انسان بهره‌وری شدم و به‌ازای نیم‌ساعت درس خوندن، یک بار خودم و یک بار پرهام رو سکته می‌دم. دیروز فکر سوغاتی خریدن دیوانه‌ام کرده بود. خیلی خیلی ذوق داشتم که برای هرکس چیزهای قشنگ بخرم.

سر ناهار نشستم و حساب کردم و دیدم با احتساب همه، باید در حد دویست یورو خرج کنم که یکم زیاده. بعدش ولی عصر که دیگه ذوقش داشت من رو می‌کشت، رفتم و برای مامانم گردنبند خریدم. گردنبندش این‌قدر قشنگه، این‌قدر قشنگه که نمی‌تونم اهمیت بدم از بودجه‌‌ای که داشتم، گرون‌تر شد. ترکیب دوری و بزرگ‌تر شدن و دلتنگی و همین‌طور بهتر شدن مامانم تمام مشکلات قبلی رو از ذهنم برده. این زن سختی‌های زیادی کشیده و با وجود این که سختی‌های زیادی هم برای من درست کرده، به‌اندازه‌ی کافی آسایش فراهم کرده که به جایی که دوست داشتم برسم و با در نظر گرفتن زندگیش، همین خودش کافیه. و نه این که فقط دور باشم و یادم نباشه. کلا مدت زیادیه که رابطه‌‌ی خیلی خوبی باهاش دارم. خیلی دوست دارم با این هدیه یادش بمونه که چقدر دوستش دارم و این‌جا این سوال پیش میاد که دقیقا روابط انسانی و پول چه رابطه‌ای با هم دارند.

من ذاتا خسیس نیستم، یعنی جواب طبیعی‌م به این معادله اینه که پول نباید توی روابط انسانی مطرح باشه. ولی خب، از طرف دیگه، مخصوصا توی دوران دانشجویی توی ایران، دست‌و‌دل‌بازی حتی آپشن نبود. منم از حل کردن این معادله متنفر بودم.

 

فکر می‌کنم خودم الان در این زمینه نسبتا دقیقم و مخصوصا این‌جا همیشه حواسم هست که بار خودم رو حتما بکشم. ولی از یادآوری این چیزها به بقیه و فکر کردن بهش متنفرم. یک بار یکی از هم‌آزمایشگاهی‌هام مریض بود و من براش رفتم یک خرید کوچولو و بعدش دیگه باهام حساب نکرد که خب با توجه به این که من در وضعیت سخت و در حال بلیط برای ایران خریدنی بودم، یک مقدار اذیت‌کننده بود. در نهایت هم تصمیم گرفتم یادآوری نکنم. در این حد بدم میاد که حتی پشیمون هم نیستم. از نظر منطقی واقعا کار درستی به نظر میاد، ولی در عمل واقعا یک جوریه. اگه دانشجوی ایران بودم، می‌کردم، ولی این‌جا واقعا ارزشی نداشت.

 

خلاصه من در حین نوشتن این پست فهمیدم که انسان باید حتما تلاش کنه که متناسب با پولی که داره، سخاوتمند باشه و کمتر به اون پول چنگ بندازه و پول نسبت به روابط انسانی ارزشی نداره، ولی گاهی اوقات نیاز ایجاب می‌کنه که توی روابط انسانی مطرحش کنی. ته تهش، هرچقدر هم منطقی فکر کنی که پول خودته و حق داری، احتمالا دوست نداشته باشی آدمی باشی که توی لحظات مهم فکرش دنبال پولشه. در این‌جا من دوست دارم اشاره‌ی کوچکی داشته باشم به تئو، برادر وینسنت ون گوگ، که یک عمر خرج این بچه رو داد و نتیجه‌اش.

۰

Wohin du gehst

دارم autophagy رو می‌خونم و رمقی ندارم. سخته و مثل splicing نسبتا موضوع ایزوله‌ایه و من می‌تونم بدون دونستنش دووم بیارم. ولی خب، قبول می‌کنم که این جالب بود که فهمیدم autophagy در واقع ubiquitination در مقیاس بزرگ‌تره. نه دقیقا، ولی تا حالا من اصلا به نقش یکسان این دوتا توی سلول فکر نکرده بودم. حتی سیستمشون شبیهه و من نمی‌دونستم. 

دیروزم یک ویدئو راجع به جنگ‌های خاورمیانه دیدیم که اونم برام جالب بود. اومدم تعریف کنم، ولی دیدم واقعا به فضای این‌جا نمی‌خوره :)) کلا من الان به‌سان کودک یک ساله دارم چیزهای اساسی و هیجان‌انگیز این دنیا رو یاد می‌گیرم و سوالی که پیش میاد اینه که من احمق بودم یا چی؟ :))

یعنی بذار واضح‌تر بگم، من قطعا خوشحالم از این چیزهای بنیادینی که هر روز دارم یاد می‌گیرم، ولی واقعا چرا این‌قدر دیر؟ این ویدئویی که من از خاورمیانه دیدم، واقعا برای بیننده‌ی اروپایی طراحی شده بود، نه کسی که بیست و دو سال توی ایران زندگی کرده.

به هر حال، چیزی بوده که شده، و انشالله که چیزهای دیگه‌ای داشته باشم عوض common knowledgeای که ندارم.

در دفاع از خودم ولی من این‌قدر توی این مدت تاریخ و جغرافی یاد گرفتم که اون بار یوهانس داشت راجع به جدایی پاکستان از هند یک چیزی می‌گفت، بعد یک جا شک کرد و از من، نه سر پیاز نه ته پیاز، پرسید. منم البته گیج شدم، ولی می‌گم یعنی ببین، خدا رو شکر حماقتم در حال کنترله.

 

امروز صبح بیدارم کرد و بعد باز خوابیدم و هی وسطش هم گوشی‌م رو چک می‌کردم و هر وقت پیام می‌داد، این شکلی بودم که "عزیزم، معلومه که بیدارم، چرا این‌قدر بهم شک داری؟" و بعد می‌خوابیدم دوباره. دوست نداشتم بیام کتابخونه و بعد از دست مردم عصبانی باشم. یک سال برنامه‌ی intensive داشتن هم روم تاثیر گذاشته و این که شنبه و یکشنبه برای استراحته، تا ته ذهنم رفته.

توی پینترست بودم برای یک مدت، و باز یادم اومد چقدر من از social mediaی هم‌سن‌و‌سال‌های خودم بدم میاد. چقدر به ذهنم خودمحور و خالی از درکه. نمی‌دونم، این حس غریبه بودن با نسل خودت واقعا خوشایند نیست. نه ایران، نه این‌جا. نه این که توقع داشته باشم همیشه همه‌جا محتوایی ببینم که خودم دوست دارم، ولی این که هیچ‌جا نبینم، واقعا دیگه ظلمه. شاید اینم یکی از دلایلی باشه که به این‌جا چسبیدم.

 

یکی از اثرات زیاد زیاد exposed بودن به تاریخ و جغرافی و سر lectureهای خوب بودن، اینه که الان راحت می‌تونم تم‌های اساسی یک موضوع رو پیدا کنم. شاید این اوضاع ادامه پیدا کنه و یک روز یکی ازم بپرسه که چی شد این‌قدر درون‌گرا شدم، به این معنی که تنهایی رو حتی به بودن با انسان‌های موردعلاقه‌ام ترجیح می‌دم، می‌گم که از یک جایی به بعد من این‌قدر می‌تونستم تنهایی کارهای هیجان‌انگیزی انجام بدم که حتی دردسرهای کوچک روابط انسانی باعث می‌شد انسان‌ها رو رها کنم.

دور انسان‌ها رو خط نکشیدم قطعا. صد درصد مطمئنم که بازم افرادی پیدا می‌کنم که obsessed باشم باهاشون. ولی دلیلی پیدا نمی‌کنم که استانداردهام رو پایین بیارم. فکر می‌کنم توی روابط انسانی آدم باید زیاد به خودش شک کنه، چون آسیب به یک نفر دیگه چیز جدی‌ایه، ولی من هزار بار شک کردم و فکر نمی‌کنم دارم اشتباهی می‌کنم. فکر می‌کنم شک کردن بیش‌تر از این می‌شه ترسو بودن. از موضع خودم نسبتا مطمئنم.

 

می‌تونستم برم به کلم بگم که من دوست دارم آدمی باشم که وقتی دو نفر کنارش توی کتابخونه حرف می‌زنند، بهشون تذکر بده. ولی در عین حال این‌قدر حرکت ترسناکیه که می‌ترسم به کلم بگم و واقعا همچین آدمی ازم بسازه.

 

حس می‌کنم این پست داره طولانی می‌شه، ولی خب در طوی دیگه هم autophagy منتظرمه، بنابراین باید اعلام کنم که من به ایران اومدن فکر می‌کنم. فکر می‌کنم که کلییی کافه می‌رم. می‌رم شیرینی فرانسه حداقل چهار بار. با مریم و فریبا می‌رم بیرون. یک بار از اول تا آخر ولیعصر راه برم شاید. لباس می‌خرم و کلی سوغاتی میارم. مامانم گفت "برادرزاده‌هات، مهرسا و ارغوان، اولویتت باشند." و نمی‌دونم شما با چه تمرکزی این‌جا رو می‌خونید، ولی من یک برادرزاده داشتم فقط.

فکرش خیلی جالب نیست عزیزم؟ ما اون‌قدر توی بهار به ارغوان قربانی گوش دادیم و من قراره برادرزاده‌ای باشم که اسمش ارغوانه و شاید تولدش با من یکی باشه. تولد مهرسا و صبا هم پنج روز فاصله داره.

خلاصه، زندگی هیجان‌انگیزه قطعا.

 

واقعا تک‌تک افراد این کتابخونه به حال من افسوس می‌خورند حالا که این‌قدر سرم توی گوشیه، ولی حالم بهتره و حالا می‌تونم کم‌تر از autophagy حرص بخورم.

۷

Go solo

امروز خیلی خسته بودم. هی تلاش کردم بخونم و خوندم، ولی هی بیش‌تر عذاب کشیدم. آخرش ساعت شش‌و‌نیم گفتم طبیعی نیست من دیگه در این حد عذاب بکشم. وقت استراحته. 

 

آخرین باری که این‌طوری فشرده‌ درس خوندم، برمی‌گرده به یک‌و‌نیم دو سال پیش و برام به‌شدت عجیبه که این‌قدر تغییرات شدیدی داشتم توش بدون تلاش کردن. اون از بدون آهنگ درس خوندن و تمرکز کردن که چیزی بود که من سال‌ها براش تلاش کردم و نتونستم، و اینم از هر روز نسبتا زود بیدار شدن و نسبتا زود خوابیدن و رفتن به کتابخونه که من در تمام عمرم جز کنکور چنین پیوستگی‌ای نداشتم.

امتحانم (مفرد، یک امتحان از تمام کلاس‌هام) یک ماه دیگه است و براش استرس دارم. من تا همین‌جاش به خودم افتخار می‌کنم بابت محض استرس داشتن، چون یک ماه ترجمه‌ی طبیعی‌ش توی ذهن من ابدیته، ولی در نتیجه‌ی حدودا بیست‌و‌سه سال زندگی یاد گرفتم که اصلا زمان زیادی نیست برای این همه مطلب.

از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که من واقعا به نتیجه‌ی این امتحان اهمیت می‌دم. روحیه‌ی رقابت‌طلبی و این چیزها. چیز بدی هم نیست که اهمیت می‌دم، چون خیلی از این مکانیسم‌ها برای من جا نیفتادند. رشته‌ی لیسانسم زیست محض نبود و همون‌طور که گفتم، منم درست‌حسابی درس نمی‌خوندم و واقعا در این روزها فکر می‌کنم که وقتی من با اون سیستم ناقص و درس خوندن به‌شدت بی‌بهره‌ام به این‌جا رسیدم، جالب می‌شه دیدن این که با امکانات و اراده‌ی قوی‌تر و سیستم درست‌تری که الان دارم، به کجا می‌رسم.

 

شب‌ها Lockwood and Co. رو می‌بینم که واقعا در وصف اراده‌ی جدیدم همین بس که هر شب با یک جدال درونی شدید آخرش رضا می‌دم که فقط یک قسمت ببینم. خیلی کیف می‌ده دیدنش. همینه که طرفدار هر غلطی کردن در کودکی و نوجوانی‌ام. من آخرین رمان فانتزی‌م Raven Cycle از یک سال‌و‌نیم پیش بود و مطمئنم ده سال هم بگذره، من راحت می‌تونم با یک چیز فانتزی ارتباط برقرار کنم.

 

کتابخونه برام تمرین صبره. نمی‌تونم واقعا به‌اندازه‌ی کافی تاکید کنم که چقدر چقدر چقدر از سروصدا کردن و حرف زدن آدم‌ها توی کتابخونه بدم میاد. بیش‌تر از این که خود صدا اذیتم کنه، بی‌ملاحظگیشون اذیتم می‌کنه. با خودم می‌گم من تا حالا توی زندگی‌م شاید یک بار توی کتابخونه حرف زده باشم. همیشه حواسم بوده، چون باید حواست باشه. بعدش فکر می‌کنم منطق روشنیه برای من، ولی برای بعضی‌ها نیست. نمی‌فهمم چطور ممکنه، ولی نیست. تمام چیزهایی که به انسان‌ها نسبت می‌دی، براساس این فرضه که فکر می‌کنی ذهنیت مشابه دارند و بعضی‌ها ندارند، به هر دلیلی. بعد از وسط این جریان می‌رسم به جریان‌های دیگه. که تمام چیزهایی که برای من به روشنی روزه، برای بقیه شاید نیست.

نمی‌دونم، آیا باید آدم بخشنده باشه؟ فکر می‌کنم که خب اگه ذهنیتتون یکی بود و تمام چیزهایی که قضاوت کردی درست بودند، چی؟

این قالب مشکلات یک زخمیه روی دلم انگار که اگه درست می‌شد، شاید من این‌قدر اذیت نمی‌شدم با کوچک‌ترین سروصدا توی کتابخونه.

۰

got the music in you baby, tell me why

امروز انوجا خیلی یهویی بهم پیام داد که خیلی خوشحاله که من دوستش‌ام. قلبم رفت. آدم برای همین چیزها زنده است. که انسان‌هایی که باهاشون obsessedای، باهات obsessed باشند. که هی به خودت بگی که بعد از ناهار می‌ری کتابخونه و درس می‌خونی و تمام انگیزه‌اش هم داشته باشی. ولی باهاشون بستنی بخوری و باهاشون مغازه‌ی هندی بری که پنیر بخرند. دم درشون سرکه‌ی بالزامیکت رو بذاری، چون برای کاهو لازم داشتند.

 

خیلی غمگین بودم و توی همچین شبی آرامش تازه‌پیدا‌کرده‌ام مثل قند برام شیرینه. درس خوندن شیرینه و ناهارهای شنبه با بنیامین  و افراد دیگه شیرین‌اند. این که امروز بعد از سی دقیقه دویدن خسته نشدم، شیرینه. 

هی فکر می‌کنم که آدم بدی نیستم، ولی بعدش می‌پرسم که "پس چرا انسان‌ها رو رها می‌کنی؟" و منطقیه، چون کدوم آدم خوبی همچین روشی در زندگی پیش می‌گیره؟ دفاع دارم، ولی سوال همچنان سرجاش هست. ولی فعلا صبر می‌کنم. قلبم جای درستیه و بهش به‌اندازه‌ی کافی اعتماد دارم.

 

ما قشنگ داریم کانال یوتیوب بی‌پلاس رو با هم درو می‌کنیم. چند وقت پیش یک ویدئوش راجع به هامبورگ رو می‌دیدیم. من هامبورگ رو خیلی دوست داشتم. خیلی قشنگ و نرم و آروم بود. می‌گفت که هامبورگ به‌خاطر این بعد از این همه سختی، بعد از آتش و جنگ و سیل، سرپا موند و قوی‌تر شد که در هر دوران خودش رو وفق می‌داد.

منم همین‌طوری قوی‌ام. گاهی اوقات به جثه‌ی ضعیفم و اشتباهات فراوانی و هوش صرفا خوبم نگاه می‌کنم و مطمئنم که از عهده‌ی چیزهای واقعا بزرگی برمیام. یک روز شاید واقعا چهار ساعت دویدم. آدمی که از مرگ در دقیقه‌ی اول دویدن گذشته و می‌تونه الان سی دقیقه بدوه و خسته نشه، چرا نباید به چهار ساعت برسه؟ (جواب احتمالی: زمستون آلمان و افسردگی فصلی)

 

امروز یاد این افتادم که فکر کنم یک زمان بهم گفته بود که با عموش یازده کیلومتر می‌دویده و منم فکر کنم فکر کرده بودم که یازده کیلومتر چیزی نیست. یعنی واقعا در جایگاه من چیزها رو لگاریتمی می‌بینی و یازده کیلومتر در اردر یک کیلومتره و حالا درسته من یک کیلومتر هم نمی‌تونستم، ولی یازده کیلومتر به هر حال چیز خاصی نیست. برای این که به شما یک نمایی بدم، من بعد از حدودا چهار ماه دویدن، حالا می‌تونم حدودا پنج کیلومتر بدوم. خلاصه یعنی دختر احمق.

بعدش از این به این رسیدم که چطوری وقتی خودش یک ساعت می‌تونه بدوه، این‌قدر من رو تشویق می‌کرد که تونستم دو دقیقه مداوم بدوم؟ خیلی برام عجیبه فکر کردن بهش. من واقعا این‌طوری نیستم. اون‌قدر از جایگاه خودم در هیچ زمینه‌ای مطمئن نیستم که بتونم خودم رو از رقابت بیرون بکشم و به بقیه کمک کنم. چیزها رو در مقیاس خودشون ببینم. به هر حال من امروز سی دقیقه راجع به صفویه ویدئو دیدم و از هر دقیقه‌اش لذت بردم، در نتیجه هیچ چیزی از آینده بعید نیست.

 

امشب یک لحظه فکر کردم که با هم می‌ریم استانبول. نه پیش‌وندی، نه پس‌وندی. نه حتی این که چقدر خوب می‌شه اگه بریم استانبول. فقط همین جمله‌ی خبری که یک روز می‌ریم استانبول و من نمی‌تونم براش صبر کنم. نمی‌تونم برای آینده و تمام روزهایی که داره، صبر کنم. 

۲
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان