ابتدای ترم شش

یک پلی‌لیست جدید توی اسپاتیفای پیدا کردم. این قضیه‌ی Dark academia واقعا با وجود همه‌ی مسخرگی و تکراری بودنش، زیباست.

 

ترس عمیق این ماه‌ها اینه که آخر به چیزی که باید، نرسم. این که فیلمی باشه که من عاشق لحظه لحظه‌شم، ولی نمی‌دونم چیه. کتابی باشه که نمی‌تونم یک ثانیه زمینش بذارم، ولی پیداش نکنم. آهنگ‌هایی باشند که روزهام رو هزار برابر جادویی‌تر می‌کنند ولی من هیچ‌وقت پیداشون نکنم. آدم‌هایی باشند که بتونم بی‌وقفه باهاشون حرف بزنم، و در نهایت بهشون نرسم. و همه‌ی این‌ها قطعی‌اند. نه فقط برای من، برای همه. تو هر چقدرم تجربه کنی، نمی‌تونی همه چیز یا حتی نزدیک به همه چیز رو ببینی. ولی به نظر نمیاد اکثر انسان‌ها (حتی اون‌هایی که به اندازه‌ی من به این چیزهای چرند فکر می‌کنند.) خیلی ناراحت باشند از این موضوع. فکر کنم چون دنیاشون رو پیدا کردند.

نکته‌ای که همه‌مون می‌دونیم، اینه که با شکم گرسنه نباید خرید کنی. این موضوع بارها به من ثابت شده، ولی همچنان درسم رو نگرفتم. فکر نمی‌کنم مشکل من واقعا این پاراگراف بالا باشه. فکر می‌کنم مشکلم بیش‌تر اینه که وقتی از نوجوانی اومدم بزرگسالی، چیزهای مربوط به اون دوران رو نیاوردم. طبیعی هم هست. ولی خب، الان چیزهای زیادی ندارم. توی خونه‌ای زندگی می‌کنم که وسایل زیادی نداره، و این برهنگی‌ش عذابم می‌ده. از طرفی اون‌قدر کار روی سرم ریخته که نمی‌تونم برم وسایل بخرم. 

ولی الان که نشستم و دارم Sleeping at Last گوش می‌دم، فکر می‌کنم که من حداقل می‌دونم که دوست دارم چه وسایلی بخرم. امروز به زهرا و فرزانه اعلام کردم، و به شما هم اعلام می‌کنم که من آدم بیوانفورماتیک نیستم. بیوانفورماتیک داره من رو ذره‌ذره می‌کشه. فکر نکنم ازش دقیقا بدم بیاد. فقط واقعا خسته‌کننده است، همین.  همچنان دقیقا نفهمیدم چی دوست دارم، ولی گزینه‌های بیش‌تری از لیستم حذف شدند. و حدس بزنید چی؟ ترم ششم رو گذاشتم برای این که همین رو بفهمم. احتمالا هر هفته بشینم و یک مقاله بخونم. یک مقاله‌ی احتمالا معروف از یک زمینه. 

قراره اواخر اسفند با مائده و زهرا جوایز نوبل پزشکی چند سال اخیر رو مرور کنیم و ببینیم چی کار کردند و عزیزم، خدا می‌دونه که من چقدر بابت همه‌ی این‌ها ذوق دارم. نه فقط برای این‌ها. برای کسی که قراره بشم. برای کسی که می‌تونه یک آزمایش علمی محشر پیاده کنه. چون یک ایده‌ای پیدا کرده که سلول چطوری کار می‌کنه. از کسی که علم رو واقعا می‌شناسه و می‌تونه برای پایان‌نامه‌ی ارشدش یک ایده‌ی خوب پیدا کنه.

نباید این‌قدر استرس داشته باشم راجع به پاراگراف اول. بیست سالمه و قراره چیزهایی پیدا کنم که خونه‌ام رو باهاشون کامل کنم. و از این خونه هم خوشم میاد. این همه تلاش کردم و شجاع بودم و از اشتباهاتم یاد گرفتم و در نهایت به همچین خونه‌ای رسیدم. بی‌نقص نیست، ولی روشنه و آرومه و من دوستش دارم. 

هنوز زوده ولی من دوست دارم برای ترم شش و سال جدید آرزو کنم که زیبا باشه. که انسان‌های زیبایی پیدا کنم و آهنگ‌های زیبایی و نویسنده‌های زیبایی. امروز یک نقاش جدید به اسم Peter Brown پیدا کردم و برای من خیلی پیش نمیاد، ولی با یک نظر دیدن یکی از نقاشی‌هاش شیفته‌اش شدم. چند تاشون رو نگه داشتم تا برای مهدی بفرستم. ولی الان دوست دارم یکی‌شون این‌جا هم باشه:

۰

One step at a time

با زهرا که می‌رم بیرون، وقتی می‌خواد پارک کنه، خیلی طول می‌کشه و برای منی که راننده نیستم خیلی عجیب و جالبه همیشه. چون اصلا اولش به نظر نمی‌رسه که بشه با هیچ‌جور حرکت هوشمندانه‌ای ماشین رو گذاشت توی جا (فارسی روان) ولی مثلا هی زهرا حرکات زیادی به جلو و عقب و کنار می‌کنه، و توی هر حرکت، انگار پارک شدن ممکن‌تر به نظر میاد. حالا نمی‌دونم من دارم باز فکرهای احمقانه می‌کنم یا واقعا این پروسه برای بقیه هم جالبه. چون مثلا یک چیزی مثل از نقطه‌ی الف تا نقطه‌ی ب دویدن، یک چیزیه که آدم اولش می‌تونه همه چی‌ش رو تصور کنه، ولی این نه. 

خیلی این وضعیت برای من ناراحته. از هیییچ نظر هییییچ تصوری از آینده‌ام ندارم. فرزانه می‌گه لازم نیست. ولی برای من واقعا یک تصویر لازمه. شاید من اشتباه می‌کنم، ولی بدون رویا زندگی کردن، واقعا سخته؛ حداقل برای من که بهش اعتقاد دارم. 

دیشب که داشتم با مهدی حرف می‌زدم، فکر کردم که من یک زمانی خیلی رقابتی بودم. همچنان هم هستم یعنی. فقط هی مهارش کردم، چون فکر نمی‌کردم برنده بشم. به خاطر همین هی توی ذهنم اصرار کردم که اصلا این چیزها مهم نیست. به مهدی گفتم که نذار ترس انگیزه‌ات باشه. خیلی توی حرف ساده است. ولی خیلی ایده‌ای ندارم که چطور می‌شه بیست ساله باشی و حداقل خیلی نترسی.

آمریکا خیلی توی گزینه‌هام نیست. به بقیه می‌گم چون دوست دارم یک زندگی آروم و ساده داشته باشم و تا هزاران سال درگیر اقامت نشم. دلیل اصلی‌ش اینه که من فکر نمی‌کنم اون‌جا موفق بشم. بین اون همه افراد درخشان. و ترجیح می‌دم اگه قراره فرد خیلی مهمی نشم، حداقل زندگی ساده‌ای داشته باشم. این دلیلم رو خودم تا دیشب نمی‌دونستم.

و خیلی عجیبه، ولی پذیرش این که این رقابت‌های زمینی مسخره‌ی ناچیز برام واقعا مهمه، خیلی آرامش خیال بهم می‌ده. و بحث آمریکا نیست دقیقا، صرفا آمریکا توی ذهنم نماد جاییه که قراره کلی استرس داشته باشم، و اروپا نماد زندگی آروم‌تر ولی نادرخشان‌تره که مطمئن نیستم این تصویر دقیقا درست باشه، ولی اگه با این فرض بریم جلو، فکر آمریکا حس خیلی خوشایندی بهم می‌ده. نمی‌تونم توصیفش کنم. انگار جاییه که باید باشم. جاییه که حسرتی برای من نمی‌ذاره.

الان همه چی غیرممکن به نظر میاد. اصلا نمی‌فهمم قراره چی کار کنم. نه در مقیاس بزرگ، در مقیاس کوچک. ولی چند تا حرکت هست که می‌تونم انجام بدم. می‌تونم بپذیرم که یکم دارم FOMO پیدا می‌کنم. نمی‌دونم به این منظور ازش استفاده می‌شه. ولی فکر تمام موزیک‌ویدئوها، سریال‌ها، فیلم‌ها، و مخصوصا آهنگ‌هایی که اگه بشنومشون/ببینمشون، خیلی خوشحال‌تر می‌شم، غمگینم می‌کنه. فکر همه‌ی تجاربی که قرار نیست هیچ‌وقت داشته باشم غمگینم می‌کنه. و دوست ندارم این طوری باشم. فکر نمی‌کنم ما با چیزی که داریم، تعریف می‌شیم و نه چیزی که نداریم.

می‌تونم صبر کنم. نصفه‌شب با خودم قرار گذاشتم که شش ماه صبر کنم، و هر غر و ترسی دارم، همون موقع بروز بدم. بعدش ترسیدم و گفتم اگه شش ماه گذشت و همچنان همین بود چی؟ ولی خب، حتی اگه هم بود، همون موقع یک فکری به حالش می‌کنم. 

می‌بینی عزیزم؟ تو فقط کاری رو می‌کنی که می‌تونی، و حتی اگه مشخص نباشه که مسیر کلی چیه، حتی اگه مسیر کلی غیرممکن به نظر بیاد، قدم به قدم همه چی مشخص‌تر و ممکن‌تر می‌شه.

۰

اسفند

به نظرم نباید این‌قدر سخت بگیرم.

من به قضیه‌ی نیمه‌ی گم‌شده یک اعتقاد نسبی‌ای دارم. نه فقط توی روابط؛ کلا. یک فردی هست برای تو، یک رشته‌ای هست برای تو، یک شغلی هست برای تو، یک خونه‌ای هست برای تو. و فکر نکنم از بنیان غلط باشه. توی جلد پنج کتاب‌های آن شرلی یک اصطلاحی بود، «آدم‌های هم‌رگ‌وریشه». برای من خیلی پیش نمیاد دیدن همچین افرادی. اکثر اوقات حس می‌کنم بقیه به زبون دیگه‌ای حرف می‌زنند. 

به هر حال، آدم‌های هم‌رگ‌وریشه‌ام هستند. کنارشون حس می‌کنم خونه‌ام. توی ماشین زهرا مثلا. فکر نمی‌کنم همه‌اش به خودم برگرده. فکر نمی‌کنم اگه من دیدم رو عوض کنم، همه‌ی آدم‌ها مطابق میلم بشند. یا اگه تلاش کنم، می‌تونم با یک فرد عادی، یک رابطه‌ی عاشقانه‌ی فوق‌العاده داشته باشم. همچنان به مفهوم هم‌رگ‌وریشه بودن معتقدم.

ولی خب، موضوع اینه که فکر نمی‌کنم واقعا The Oneای در کار باشه. شاید یک خونه‌ای یک جایی باشه که دقیقا خونه‌ی رویاهای توئه، ولی وقتی تو یک خونه‌ای پیدا می‌کنی که با وجود همه‌ی نقایصش، بهش احساس خوبی داری و تصمیم می‌گیری بخری‌ش، دیگه واقعا نمی‌تونی خیلی به این اهمیت بدی که چنین خونه‌ای وجود داره. (در این بند، منظورم دقیقا خونه بود، من خیلی بیش از حد به خونه‌ی آینده‌ام فکر می‌کنم. دقیقا به خود ساختمونش و دکورش.)

یک بار النا یک پستی نوشته بود، راجع به این که لازم نیست چیزها بهترین باشند، فقط لازمه کافی باشند. و به نظر درست، و آرامش‌بخش میاد. 

 

مجموعا سه ساعت توی راه رفت و برگشت آزمایشگاهم. عین سه ساعت هم با خودم درگیرم که آیا لغت بخونم، یا می‌تونم از پنجره به بیرون نگاه کنم و آهنگ گوش بدم. چون من عاشق دومی‌ام. و به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسم. وقتی تصمیم می‌گیرم لغت بخونم، فکر می‌کنم که با شناختی که من از خودم دارم توی اون آینده‌ای که حتی در بهترین حالت بهش می‌رسم، قرار نیست بابت این به خودم افتخار کنم که هیچی از زندگی نفهمیدم و فقط درس خوندم (من خیلی دراماتیکم، این‌جا فقط بحث نیم‌ساعت زبان خوندن بود، و من تغییرش دادم به «من لحظه به لحظه‌ی زندگی‌م عرق ریختم.») و وقت‌هایی که آهنگ گوش می‌دم فکر می‌کنم. که «خوبه سارا، فقط وقتی از حسرت دانشمند شدن پرپر شدی، بدون که خودت نخواستی بهش برسی.» فکر می‌کنم راه درست اینه که مثلا یکمش رو بخونم، بقیه‌اش رو آهنگ گوش کنم، و هی نسبت درس خوندن بیش‌تر بشه. ولی به هر حال این درگیری‌های درونی نمادی از درگیری‌های بنیادی‌ترم شده.

از این تکنیک‌های بهتر بودن و پیشرفت کردن و فلان و بهمان، هم‌زمان می‌ترسم و بدم میاد. به شکل عمیقی بدم میاد. فکر می‌کنم شاید من حسودم. ولی به نظر نمیاد حسودی باشه. 

از پگاه پرسیدم پایه‌های زندگی‌ش چیان. بعدش کلی با خودم بحث فلسفی کردم که اصلا پایه یعنی چی. شاید ما کلی پایه داریم، و فقط بعضی‌هاشون بزرگ‌ترند. و درست نیست خودت رو به چند تا چیز منحصر کنی. و بعدش که پگاه ازم پرسید پایه‌های زندگی من چی‌اند، گفتم نمی‌دونم.

ولی بعدش نوشتم: Science، دوست‌هام، احساساتم، زیبایی‌ها و چیزی نبود که تک‌تک بنویسم و دقیق فکر کنم روشون. صرفا می‌دونستم. این‌ها اجزای اساسی زندگی من‌اند. ظهر داشتم فکر می‌کردم که خدایا، من چقدر ترم سه‌ام رو دوست دارم. چقدر از اون شجاعت و زیبایی خوشم میاد. و ترم سه با اختلاف کم‌ترین معدل من بود. نه این که من طرفدار نمره‌های کم باشم. ولی می‌گم من اون آدمی نیستم که به خاطر یک لحظه افتخار به خود، منطقی بدونم که چند سال صرف کاری کنم که دوستش ندارم.

بحث تلاش کردن نیست. بحث رنج کشیدن به خاطر ارزش‌های بقیه است. بابت آینده شوقی ندارم. ولی شب‌ها فیلم دیدن با مریم خیلی بهم خوش می‌گذره. خدایا، چقدر انسان منحرفی به نظر می‌رسم بابت این حرف، ولی من فکر می‌کنم، در مقطع فعلی، من ترجیح می‌دم در عین حرکت آهسته و پیوسته در مسیرم، به این لذت‌های فانی هم اهمیت بدم و بابتشون عذاب وجدانی نداشته باشم.

۱

Lionheart

چیزی که در مورد بزرگسالی گاهی اوقات عمیقا اذیتم می‌کنه، اینه که حتی حس نمی‌کنی مهمی. و احتمالا منظورم رو درست نرسوندم.

یعنی، پیش‌دانشگاهی بهشت من بود دقیقا. دائما از هوشم تعریف می‌کردند (which seems weird now). نتیجه‌ی آزمون‌های کانونم احتمالا از طرف خیلی‌ها چک می‌شد. وقتی سوالی مطرح می‌شد، از من توقع می‌رفت که جواب بدم. بهم امیدوار بودند، تحسینم می‌کردند و مورد توجه بودم. توی اون نقطه‌ی کوچک از دنیا، که اون موقع کل دنیای من محسوب می‌شد، مهم بودم. می‌دونم که واقعا مهم نبودم، چه اون موقع و چه الان. ولی چیزی که در مورد خودم فهمیدم، اینه که اون فضا، برای من بهترین فضای ممکن بود. افرادی هستند که از مورد توجه واقع شدن خوششون نمیاد، افرادی هستند که براشون مهم نیست، و افرادی هستند که تحت چنین شرایطی استرس می‌گیرند. ولی برای من، در تمام زندگی‌م، این طوری بوده که وقتی کسی بهم باور داشت، دقیقا از پس هر کاری برمی‌اومدم. ادعای بزرگی به نظر میاد، ولی خب، واقعا این‌طوری‌ام. عوضش اگه کسی بهم باور نداشته باشه (نه این که مثلا ازم متنفر باشند یا هر چی، صرفا فکر کنه عادی‌ام.) فرقی نداره چی کار کنم، در نهایت فقط خوبم.

امروز داشتم Ballerina رو می‌دیدم، و احمقانه است، ولی وقتی توجه اون مربی، به شاگردش رو می‌دیدم، فکر کردم که خدایا، چند وقته که کسی این‌طوری متوجه من نشده؟ یعنی در بهترین حالت، من یک دانشجوی خیلی خوبم که قراره به جای خوبی برسم. که واقعا هم خوبه، ولی من حقیقتا حسرت بزرگی رو توی قلبم حس می‌کنم.

من خیلی دوست داشتم خودم رو بشناسم. نه عمیق حتی، همین چیزهای ساده. و دارم خودم رو می‌شناسم. مثلا می‌دونم من از لباس‌های هیپ‌هاپ‌گونه (که نمی‌دونم صفت درستیه، یا نه) خوشم نمیاد. ولی از کت جدیدم که تیره و ساده است، خوشم میاد. نمی‌دونم چرا، ولی می‌دونم زیست‌شناسی رو دوست دارم و درک خوبی ازش دارم. امروز فکر کردم که فرقی نداره چی کار کنم؛ در نهایت انگار نمی‌تونم با ریاضی و فیزیک ارتباط برقرار کنم. و این قسمت از شناختن لذت‌بخش نیست. و نمی‌دونم، قرار نبود شکست بخورم. برای منی که به خاطر ریاضی و فیزیک خوبم این‌جائم، این وضعیت غم‌انگیزه. یک حسرت بزرگ می‌شه. و من ابدا نمی‌تونم با حسرت داشتن کنار بیام.

به خاطر همینه که تنبیه یا انگیزه دادن تنبیهی روی من جواب نمی‌ده. توی همون سال کنکور، معلم زیستی داشتیم که مثل بقیه بهم توجه نمی‌کرد. و من به طرز واقعا عجیبی، و فقط سر کلاس اون نمی‌تونستم به سوال‌هاش جواب بدم. از این بدم میاد. دوست دارم از این شخصیت‌هایی باشم که وقتی هیچ‌کس بهشون باور نداره، شبانه کار می‌کنند و عرق می‌ریزند و آخرش به جایی می‌رسند.

اینم از اون پست‌هاییه که براش پایان روشنی ندارم. امیدوارم بعدا پایان روشنش پیدا بشه. می‌گردم و پایان روشنش رو پیدا می‌کنم.

۰

649

دخترخاله‌ی چهار ساله‌ام همچنان عاشقمه و این من رو حیرت‌زده می‌کنه. اصلا ایده‌ای ندارم که چرا باید از من خوشش بیاد. چرا باید این‌طوری پی‌گیر باشه. اصلا ایده‌ای ندارم که چرا از من خوششون میاد. می‌فهمم که دوست دارند باهام حرف بزنند، و می‌فهمم که وقتی با همیم، خوشحال‌اند و بهشون خوش می‌گذره، ولی نمی‌فهمم چرا.

از خودم بدم نمیاد، ولی به صورت یک کل، خودم رو دوست ندارم. شاید حتی حس بدی دارم به خودم؛ نمی‌دونم. ولی ناخوشاینده. داشتم برای پگاه و مهشاد لیست می‌کردم که از میم خوشم میاد، چون مهربونه و زیاد می‌خنده. و فکر کردم که خب منم مهریونم (دقیق‌تر، خوش‌اخلاقم، ولی به هر حال) و زیاد می‌خندم، پس چرا این‌قدر برام غیر قابل باوره که کسی ازم خوشش بیاد و کسی از صرف بودنم لذت ببره؟

کاش این‌طوری نباشم. 

۱

I'm tellin' you to take your shot, it might be scary

مثل خیلی از آدم‌ها، یکی از آرزوهای نهان من این بود که با cousinهام (معادل فارسی داره؟) دوست باشم. وقتی کودک بودیم، باهاشون خیلی صمیمی بودم، ولی هی بزرگ‌تر که شدیم، فاصله گرفتیم. و این مدت که این‌جائم، به طرز عجیب و مشکوکی دارم به این آرزوم می‌رسم. یعنی با هم می‌ریم پارک، با هم هر شب فیلم می‌بینیم (تازه اونم فیلم‌های من، فکر کن)، با هم حرف می‌زنیم و واقعا ... همه‌ی این‌ها خوشحالم می‌کنه. 

بازم می‌ترسم. هی فکر می‌کنم که «شجاع باش» و بازم ناخودآگاه، دوست دارم یک جایی پناه بگیرم که قلبم نشکنه. هی یک چیزی بهم می‌گه که قراره یک روز از دستشون ناراحت بشی. «شون» مرجع خاصی نداره؛ اشاره داره به همه‌ی افرادی که باهاشون در ارتباطم. می‌دونم که دروغ نمی‌گه. می‌دونم که قراره یک روز از دستشون عصبانی یا ناراحت بشم. می‌دونم که ممکنه پشیمون بشم. ولی خدای من، اون چه زندگی‌ای می‌شه که من هیچ موجود زنده‌ای به قلبم راه ندم، صرفا چون یک روز قراره بره؟ 

اقدامات احتیاطی انجام می‌دم البته. تلاش می‌کنم از هیچ‌کس توقعی نداشته باشم. بعضی از روابط برای این‌اند که باهاشون خوش بگذرونی و وقتی خوشحالی، خوشحال‌تر بشی. و به نظرم اشکالی هم نداره. من دوست دارم چنین آدم‌ها و روابطی توی زندگی‌م باشند. فقط برای من سخته که توقع نداشته باشم.

همه چیز خیلی پیچیده است. نمی‌دونم چطوری باید زندگی کنم. و اینم می‌ترسونتم. ولی بعضی اوقات یک چیزهایی می‌فهمم. مثلا توی پالتوی مشکی تازه‌ام حس خوبی دارم. حس می‌کنم که جاسوسی چیزی‌ام. و حس می‌کنم زیبائم. و می‌دونم کوته‌فکرانه است، ولی تصمیم گرفتم از این به بعد، بیش‌تر لباس‌های زیبا و گرون بخرم. یا حداقل در آینده‌ای که مقداری درآمد دارم، این از اولویت‌هام باشه.

بعضی وقت‌ها آدم یک چیزهای رندومی می‌شنوه که کاملا بدیهی‌اند، ولی انگار توی اون لحظه، برای تو، یک پیام مهمه.

مثلا می‌گفت که معطل نکنید. یک تصمیم بگیرید بالاخره. و من داشتم ویرایشش می‌کردم. و فکر کردم راست می‌گه. من باید انتخاب کنم. نشستم لیست کشورهایی که می‌تونند هدف باشند، نوشتم. و روی اون تمرکز می‌کنم. بالاخره قبول کردم من برای فرآورش مناسب نیستم و امکانش تقریبا صفره که روزی رابطه‌ام با مکانیک سیالات خوب بشه. قبلا هی می‌گفتم «نه‌خیر، کسی چه می‌دونه، شاید یک روز من یک مهندس شیمی فوق‌العاده توی روسیه بشم.» و خب، بی‌خیالش شدم. یکم مغزم بی‌تابی می‌کنه در برابر کنار گذاشتن آینده‌های محال. ولی خب، به نظرم کار درستیه. 

یا مثلا یک نفر دیگه می‌گفت که بر اساس مد روز انتخاب نکنید. یک زمانی مهندسی مد بود، و الان پزشکی، بعدا هم یک چیز دیگه. و خب، واضحه. ولی فکر کردم اگه زیست‌شناسی محاسباتی مد نبود، من احتمالا این‌قدر ذهنم مشغول یاد گرفتن برنامه‌نویسی نمی‌شد. اگه الان شخصیت‌های سرد و صادق مد نبودند، من احتمالا این‌قدر درگیر این نمی‌شدم که کاملا صادق باشم و با این تلاش ذاتی‌م برای مطلوب بودن بهتر کنار می‌اومدم.

امروز صبح زود بیدار شدم و قرار بود با مبینا برم پارک و قدم بزنیم، چون به نظر می‌رسه آمادگی جسماتی جفتمون صفره. که پارک نشد، و گفت بریم پشت بوم و من نمی‌خواستم، ولی خب، رفتم. مبینا توی دنیای متفاوتیه نسبتا. چیزهای مشترک زیاد داریم ولی همون چیزهای مشترک هم از زبونش انگار چیزهای کاملا غریبه‌ای می‌شند برای من. حرف زدن باهاش گاهی اوقات برام سخته. امروز ولی هوا قشنگ بود و تهران کاملا ساکت بود و من می‌تونستم بفهممش. با شوق و ذوق از شان مندز حرف می‌زد و خب، من کمی احساس غریبی می‌کردم، ولی به هر حال از تام رزنتال براش گفتم.

بعد از قدم زدن نشستیم و قهوه و بیسکوییت خوردیم و توی یوتیوب بهش موزیک‌ویدئوهای مورد علاقه‌ام رو نشون دادم. من، حداقل الان، دوست دارم چیزهایی که برام مهم و الهام‌بخش بودند، به بقیه نشون بدم. یعنی می‌دونم ممکنه خوششون نیاد یا هر چی، یا خوششون بیاد و من پشیمون بشم، ولی بازم یکی از راه‌های ارتباط صادقانه است. وقتی مبینا گوشی‌ش رو از جیبش درآورد که شان مندز بذاره، من توی حالت فرار قرار گرفتم، ولی به هر حال، به دلیل کاملا صادق نبودن، گذاشتم آهنگ بذاره. و خودم ویدئوی متنش رو آوردم، و خب، آه، خوب بود. 

یعنی، همون حرف‌های بدیهی که توی یک زمان خاص، برای یک شخص خاص، الهام‌بخشه. به خاطر همینه که دوست دارم با بقیه، افرادی که در ظاهر ربطی نداریم، رابطه داشته باشم. و دوست دارم رابطه‌ی صادقانه‌ای داشته باشم. به نظرم این‌جا، چندان مهم نیست روابط عمیق باشند. ولی مهمه که همون عمق کم صادقانه باشه.

۲

آزمایشگاه

از هم‌گروهی‌م خوشم میاد. ما خوش‌شانسیم، چون دوتایی شدیم و نه مثل بقیه سه‌نفره. آروم و مودبه، و مثل پسرهای دیگه‌ای که در طول زندگی دانشگاهی‌م دیدم، برای اثبات نجابتش، به سلام نکردن روی نیاورده و خوشبختانه حرف می‌زنه. مربی‌مون هم رفتارش دوستانه است، ولی کم‌حرفه. من با وجود این دو نفر فهمیدم که جمع کردن سه فرد آروم و مودب جو عجیب و نزدیک به akwardای پدید میاره. می‌شه از توش یک سیت‌کام درآورد.

مثلا دیروز منتظر بودیم سانتریفوژ تموم بشه، و سه‌تامون کاملا ساکت کنار هم نشسته بودیم. و شاید کاملا ساکت بودن سه نفر با هم برای ده ثانیه قابل تحمل باشه، ولی واقعا بیش‌تر نه. ضمن این که من هر لحظه ممکن بود شروع کنم به خندیدن. بنابراین سر صحبت رو باز کردم با این سوال که قبلش من و هم‌گروهی‌م داشتیم به درودیوار نگاه می‌کردیم و حدس می‌زدیم قیمت چیزها چقدره، مربی با لحن افسوس‌باری گفت که مسئول انبار نیست، و هیچ ایده‌ای از قیمت‌ها نداره. به نظرم کاملا مشخص بود که چقدر شرمنده است که موضوع بحث به این خوبی رو هدر داده. بعدش دوباره در سکوت فرو رفتیم. هی فکر می‌کنم این احتمالا از اون چیزهاییه که خنده‌ات میندازه.

646

می‌ترسم که اگه ازش حرف بزنم، فرو بپاشه، ولی خیلی خوشحالم. اتفاق خاصی نیفتاده، ولی از خواب که بیدار می‌شم، خوشحالم، توی خیابون که راه می‌رم خوشحالم، با بقیه که حرف می‌زنم خوشحالم. انگار توی قلبم از اون روزهای تهران بهاری باشه که می‌خواستم بشینم و از زیبایی‌ش گریه کنم. می‌دونم که قراره بگذره، می‌دونم که همه چیز می‌گذره، ولی من خیلی وقته که منتظر این روزها بودم و دقیقا به همون خوبی‌اند که فکر می‌کردم.

توی دبیرستان این امکان توی ذهنم مطرح بود که شاید به نظر بقیه دوست‌داشتنی باشم. توی دانشگاه از بس همه با نفرت با هم برخورد می‌کردند و منم همه چیز رو شخصی می‌کردم، این امکان کلا از ذهنم محو شد و فقط تلاش می‌کردم کسی ازم متنفر نباشه. قابل تحمل باشم فقط. تازگی‌ها سر چند تا اتفاق، دوباره این امکان به ذهنم برگشته. حالا، من می‌دونم آدم باید در هر حال خودش باشه حتی اگه کل دنیا ازش متنفر باشند. و من فکر می‌کنم می‌تونم در هر صورت خودم باشم، ولی این که بقیه وقتی هیچ تلاشی به این منظور نکردی، تو رو دوست‌داشتنی ببینند، حداقل برای من لذت‌بخشه. و یک جور چرخه‌ی خودتنظیمی مثبت به وجود میاره، که اعتمادم به خودم بیش‌تر می‌شه، و این احتمالا مهم‌ترین چیزیه که به چشم دیگران میاد. 

Brooklyn Nine Nine رو که می‌بینم، هر لحظه بیش‌تر با ایمی سانتیاگو هم‌ذات‌پنداری می‌کنم. برای من اون‌قدرها پیش نمیاد که با یک شخصیت سینمایی یا از کتاب‌ها هم‌ذات‌پنداری کنم. ولی دیدن ایمی برام آرامش‌بخشه. تلاشی که برای مقبول واقع شدن می‌کنه، نظم و ترتیبش و این که با وجود اون همه تلاش، هنوز برترین اون اداره نیست. این جملات رو که می‌گم، شما که احتمالا اینم ندیدید و با تعریف‌های منم نمی‌رید ببینید، احتمالا از ایمی خوشتون نمیاد، ولی خب، من که ایمی رو دیدم، دوستش دارم. احتمالا همه دوستش دارند. و این یکم همیشه خوشحالم می‌کنه.

۳

And today I just stopped and I said, 'What if I don't wanna be a shoe?'

من به قدری کم‌حرف بودم توی بچگی‌م، که بقیه حیرت می‌کردند وقتی بالاخره حرف می‌زدم. احتمالا به خاطر این که خیلی خجالتی بودم؛ نمی‌دونم، من دیگه خیلی وقته کودکی‌م رو درک نمی‌کنم.

از وقتی که اومدم دانشگاه، و ترسم ریخت و یکم ماهر شدم توی حرف زدن، کم‌کم دیگه خوشم اومد از حرف زدن با انسان‌ها، یعنی توی دبیرستان هم خیلی حرف می‌زدم، ولی فقط با دوست‌هام. و نمی‌دونم، همیشه هم یکم انکار می‌کردم که واقعا خوشم میاد. فکر می‌کردم همچنان طرفدار تنهایی و بودن با افراد معدودم، و انسان‌های ناآشنا اعصابم رو به هم می‌ریزند. ولی تحمل می‌کنم و حرف می‌زنم و توش خوبم.

یک خونه‌ی دو طبقه‌ی بزرگی هست که بالاش یکی از فامیل‌هامون زندگی می‌کنه، و پایینش هم یکی‌شون و زیرزمینش هم مامان‌بزرگم. که من از نظر خانوادگی به همه‌شون هم خییلی نزدیکم. الان هم پیششون زندگی می‌کنم. این روزها دائما دارم با یکی‌شون حرف می‌زنم. نه حرف زدن عادی و همین‌طوری از سر تعارف و بی‌محتوا. حرف زدنی که خوشاینده. با خاله‌ام راجع به شباهتش به مامانم حرف می‌زنم، با محمد Need for Speed بازی می‌کنم، و دقیقا ماشین رو به هر جایی که پیدا می‌کنم می‌زنم، و خیلی زیاد می‌خندم. محمد کل مدت با تاسف برخورد می‌کنه، بعدش راجع به رشته‌اش و مقایسه‌ی فیلیمو و نماوا حرف می‌زنیم، راجع به خاطرات ترم اولش. با مریم راجع به فیلم‌ها حرف زدیم کلی. سواد سینمایی تقریبا مشابهی داریم و می‌تونیم یک ارتباطی برقرار کنیم. یا مثلا راجع به اوتیسم حرف می‌زنیم، از بیماری‌های روانی. 

من برای صحبت کردن با افراد عالی‌ام تقریبا. خیلی شنونده‌ی خوبی‌ام، وسط حرف کسی نمی‌پرم و تازگی‌ها هی تلاش می‌کنم سوال بپرسم و همه چی رو سریع تموم و فرار نکنم. خانواده‌ی خاله‌ام دقیقا عین خانواده‌ی خودم‌اند. همه وسط حرف هم می‌پرند، جواب دادن خیلی محتمل نیست و اتفاقا خیلی هم با این کنار میان. ولی به نظر می‌رسه وجود فردی که کنارش امنیت برای حرف زدن داری، براشون جالب و تازه باشه.

این شکلی نیست که صرفا خوب شده باشم توی حرف زدن، واقعا حرف زدن رو دوست دارم. مناسب زندگی اجتماعی‌ام. یعنی یک مدتی تنها بودن -که هنوز دستم نیومده چقدر- برام دقیقا ضروری‌ترین چیزه، ولی به غیر از اون، این زندگی رو دوست دارم. 

به خاطر این می‌خواستم انکارش کنم، که نصف کودکی من به خوندن کتاب‌هایی گذشت که توش حرف زدن واقعا کار قبیحی بود، و انسان کم‌حرف، مخلوق کامل محسوب می‌شد. نمی‌دونم درسته یا نه، ولی به هر حال، تاثیرش توی من مونده همچنان. یا مثلا من یک مدت زیادی از این خوشم نمی‌اومد که خوش‌اخلاقم، چون اکثر افراد خوش‌اخلاقی که دیده بودم، خیلی بعد از یک مدت یک ویژگی فوق نامطلوب از خودشون نشون می‌دادند. یا نمی‌دونم، من از کمک کردن به بقیه خوشم میاد. اگه کمکی از دستم بربیاد، خیلی مواقع انجام می‌دم. مخصوصا موقعی که کسی از نظر روحی بهم نیاز داره، امکانش کمه که رهاش کنم. و همیشه می‌ترسم فکر کنند که من همچین کاری می‌کنم که به خودم احساس بهتری داشته باشم یا مثلا حساب نگه می‌دارم.

و فکر نکنم هیچ‌کدوم از این‌ها باشم. فکر نکنم سطحی باشم. فکر نکنم در درون آدم پستی باشم که فقط در ظاهر خوش‌اخلاقه. و فکر نمی‌کنم کمک کردنم عمل خیلی خالصی محسوب بشه، صرفا کمک می‌کنم، چون کار بهتریه. چرا وقتی می‌تونی یک چیزی رو حل کنی، حل نکنی؟

و دلیل دیگه‌اش هم اینه که هنوز به خودم، این‌طوری، عادت نکردم. یعنی بقیه هم عادت ندارند، چون خیلی همیشه akward بودم، ولی الان آروم و مسلطم. ولی خیلی برام جالب و خوشاینده که کم‌کم می‌فهمم کی‌ام. جزئیات جدایی راجع به خودم می‌فهمم که البته هنوز تصویر کاملی نساختند و حتی حدسی هم از تصویر کامل ندارم. ولی خب، همین‌طوری که برم جلو، شاید به چیزی برسم.

۲

شرح حال

من در حالت عادی تمرکز ندارم، هیچی، الان قشنگ در قله‌های بی‌تمرکزی حتی نسبت به حالت عادی‌مم. بیش‌تر از پنج دقیقه نمی‌تونم به کاری بپردازم. حتی گشتن توی یوتیوب. از دست خودم هم‌زمان عصبانی‌ام و خنده‌ام می‌گیره. چون هر روز می‌گم «سارا، فردا دیگه بشین درس بخون.» و چون هم‌زمان تمرکز و حافظه ندارم، روز بعد یادم نمی‌مونه همچین قراری داشتم، با این که واقعا هم دوست دارم بخونم.

بیست روز خالی دارم که توش می‌تونم کلی بخونم. می‌تونم دو سه تا مبحث رو خیلی خوب و کامل و درست بخونم، ولی با این تمرکز، نمی‌دونم. حالا شاید بپرسید چرا من دارم به شما از این چیزها می‌گم (شایدم عادت کرده باشید که من از چیزهای کاملا بی‌ربط این‌جا بنویسم.) چون می‌رم برای خودم بنویسم، بعد وسطش یادم می‌ره که می‌خواستم بنویسم. گوشی رو یک چک می‌کنم و می‌ذارم کنار. بعدش می‌شینم با خودم فکر می‌کنم، بعد از چند دقیقه فکر می‌کنم چرا من این‌قدر بیکارم، بعدش دوباره به جریان تمرکز فکر می‌کنم، بعدش می‌رم بنویسم، بعد باز یادم می‌ره.

سجاد امروز رفته بود آزمایشگاه، من قراره فردا برم. توی این مدت این‌قدر استرس داشتم که کلا حواسم نبود بالاخره قراره برم آزمایشگاه و بالاخره دست بزنم به یک پیپتی چیزی :)))) واقعا هیجان‌انگیزه. تازه، من که چیزی از حریم شخصی نمی‌فهمم، بذارید بهتون بگم که آزمایشگاهم نزدیک سفارت آمریکاست :)))) یا نزدیک به یک کلیساست. مثل این که جای قشنگیه. کاش روزهای قشنگی باشه. کاش ایمنی و ژنتیک بخونم و کلی عکس بگیرم. بیا، همین الانم تمرکز یادم رفت.

۰

ترم پنج

این چند روز دو تا چیز دیگه هم یادم اومد که دوست دارم تعریفشون کنم. یعنی خاطره‌های عادی‌اند، ولی نمی‌دونم، توی ذهنم موندند و دوست دارم بنویسم‌شون.

یک باری بود که من با سینا بلیط قطار گرفته بودم، و اتوبوسی بود و سیزده ساعته بود و حرص و طمع برای دو کتاب احتمالی‌ای که می‌تونم با تفاوت قیمت بلیط این قطار و بلیطی که معمولا می‌گیرم، بخرم، من رو به این کار کشونده بود. و سینا نیومد. اوایلش که من سوار قطار شده بودم، کنارم خالی مونده بود، و یک پیرمرد و پیرزنی، ردیف جلومون بودند. یعنی ببین، قطار اتوبوسی دو نوع صندلی داره؛ کنار پنجره و داخلی و منم کنار پنجره نشسته بودم طبیعتا. پیرزن و پیرمرد اما هر دوشون روی صندلی‌های داخلی بودند. کنار هم بودند، ولی به هم نچسبیده بودند. پیرمرد به من گفت که آیا می‌شه من برم جای یکی از اون‌ها بشینم، و من گفتم نه. پیرمرد خیلی ازم بدش اومد و مامور قطار رو آورد. مامور قطار هم طبعا طرف من رو گرفت. 

من در حالت عادی انسان نه‌گویی نیستم اصلا. یعنی شما هر کاری از من بخواید، با کم‌ترین مخالفت از سمتم مواجه می‌شید. نمی‌دونمم چرا. راستش هنوز نمی‌دونم کار غلطی کردم یا نه. به نظر خودم کار غلطی نبود. و خدا می‌دونه که از سر لجبازی هم نبود. اون پنجره تقریبا تنها تفریح من در طول مسیر بود و من عاشق اینم که از پنجره به بیرون نگاه کنم. مخصوصا وقتی قراره سیزده ساعت بدون اینترنت به حال خودم رها بشم. جدا از درست یا غلط بودن کارم، من از این خاطره خیلی خوشم میاد. نمی‌دونم، جرات و آرامشی که موقع مخالفت داشتم. چیزی نیست که برای من خیلی پیش بیاد.

یک چیز دیگه هم هست. این ترم من اخلاق اسلامی داشتم. راستش کلاس بی‌دردسری بود. بازش می‌کردم و به کارهای خودم می‌رسیدم و یک تکلیف می‌داد که من دقیقا توی گوگل سرچ می‌کردم و مطالب اولین لینک می‌شدند تکلیفم. (منبع هم می‌ذاشتم، ولی خب، کلا کسی اهمیت نمی‌داد.) تا این که رسید به ارائه‌ام. چون باید یک مقاله می‌دادم و یک ارائه. عنوانی که من انتخاب کرده بودم «عوامل موثر در موفقیت تحصیلی دانشجویان» بود. و ارائه‌های قبل از من همه‌شون راجع به فطرت و خداپرستی و نماز و همچین چیزهایی بود. من دقیقا حس خوبی نداشتم که بیام راجع به چیزهایی تحقیق کنم که هیچ اهمیتی برام ندارند و هیچ اعتقادی بهشون ندارم، به خاطر همین از استادمون پرسیدم که آیا می‌شه من بیام راجع به تکنیک‌ها و روش‌های درس خوندن حرف بزنم، و گفت اتفاقا خیلی هم عالیه.

پس یک ارائه دادم راجع به روش‌های خواندن فعال و چیزهایی مثل نظریه‌ی چهار شعله و سم‌زدایی دوپامین که خودم دوست داشتم راجع بهشون بخونم. و استادمون عاشق ارائه‌ام شد :)))) یعنی اگه من توی خوابم می‌دیدم که یک استاد عمومی توی دانشگاه یکم از من تعریف کنه :))) بعد از اون، ارائه‌ها خیلی کاربردی‌تر شدند به نظرم. راستش نمی‌تونم مطمئن باشم، من اون‌قدر دقیق گوش نمی‌دادم ولی این‌طوری به نظر می‌رسید.

از این خاطره‌ام خوشم میاد. چیز ساده‌ایه. استاد اخلاقمون احتمالا تا الان یادش رفته. ولی از خودم خوشم اومد که یک چیز اون‌قدر بیهوده رو به همچین چیزی تبدیل کردم. این چیزیه که دوست دارم باشم. تمام این مثال ساده، چیزیه که من با تمام وجودم برای زندگی‌م دوستش دارم. 

پی‌نوشت: یک چیز دیگه‌ای که از این ترم عایدم شد، این بود که فهمیدم من واقعا استعداد تدریس دارم. یعنی من همیشه خیلی دقت می‌کنم به این که اگه قراره چیزی رو ارائه بدم، بقیه حتما بفهمند و براشون یک سودی داشته باشه. نه این که خیلی به اخلاقیات کاری داشته باشم، فقط واقعا از کارهای بیهوده خوشم نمیاد. چند وقت پیش سجاد گفت که بین ارائه‌های ژنتیک کلاس، ارائه‌ی من قابل فهم بود. قلب من سرشار از خوشی شد.

۰

But there is nothing wrong with not knowing where you are going

نمی‌دونم، زندگی خیلی پیچیده است.

 

این روزها هی یاد یک خاطره‌ای میفتم. خوابگاه که بودم، سه نفر بودیم توی اتاق، که یکی هم اوایل ترم رفت دانمارک. و یک فردی این وسط اومد که بهش خوابگاه نمی‌دادند، ولی خیلی نیاز داشت به خوابگاه. اواخر دکترا بود. اگه ما رضایت می‌دادیم، می‌تونست بیاد توی اتاقمون. ولی من و نرگس جفتمون تصور بدی داشتیم ازش، و ترجیح می‌دادیم صلحمون به خطر نیفته. به هر حال، خوشبختانه عقل جفتمون کار کرد، و رضایت دادیم. اسمش زهرا بود، و مثل اکثر افراد توی اون ساختمون، از من حداقل ده سال بزرگ‌تر بود. و واقعا هم خوش‌رفتار بود و ذره‌ای مزاحمت ایجاد نکرد. این شکلی نیست که به خودم افتخار کنم، چون واقعا دیگه افتخار نداره، ولی خوشحالم که یکم تونستم فراتر از خودم فکر کنم.

 

یک ویدئویی توی یوتیوب هست، که درباره‌ی bisexualityئه، و من هم اگه خدا یاریم کنه، شاید بتونم تا انتهای نوشتن این پست، انرژی لازم برای لینک کردنش رو پیدا کنم. خود ویدئو طنزه، و چیزی نداره، ولی کامنت‌هاش دقیقا منم. یعنی هر وقت حس می‌کنم چقدر غیرطبیعی‌ام، می‌رم همون کامنت‌ها رو می‌خونم؛ کامنت‌هایی که چند هزار تا لایک دارند. توی یکی از دفعات کامنت خوندنم، دیدم که یکی گفته که از برچسب زدن خوشش نمیاد و دیگه هر چی شد، شد. و من کلی خوشم اومد ازش و بعد از چند ثانیه به خودم گفتم «دیوانه، تو خودتم که همین رو می‌گفتی.» یعنی فکر کن چه ضایعه‌ی بزرگیه برای یک فرد خودشیفته که کل زندگی‌ش رو فقط براساس نظرات خودش ساخته، که یهو اعتمادبه‌نفس‌ش از بین بره و سر کوچک‌ترین چیزها به خودش شک کنه. بعدش منتظر باشه ببینه آیا بقیه نظراتش رو تایید می‌کنند. آیا بقیه کلا بودنش رو تایید می‌کنند، یا اصلا بهتره نباشه؟

 

بالاخره مشخص شد قراره خونه‌ی دایی‌م بمونم در یک ماه آینده. راستش خوشحالم. امیدوارم بتونم با پسردایی‌م دوست بشم. و با سطحی بودن دایی‌م کنار بیام. واقعا بابت این ناراحتم که این‌قدر از دایی‌م دورم، چون خیلی مهربونه و من رو هم دوست داره. مامانم هی می‌گه که باید با فامیل‌هامون خوب و مهربون باشم، چون کارم بهشون گیر می‌کنه یک روز. من مشکلی ندارم با خوب و مهربون بودم؛ در حقیقت جزو کارهاییه که توش استعداد ذاتی دارم، ولی واقعا دوست ندارم شرافت اندکم رو با خوب بودن با دیگران به خاطر کار خودم، به خطر بندازم.

 

چند روز پیش سر یک چیزی خیلی ناراحت و عصبانی بودم. فکر کردم که امکان نداره فراموش کنم یا ببخشم. امروز حالم خوب بود، و فکر کردم شاید در شرایط مناسب، هم ببخشم هم فراموش کنم. بعدش فکر کردم که نه، این یک جور نادیده گرفتن خواسته‌ی خود عصبانی‌مه. الی یک پستی داشت که می‌گفت هر چی بیش‌تر تلاش می‌کنی، توی درس خوندن مثلا، و هر چی بیش‌تر پیش می‌ری، بیش‌تر خودت رو می‌شناسی. و من این رو دقیقا متوجه می‌شم.

یعنی قبلا مثلا می‌گفتم که من قراره شب امتحان برای اولین بار بشینم و درست و آروم و عمیق کل شب بخونم. بنابراین اشکالی نداره اگه الان خیلی نخونم. الان می‌دونم که امکانش، شاید کم‌تر از یک دهم درصد باشه که من ذره‌ای و فقط ذره‌ای تمرکز داشته باشم شب امتحان. می‌دونم که اگه گوشی‌م رو وقتی سی درصده و کاری باهاش ندارم، به شارژ نزنم، قراره وقتی پونزده درصد می‌شه و من باهاش کار دارم، خودم رو لعنت کنم.

جریان عصبانی شدن هم همینه. فکر می‌کنم آدم باید با در نظر گرفتن همه‌ی جنبه‌های خودش یک تصمیم رو بگیره. چه اون جنبه‌ای که مثل یک خرس عصبانی و با ضریب هوشی پایینه، چه اونی که بخشنده، منطقی و عاقله. در نهایت همه‌ی اون جنبه‌ها قراره تصمیمی که گرفتی، پیش ببرند.

 

یک چیزی می‌گم و لطفا باهام مهربون باشید. من Soul رو دیدم، و دوستش نداشتم. که واقعا عجیبه. و واقعا دردناک. چون من گذاشته بودمش برای وقتی که حالم خیلی بده و دیگه هیچ راهی برام نمونده، که فکر کن حالت این طوری باشه، بعد بیای انیمیشنی ببینی که اون‌قدر بهش امید داشتی، بعد این‌طوری. دلیل دوست نداشتنم به نظر خودم منطقی بود. انیمیشنش دقیقا راجع به چیزی بود که من توش مشکل داشتم. و من یک جواب می‌خواستم. و دعا می‌کردم که کلیشه تحویل نگیرم، که گرفتم. من عاشق وجود داشتنم. من عاشق اینم که می‌تونم بنویسم، می‌تونم فکر کنم، و همه چی. من درباره‌ی سیستم رونویسی از DNA خوندم؛ آدم نمی‌تونه راجع به همچین چیزهایی بخونه، و شگفت‌زده، و شاید خوشحال نشه. ولی به چیزی نیاز دارم که بودنم رو توجیه کنه. تلاش کردم که فکر کنم به همه‌ی کارهایی که در آینده می‌تونم بکنم. مثلا می‌تونم واکسن بسازم و کلی کودک توی مناطق فقیر رو نجات بدم. و واقعا تصویر خوبیه، ولی چیزی نیست که روی ضربان قلبم تاثیری داشته باشه. باید چیزی باشه که من شب‌ها بهش فکر کنم و قلبم گرم بشه.

 

این ترم میکروبیولوژی پزشکی داشتم که پس‌فردا امتحانشه. و خییییلی دوره‌ی جالبی بود. یعنی استادم فرد عجیبی بود که با وجود این که ما هیچ‌وقت هیچی نمی‌گفتیم، از قول ما با خودش دعوا می‌کرد. ولی به هر حال، خوب درس می‌داد و برخلاف استادها دیگه، کل وجودش بر مبنای اسلایدها نبود. راجع به طاعون خوندیم مثلا. به قدری طاعون مال گذشته است در ذهن من، که گاهی اوقات حس می‌کردم ساختگی و افسانه است. ولی نه، همین الانم توی هند و آمریکا مردم به طاعون مبتلا می‌شند. با توجه به این که تهران جمعیت موش زیادی داره، امکان اپیدمی توی تهران هم هست حتی. من مطمئن نیستم درست باشه که از این‌ها حرف بزنم، ولی خلاصه، روحیه‌ی تراژدی‌دوست من سر این درس تغذیه می‌شد. ولی چیز اصلی‌ای که می‌خواستم ازش حرف بزنم، جلسه‌ای بود که راجع به جذام بهمون درس داد. یک عکس از یک فرد مبتلا به جذام بهمون نشون داد، و در ادامه‌اش گفت که این عکس خیلی عکس خوبیه، چون جدا از این که علائم رو خوب نشون می‌ده، وضعیت معیشتی این افراد هم مشخص می‌کنه. عکس از یک زن بود که توی یک خونه‌ی خالی و نیمه‌مخروبه، نشسته بود. توی ایران دیگه ابتلا به جذام نداریم، ولی آسایشگاه‌های دورافتاده‌ای هستند برای افراد مبتلا به جذام. که خب، وضعیت خوبی ندارند. یعنی جدا از خود بیماری، این افراد هم باید با ترس مردم کنار می‌اومدند، هم فقر.

یک جای دیگه هم داشت راجع به باکتری هلیکوباکتر پیلوری حرف می‌زد. این باکتری باعث زخم معده می‌شه. دانشمندی که این باکتری و این ارتباط رو کشف کرد، تلاش کرد این رو به بقیه اثبات کنه، ولی کسی باور نکرد. در نتیجه، این دانشمند، یک حجمی از این باکتری رو خورد. و وقتی علائم زخم معده توش مشخص شد، خودش رو با آنتی‌بیوتیک درمان کرد. استادمون نیم‌ساعت فقط به ستایش این حرکت پرداخت، و گفت که امیدواره ما هم در تحقیقاتمون همین‌قدر مصمم باشیم. من فکر کردم که از این انسان خوشم میاد. از اون دسته افرادیه که رشته‌اش رو می‌پرسته، و از این خوشم میومد که همه‌اش با دید ماشینی نگاه نمی‌کرد. یکم دید انسانی داشت. 

۲

Though your eyes will need some time to adjust to the overwhelming light surrounding us

امروز داشتم توی یادداشت‌های letterboxd کشتن مرغ مینا می‌گشتم که یک جا دیدم که یک نفر گفته توی نه سالگی برای اولین بار دیدتش. و یاد این افتادم که خودم وقتی شش هفت سالم بود، خانوادگی نشستیم بر باد رفته دیدیم و یادمه که من خیلی دوستش داشتم. یعنی اصلا الان نمی‌فهمم چرا دوستش داشتم؛ فکر کنم از شخصیت اسکارلت یا حداقل لباس‌هاشون خوشم می‌اومد مثلا. ولی به هر حال، خوش می‌گذشت. واقعا ذوق داشتم براش.

این‌قدر اعصابم خرد می‌شه وقتی می‌بینم بقیه فیلم‌ها، سریال‌ها یا کتاب‌های بی‌معنا می‌بینند یا می‌خونند. واقعا نمی‌تونم باهاش کنار بیام. یعنی کل خانواده‌ی ما هر ثانیه از سریال‌های ایرانی رو مسخره می‌کنند و باز هم کاملا با تمام وجود دنبالش می‌کنند. می‌دونی، یعنی نه این که همه باید ادبیات کلاسیک روسیه رو بخونند یا هر چی. از یک طیف فرهیختگی حرف نمی‌زنم. از یک طبقه‌بندی دو تایی «معنادار» و «بی‌معنا» حرف می‌زنم. واقعا خوشحالم که موقعی که من کوچک بودم سریال‌های ترکی هنوز توی خونه‌مون نبودند.

شاید من دارم بیش از حد جدی‌ش می‌گیرم، ولی حداقل برای من، مخصوصا سریال‌هایی که می‌بینم، خیلی روی زندگی‌م و نحوه‌ی نگاهم تاثیر می‌ذاره. همین‌طوریش هم آدم هیچ کاری نکنه، تاریکی توش انباشته می‌شه، چه برسه به این که یک سریال ببینه در مدح روابط کاملا ناسالم و انسان‌های روانی ظاهرا سالم.

 

فکر کردم که اگر من یک روز خانواده داشتم، باهاشون کازابلانکا می‌دیدم، اطرافشون رو پر از زیبایی می‌کردم.

۰

Twilight

نمی‌دونم شما چه حسی دارید، ولی من از خوندن این‌جا خوشم میاد. احتمالا چون وقت‌هایی که به یک چیزی می‌رسم این‌جا می‌نویسم و امیدوارم. ولی از خوندن یادداشت‌هایی که برای خودم می‌نویسم خوشم نمیاد. نمی‌دونم، خیلی ساده‌اند. خیلی توشون معمولی و خسته‌کننده‌ام. به قول زهرا، انگار دونستن این که تماشاچی دارم، و فردی هست که من رو می‌بینه، بهترم می‌کنه.

دیشب و امروز صبح حالم خوب نبود. وقتی امتحان دارم، اشتها ندارم. از اون طرف هم هی کاپوچینو یا نسکافه می‌خورم، و استرس به شدت عذاب‌آوری دارم قبل از هر امتحانی. نتیجه‌اش این بود که نمی‌تونستم نفس بکشم، حالت تهوع شدید داشتم، و قلبم درد می‌کرد. امتحانم شفاهی بود و با توجه به این که هم استادش رو خیلی دوست دارم، و هم به نظر مساعدش نیاز جدی دارم، واقعا نمره‌اش یک چیزی فراتر از یک امتحان عادی بود. و امتحان خوبی بود. تا چند ساعت بعدش هی به همه می‌گفتم که چقدر خوشحالم.

تحت تاثیر دیدن Gentleman Jack، داشتم فکر می‌کردم شاید نوشتن خاطرات روزانه بد نباشه. یعنی قبلا گفتم؛ من واقعا حتی موقع نوشتن برای خودم خوابم می‌گیره، چه برسه به خوندنشون. ولی یک وبلاگ دارم که دسترسی بهش از هر جایی قطعه و تقریبا فقط خودمم توش. اون‌جا راجع به درس‌هام توضیح می‌دم. راجع به مسیری که دارم می‌رم. صرفا برای این که یک جا رسم بشه. از چیزهای جزئی می‌نویسم، این که مثلا توی فلان درس چی کار کردم یا مثلا چه مباحثی باید بخونم، و همچین چیزهایی؛ راستش از بودنش خوشم میاد. داشتم فکر می‌کردم آهنگ‌های دبیرستانم رو توی اسپاتیفای یک پلی‌لیست کنم، یا کلا، آهنگ‌هام رو مرتب کنم. موضوع اینه که من از آرشیوهای مخصوصا بی‌روح و ماشینی خوشم میاد. سریال‌هایی که می‌بینم، توی یک ورد وارد می‌کنم، و صرفا اسمشونه، با تاریخ دیدنشون، و یک عکسی که ازشون دوست دارم. این جور نظم بهم احساس خوشایندی می‌ده. مخصوصا این که حافظه هم ندارم.

به هر حال، علاقه‌ام به آرشیو کردن، باعث نشده تحملم برای خوندن نوشته‌های خودم بالاتر بره. دیشب که حالم خوب نبود. جدا از استرس امتحان، از نتیجه‌ی یکی دیگه از امتحان‌هام هم راضی نبودم و یکی از اون زمان‌هایی بود که حس می‌کردم عقبم. کسی هم نبود که بهش پناه ببرم. فکر‌ کردم که باید یاد بگیرم غمم رو خودم پردازش کنم. بنابراین یک گوشه‌ای پیدا کردم و وویس گرفتم از خودم. حالا نصفشم داشتم نفس عمیق می‌کشیدم یا گریه می‌کردم. ولی به هر حال، با توجه به علاقه‌ام به صدای خودم، واقعا وویس گرفتن راه حل طلایی‌ایه به نظرم. 

بعدش حالم بهتر شد. یعنی گفتن بلند بلند تمام چیزهایی که توی ذهنم بود، باعث شد حس کنم یکم سبک‌تر شدم. بعدش به یک چیزی فکر کردم؛ یکی از چیزهایی که من توی کنکور بهش دقت کردم، اینه که چیزی که از هوش و امکانات و تلاش فرد حتی شاید موثرتر باشه، نحوه‌ی برخوردشه. یا نگرشش. بعدش به خودم نگاه کردم که داشتم تلاش می‌کردم توی اون شرایط، برخورد درستی داشته باشم. بتونم غمم رو بپذیرم و باهاش منطقی برخورد کنم، و فکر کردم که اگه من چنین فردی رو می‌دیدم، ابدا به آینده‌اش شکی نداشتم. حالا هدفش هر چی هم باشه، من می‌دونستم که قراره بهش برسه.

عنوانی که باید روش کار کنم، Epigenetic Drug Development for Autoimmune Diseasesئه. گفته بودم که نمی‌دونم قراره چی کار کنم؟ خب، این عنوان، باعث می‌شه ضربان قلب من تندتر بشه. هر بار که بهش فکر می‌کنم، لبخند می‌زنم. فقط این نیست عزیزم. هر روز دارم چیزهای جدیدی کشف می‌کنم که قبلا نمی‌دونستم، نه این‌قدر شفاف. 

یک جایی از ایمنی بود، که می‌گفت فلان سلول‌ها توی فلان جاها بیش‌ترند. چرا؟ چون فلان جاها فلان موادی ترشح می‌کنند (شاید فکر کنید من دارم مطلب رو برای شما ساده می‌کنم، ولی نه، خودم یادم نمیاد.) که این سلول‌ها براشون گیرنده دارند. در نتیجه این سلول‌ها به این موقعیت‌ها میان و عملکرد سیستم ایمنی بهتر می‌شه. به خاطر همینه که من الان این‌قدر خوشحال می‌شم از پیدا کردن علایق جدیدم. فکر می‌کنم این طوری یک راهی برام پیدا می‌شه که به جایی که باید، برسم. 

 

بعدانوشت: چون سرچ کرده بودید، بذارید توضیح بدم که عنوانی که نوشتم یعنی چی. Autoimmune diseases بیماری‌های خودایمنی‌اند که توشون دستگاه ایمنی علیه خود بدن فعالیت می‌کنه. مثلا MS، یا لوپوس و خیلی موارد دیگه. Epigenetic یک شاخه‌ای از علم ژنتیکه. فکر می‌کنم می‌تونم این طوری توضیحش بدم که DNA یک جور بسته‌بندی داره. چون به هر حال خیلی حجیمه. و این بسته‌بندی روی فعالیت DNA تاثیر می‌ذاره منطقا. حالا من باید درباره‌ی این تحقیق کنم که ما چی کار می‌تونیم بکنیم که این بسته‌بندی در جهت درمان بیماری‌های خودایمنی عوض بشه.

دلیلی که این موضوع برای من جالبه، اینه که خانواده‌مون منبع بیماری‌های خودایمنیه. همه‌شون هم ریاضی‌اند و مطلقا ایده‌ای از این چیزها ندارند. چند روز پیش سپید و حمید ازم پرسیدند که راهی نیست بتونند بروز بیماری‌های خودایمنی رو توی بچه‌شون تشخیص بدن و من در جواب مجبور شدم کلی توضیح بدم که بیماری خودایمنی اصلا از کجا میاد و ... می‌دونی، خیلی خوش گذشت بهم. واقعا فکر می‌کنم تدریس خیلی برام مناسب باشه.

۱

It's cold, but love I got no worries, I know we are going to see this trough

از ته قلبم دوست دارم بنویسم. و نمی‌دونم درباره‌ی چی.

 

بهمن قراره برم تهران، و حداقل الان توی ذهنم هست که این دفعه ازش استفاده کنم. دوست دارم کلی راه برم. دوست دارم کلی چیزهای خوشمزه بخورم و ساعت‌های متمادی با مریم و زهرا حرف بزنم. دلم برای دانشگاه یک ذره شده. و دوست دارم واقعا حرف بزنم. واقعا با دیگران حرف بزنم. تلاش نکنم خوشایند باشم. 

امروز که داشتم توی عکس‌های سوران جونز می‌گشتم، به یک عکسش با کت و شلوار رسیدم. و فکر کردم چقدررر دوست دارم کت و شلوار داشته باشم. یعنی یک چیزی بود که در اون لحظات شدت خواستنش قلبم رو به درد می‌آورد. همچنان هم البته به درد میاره.  می‌فهمی چی می‌گی عزیزم؟ من واقعا به یک شخصیت نیاز دارم. به این که بدونم از چی خوشم میاد، از چی نه، و چه لباسی می‌پوشم معمولا. و این در حالیه که من چیزهای زیادی از این دنیا رو تجربه نکردم. و کت و شلوار خوش‌دوخت هم چیزی نیست که در هر گوشه‌ی این شهر پیدا بشه.

و در عین حال، نمی‌تونم کاریش کنم. مجبورم صبر کنم و خودم رو در معرض چیزهای مختلف قرار بدم تا آخر بهم الهام بشه. نه تنها باید این تعلیق رو تحمل کنم، که باید دوستش هم داشته باشم. بعضی اوقات دوستش هم دارم. امروز که قلبم پر از ذوق و خوشحالی بود، دوستش داشتم. ولی امشب که همه چیز به نظرم پیچیده است، نه.

امروز که داشتم توی پینترست می‌گشتم، همچین چیزی پیدا کردم که الان پیدا نمی‌کنم، ولی خلاصه‌ی حرفش این بود که می‌گفت «ما توی یک قایق نیستیم، توی یک طوفانیم.» و فکر کردم اگر من حافظه نداشتم، قطعا فکر می‌کردم من همچین چیزی گفتم. چون کم‌تر فردی مثل خودم دیدم که بشینه به مثال‌های کتاب دینی این‌قدر عمیق فکر کنه. و می‌دونی، یکم خوشحال شدم. یعنی من نمی‌دونم نویسنده‌اش کی بود، ولی فکر می‌کنم احتمالا می‌تونستم باهاش راجع به خیلی چیزها حرف بزنم.

فردا امتحان پدیده‌ها دارم که مکانیک سیالات در لباس مبدله و این‌جا نشستم و به همچین چیزهایی فکر می‌کنم. راستش از دست خودم عصبانی نیستم. شاید فردا صبح عصبانی بشم.

۶

She’s ever so fine, but she won’t toe the line

عنوان‌های مقاله‌ای که جذبم می‌کنند، فرستادم و از اون موقع همه‌اش دارم ایمیلم رو دوباره می‌خونم. هی فکر می‌کنم چقدر بزرگ شدم :))) یعنی می‌دونی، من واقعا انگلیسی رو دوست دارم. مخصوصا در زمینه‌های غیرادبی. مثلا رسمی و صحبت‌های معمولی و دوستانه و این‌جور چیزها. جملاتش برخلاف جملات معمول فارسی، باوقار و در عین حال صادقانه است. مثلا من خوشم نمیاد بگم «قربون شما» چون راستش احتمالا من واقعا دوست ندارم قربان شما بشم. وقتی هم دوست ندارم، دیگه دلیلی نداره که بگم. ایمیلم هم به انگلیسیه، و خوشم میاد از روونی‌ش و همه چی. 

به Gentleman Jack اشاره کردم؟ بذارید دلیل اصلی علاقه‌ام رو شرح بدم. من تصویری از آینده‌ی خودم به اون شکل ندارم. یعنی می‌دونم که دوست دارم ازدواج کنم و خانواده‌ای داشته باشم و می‌دونم که دوست دارم خونه‌ی روشنی داشته باشم. ولی نمی‌دونم دوست دارم چه شکلی باشم. بهترین حالت اینه که یک آدم موفق علمی باشم، که جالبه. و راستش، واقعا خیلی این تصویر خوشحالم نمی‌کنه. دنیا پره از آدم‌های موفق علمی و جالب. تا حالا کسی رو پیدا نکردم که دوست داشته باشم جاش زندگی کنم. افراد زیادی هستند که دوستشون داشته باشم، خوشم بیاد ازشون، و برام واقعا جالب باشند، ولی هیچ‌وقت کسی نبوده که بگم «هی! من دوست دارم همچین زندگی‌ای داشته باشم.» 

شخصیت اصلی سریال، آن لیستر، من رو واقعا به هیجان میاره. یعنی تصور این که می‌تونی همچین زندگی محشری داشته باشی، باعث می‌شه بازم امیدوار بشم. یعنی دیدنش، دیدن قدم زدن مصممش، شجاعتش (که من متوجه شدم توی بزرگسالی هی کم‌تر می‌شه.) و شوقش، واقعا شفابخشه برای من. 

غلبه به دنیای بزرگسالی و حفظ تعادل سخت‌تر از چیزیه که فکر می‌کردم. راستش چندان به خودم اطمینان ندارم. ولی امیدوارم حواسم باشه به این که چی واقعا مهمه.

۱

If you face the fear that keeps you frozen, chase the sky into the ocean, that's when something wild calls you home

تازگی‌ها تصمیم گرفتم که قبل از خوابم، زیر نور شمع کتاب بخونم. یعنی قبلا هم کتاب می‌خوندم، ولی زیر نور لوستر. چون واقعا دیگه خسته شدم از تلاش برای تنظیم خوابم. و جالبه که حداقل تا الان، به نظر می‌رسه که داره کار می‌کنه. ولی بحثم سر این نیست. واکنش اولیه‌ی من به پیشنهاد شمع روشن کردن، «وا.» بود. بعدش گفتم جهنم و ضرر، و شمع روشن کردم. و خب، خوش گذشت راستش. تازگی‌ها دارم یک سریال توی فضای قرن نوزدهم می‌بینم و این دو تا با هم ترکیب جالبی‌اند.

سریالی که شروع کردم هم خیلی دوست دارم. پیشنهادش نمی‌کنم، چون به نظر میاد من باهاش ارتباط خیلی شخصی‌ای برقرار کردم و بقیه خوششون نمیاد چندان. نمی‌دونم دقیقا چرا این‌قدر دوستش دارم، ولی به هر حال، چیزیه که می‌تونم درباره‌اش بگم «اگر چهار ساعت مکانیک سیالات بخونم، بعدش می‌تونم یک اپیزود Gentleman Jack ببینم.» و واقعا شروع کنم به خوندن مکانیک سیالات.

یک کانال توی یوتیوب پیدا کردم (بله، من توی دوران امتحاناتم هستم و به اینم می‌رسیم.) به اسم Geography Now که درباره‌ی کشورها توضیح می‌ده و بامزه است. به عنوان یک فرد مشتاق به یاد گرفتن درباره‌ی کشورهای دیگه، من نشستم و اپیزود راجع به ایران رو دیدم. و واقعا زیباست که ویدئوی نروژ به نظرم آشناتر بود :)) این یکم اغراقه ولی کلا، من عادت کرده بودم به تصویر خودم از ایران. یعنی دنیا نه تنها پره از چیزهایی که من ندیدم، که حتی چیزهایی هم که دیدم و بیست سال توشون زندگی کردم هم، فقط از یک نگاه دیدم.

همچنان تعریف جامعی برای ترکیب mood swingام. در روز یک وقت‌هایی از گریه نفس کم میارم، و یک وقت‌هایی حس می‌کنم دارم بهترین و عمیق‌ترین احساسات ممکن رو تجربه می‌کنم. ولی به نظرم تو درست می‌گی، من نباید این‌قدر به این فکر بچسبم که هر چی بوده تجربه کردم. نباید این‌قدر محکم و ناخودآگاه به گذشته بچسبم. بهترین فایده‌ی این چند وقت این بود که یکم بهتر فهمیدم با خودِ غمگین و لجبازم چی کار کنم. مثلا می‌دونم گشتن توی پینترست ممکنه باعث بشه بهتر فکر کنم.  مثلا این رو پیدا کردم:

برای خودم توی اسپاتیفای یک پلی‌لیست درست کردم به اسم Hope از آهنگ‌هایی که خوشحالم می‌کنند. امروز یهو ذهنم کشید به Something Wild که توی سوم دبیرستان از وبلاگ آرمینا پیدا کردم و بهش گوش می‌دادم. و مشخصا عاشقش بودم. امروز بعد از مدت‌ها بهش گوش کردم. به نظرم همین‌ها مهمه. این که هی به خودم یادآوری کنم که نباید مثل مامان و بابام خودم رو محدود کنم به همین‌جایی که هستم. که آخرش یک روز حیرت‌زده بشم از زیبایی چیزهایی که یک قدمی‌م بودند.

مثلا دیروز فهمیدم چقدر از آهنگ‌های ویوالدی خوشم میاد. من همیشه‌ی خدا در حال حسودی به افرادی‌ام که هنر رو می‌شناسند، چون حس نمی‌کنم خودم هیچ‌وقت به اون مرحله حتی نزدیک بشم. و خیلی عجیبه که آدم زندگی کنه و در نهایت هم هنر رو نشناسه. به هر حال، دیروز فکر کردم که خوبه که من حرفه‌ای نیستم. خوبه که یک دنیایی دارم برای کشف کردن. 

آموزش مجازی احساسات متناقضی توم ایجاد می‌کنه. از یک طرف مشکلات و حسرت‌هاش، و از یک طرف، من می‌تونم موقع امتحان دادن، آهنگ گوش کنم که واقعا هیجان‌انگیز و زیباست. ضمن این که مثل قبل استرس ندارم، و نمی‌ترسم از این که یهو چیزی یادم نیاد. و این با کمک ساعت خوابِ به تازگی تنظیم شده‌ام، باعث شده من بتونم این‌جا بشینم و مثل یک انسان نرمال و سالم از زندگی بنویسم. 

بعضی اوقات که دارم تلاش می‌کنم خودم رو نجات بدم، فکر می‌کنم که یک روز از همه‌ی این‌ها برای دخترم تعریف می‌کنم. دوست دارم از نظر دخترم قوی باشم.

۰

636

من نسبت به دیگران، بیش‌تر به خودم مطمئنم. ولی فکر می‌کنم دارم توی این قضیه‌ی دگرگونی شخصیتی گند می‌زنم. واقعا موضوع پیچیده‌ایه برام و همیشه هم توش مشکل داشتم. یکی از چیزهایی که توی این موقعیت آرومم می‌کنه، اینه که به لحظات و چیزهایی فکر کنم که بهم احساس زنده بودن می‌دن.  آهنگ‌های Of Monsters and Men بهم احساس زنده بودن می‌دن. فکر کردن به وقت‌هایی که توی کلاسمون بودم و یک نفر یک چیز احمقانه‌ای می‌گفت، بهم احساس زنده بودن می‌ده. اون شبی که مهرسا چند ماهش بود و از خواب بیدار شده بود و جبغ می‌زد و وقتی بغلش کردم آروم شد و دیگه ولم نمی‌کرد، بهم احساس زنده بودن می‌ده. فیلم‌های کلاسیکی که می‌بینیم بهم احساس زنده بودن می‌دن. دامن آفریقایی‌ای که داشتم و عید سوم دبیرستان گرفته بودم و الان خوابگاه مونده، بهم احساس زنده بودن می‌ده.

خیلی چیزها هم بهم احساس زنده بودن نمی‌دن. آدم‌ها، خیلی از آهنگ‌هام، هیچ کتاب یا فیلمی. 

شاید هیچ معنایی نداشته باشه، شایدم یک راهنما باشه.

 

خیلی ممنونم که وقت گذاشتید برای پست قبل و چیزهای قشنگی برام نوشتید. هدفم حضور و غیاب نبود :)) و می‌خواستم بدونم چه تاثیری دارم. من احتمالا بهشون جواب ندم، ولی باید بدونید که چند بار خوندمشون، درباره‌ی اینم که «این‌جا»، «این جا» یا «اینجا» هم باید به اطلاعتون برسونم که به جایی نرسیدیم.

۰

Say something

می‌شه اگه این‌جا رو می‌خونید، برای من بنویسید که چرا؟ (و می‌شه اگه می‌دونید، بهم بگید «این‌جا» یا «این جا»؟

۰

633

حس می‌کنم شخصیت اصلی یک سریالم، توی اون جایی که همه چیز داره خراب می‌شه و شخصیت اصلی هم هی اشتباه می‌کنه. پشت سر هم. و تو هی نگران‌تر می‌شی با دیدنش. وقت‌هایی که می‌تونم خودم رو تشویق کنم، به اون لحظه‌ی آسایشی فکر می‌کنم که با دیدن بالاخره کار درست شخصیت اصلی بهم دست می‌ده.

.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان