Unknown is king, Your eyes will bring all you need to survive

امروز مجموعا شاید بیست بار با تمام قدرتم زده باشم روی سرم. دوست داشتم دلیلش نفرت از خودم یا جنونم از دست صبا بود، ولی نه خیر، سه روزه یک مگس ولم نمی‌کنه و امروز دیگه کل مدت توی گوشم بود. از طرف دیگه هم روش تحقیق چهره‌ی واقعیش رو آشکار کرد، و من مجبورم در عرض چهار روز یک پروپوزال بنویسم. باورت می‌شه؟ سخت‌ترین قسمتش انتخاب موضوعه. یک بار حنا می‌گفت یکی از گرایش‌های معماری توی فوق لیسانس، معماریه، و منم همچین چیزی برای خودم نیاز دارم. برم جلو و صرفا هر چیز مربوط به فیزیک حذف بشه ولی بقیه بمونند. هنوز کاملا آمادگی انتخاب کردن ندارم. از دیشب به هزاران موضوع فکر کردم، ولی خب، بحث ایران و پروپوزاله و باید یک چیزی باشه که کم‌هزینه باشه، کاربردی باشه، فلان، بیسار. 

خلاصه، مجموع همه‌ی این شرایط باعث شده من برای چند ساعت تارانتینووار به قسمت‌های مختلف خونه خیره بشم. و البته به فایل صوتی ظریف گوش کنم. نمی‌دونم چرا این‌قدر برام جالبه، ولی چون من سال‌هاست که هیچ خبری گوش نکردم، خیلی در این چند روز با ایران آشنا شدم. دوست دارم بهتون بگم من چقدر عقب بودم از همه چی، ولی هر چی تایپ کردم دیدم واقعا فقط باعث می‌شه به حال نسل جوان تاسف بخورید که این‌قدر بی‌اطلاع‌اند. من وقت‌هایی که باید درس بخونم و دوست ندارم درس بخونم، خیلی به اخبار علاقه‌مند می‌شم. یعنی من از کل وضعیت فعلی بی‌خبرم، مگه این که اتفاق بزرگی بوده که برام واقعا مهم بوده، یا این که وقتی اتفاق افتاده من یک درسی داشتم که ازش فرار می‌کردم. مثلا من هنوز دی 96 یادمه، اونم چون کنکور داشتم و هم‌کلاسی‌هام هم کنکور داشتند طبعا و ما می‌نشستیم با هم بحث و بررسی می‌کردیم در حین procrastination.

حتی پایتون نمی‌تونم کار کنم، چون به یک مسئله‌ی سخت رسیدم و توی اون مرحله‌ی عزاداری‌ام هنوز. دوست دارم یک فیلم زیبا ببینم. دوست دارم با یک نفر حضوری حرف بزنم. این دو تا دقیقا تنها کارهایی‌اند که در حال حاضر دوست دارم. البته دوست هم داشتم این‌جا بنویسم. نمی‌دونم، این وبلاگ تنها جاییه که از خودم دوست دارم بخونم و یادم می‌مونه وجود داره. مثلا ابدا امکان نداره برم چیزهایی که توی تلگرام نوشتم، بخونم. به‌خاطر همین دوست دارم جریان روزها این‌جا باشه. مخصوصا روزهای زیبا. این عکس اول هم مال امروزه. درسته که همچنان موضوعی انتخاب نکردم و بهش نزدیک هم نیستم، ولی همچنان روز زیباییه.

می‌دونی، خیلی عجیبه که من از خوشحال بودن می‌ترسم و هر لحظه‌اش حس می‌کنم حقم نیست خوشحال باشم. کلا مثل این که راه حل پذیرفته برای بزرگسالی اینه که هر چقدر غمگین باشی مهم نیست، ولی امیدوار نباش و شبیه احمق‌ها به نظر نیا. از وقتی متوجه این موضوع شدم، خیلی جاها می‌بینمش. خب من مشکلی ندارم شبیه احمق‌ها به نظر بیام. عوضش تمام چیزی که هدایتم می‌کنه، ترسم نیست.

۵

678

چند شب پیش توی یوتیوب با یک ترکیبی آشنا شدم به اسم woke feminism، و دیشب هم woke culture. یکم حس بهتری به خودم پیدا کردم. 

 

چون می‌دونی، برای من حالت ایده‌آل اینه که کلا به جنسیت توجهی نکنم، یا به جنسیتم توجهی نشه توی دانشگاه یا همچین جاهایی. در حالت عادی هم همینم. خوشبختانه توی محیطی‌ام که شاید از از نظر فکری همچنان گاهی اوقات گفته می‌شه  که «زن‌ها باید سیاست داشته باشند» یا «ولی نمی‌تونی انکار کنی پسرها بهتر می‌فهمند» ولی از نظر عملی هیچ فشاری روی من نیست و طرز پوشش‌ام و روابطم و زندگیم برای کسی مهم نیست در واقع :)) و چیزهایی که توی پینترست می‌بینم واقعا گاهی عذابم می‌ده. مثلا گفتم؛ من دقیقا فکر نمی‌کنم سقط جنین با این توجیه بشه که چون بدن خودته، می‌تونی هر کاری دوست داری بکنی. هیچ نظری راجع به سقط جنین ندارم و واقعا از سطح من به مراتب فراتره و فعلا دلیلی ندارم بهش فکر کنم. ولی راجع به این توجیه حس خوبی ندارم. و از گفتنش هم می‌ترسم چون قراره محکوم بشم قطعا.

یا نمی‌دونم، این موج تنفر نسبت به هر کسی که شبیه خودت فکر نمی‌کنه. این طلبکار بودن، و چیزهای شبیه به این، در حالی که در قدم اول قرار بود اصلا با همین‌ها مبارزه کنی. این‌ها اکثر اوقات عذابم می‌ده، و عذاب وجدان هم داشتم از این  که عذابم می‌ده. چون قطعا مردسالار یا همچین چیزهایی هستی اگه همچین فکری کنی. در حالی که نه خیر، من فمینیستم ولی این حرفی که می‌زنی واقعا برام منطقی نیست و حرف‌های غیرمنطقی از هر کسی همچنان غیرمنطقی‌اند. گاهی اوقات به نظرم مونث بودن یک نفرین ابدی میاد که خوشبختانه در مورد من نفرین واقعا خفیفیه. انگار مثلا اگه مرد باشی، خیلی اوقات کسی اصلا اهمیت نمی‌ده به جنسیت‌ات. مونث که باشی هر کاری‌ت به جنسیت‌ات مربوط می‌شه. در دوره‌ی فعلی نمی‌تونی صورتی بپوشی، نمی‌تونی علوم کامپیوتر بخونی، نمی‌تونی از فیزیک خوشت بیاد، و منظورم از «نمی‌تونی» اینه که اگه کسی یک دانشجوی ریاضی مونث ببینه، فکر می‌که که این عجیبه، و بعد فکر می‌کنه نه عجیب نیست، و این درگیری انگار هر روز بیش‌تر می‌شه فقط. می‌دونم باید خوشحال بشم که پشت سر بایدن دو فرد مونث نشستند و خوشحال هم هستم، ولی ترجیح می‌دادم کلا متوجه این موضوع نمی‌شدم.

وقت‌هایی که می‌ریم حمام، اولش آب سرده  و باید یکم صبر کنی، و مامانم اصرار داره که اولش زیر شیر آب یک تشت بذاریم که همیشه توی حمام هست و بعد خالیش می‌کنیم توی باغچه (که قطعا کار زیباییه) ولی گاهی اوقات تشت تقریبا پره و می‌شه توش آّب ریخت، ولی با احتساب آبی که قراره با جابه‌جایی ازش بره یا ازش بپاشه، صرفا توجیهی نداره بخوای ببریش زیر آب. این وضعیت هم شبیه به همونه. توی محیطی که من هستم و محیطی که می‌بینم (و فقط همین) ممکنه یک جاهایی همچنان تبعیض‌های کوچکی باشه، ولی این که بخوای بهش خیلی توجه کنی، فقط باعث می‌شه جنسیت رو توی ذهن همه پررنگ‌تر کنی. نه فقط جنسیت؛ نژاد یا اقلیت‌های دیگه هم هستند.

خلاصه که همچنان به‌عنوان فرد مونثی که ابدا محافظه‌کار نیست، ولی woke هم نیست. ابدا اعتقادی به دین نداره ولی مطلقا اهمیتی به باورهای بقیه هم نمی‌ده، bisexual یا همچین چیزیه ولی به این هم اهمیتی نمی‌ده و از برچسب زدن مردم با گرایششون، نژادشون یا جنسیتشون عمیقا بدش میاد، زندگی در این عصر گاهی مشکله.

۵

Nights

دوست دارم شب رو این‌طوری بگذرونم. واقعا دوست دارم. درسم رو تموم کنم، بررسی کنم که توی روز چی کار کردم و چطوری می‌تونستم بهتر باشم، برای روز بعد برنامه بریزم، یکی دو ساعت به حال خودم باشم، Dark ببینم، کتاب بخونم، و بخوابم. ولی روح وحشی‌م نمی‌ذاره من به آسایش برسم. می‌گه «حالا اگه یک شب یک ساعت بیش‌تر درس بخونی چی می‌شه؟» و خب، می‌دونم به جای خوبی نمی‌رسه. به جای اون یک ساعت، سه ساعت از روز بعدش کم می‌شه. 

پیشرفت جالبی که توی این چند ماه کردم (و امیدوارم موقتی نباشه)، اینه که یک جوری آروم‌تر شدم. مثلا با بقیه رفته بودم خرید و خیلی وقت بود منتظرش بودم، و به دلایلی می‌خواستند کنسلش کنند و من داشتم دیوانه می‌شدم، ولی بعد به تجارب این بیست سال نگاه کردم و گفتم «بی‌خیال» و از فکرش اومدم بیرون. که شما شاید ندونید، ولی این روند از روندهای معمول من نیست. من هیچ‌وقت بی‌خیال احساسات بدم نمی‌شم. نمی‌شدم حداقل، الان می‌تونم. یعنی مثلا چند وقت پیش دیدم مثل این که واقعا می‌تونم از قصد به یک چیزهایی فکر نکنم. جالب بود. چند وقت پیش یک پستی دیدم که عمیقا باهاش مخالف بودم و اون پست‌هایی بود که آرامشم رو به هم می‌ریخت و باعث می‌شد به خودم شک کنم باز. ولی فکر کردم که من انتخاب کردم، و واقعا هم به نظرم انتخاب‌های زیبا و منطقی‌ای بودند. نگرانشون نیستم، نه به اندازه‌ی قبل. 

به‌خاطر همین، وقتی صدا می‌گه که افرادی که هشت شب به بعد استراحت می‌کنند، قرار نیست به جایی برسند، خیلی بهش توجه نمی‌کنم. خوشحالم و آروم‌ام. دیروز فکر کردم که برای اولین بار به آینده خیلی فکر نمی‌کنم. همه‌ی چیزهایی که برای آرامشم لازمه، الان دارم. خونه‌مون آرومه، افرادی هستند که بتونم همین‌طوری رندوم بهشون بگم به چی فکر می‌کنم. درباره‌ی چیزهای محشری می‌خونم و لباس‌های زیبایی دارم و جالبه که درست بودن همین فاکتورها، باعث می‌شه من به صورت پایدار آروم و راضی باشم. یعنی نه این که کل روز خوشحال باشم، اتفاقا همینش جالبه که روزهای زیادی هست که از دست خودم عمیقا عصبانی‌ام، ولی انگار حل می‌شه همه‌شون. روی هم جمع نمی‌شه که در نهایت یک غم دائمی باشه توی زندگی‌ام. می‌گفتند که آدم هیچ‌وقت راضی نمی‌شه و فلان، ولی من راضی‌ام. این دقیقا همون حالتیه که از رندگی دوست دارم؛ نه خیلی خوشحال، نه خیلی غمگین، ولی آروم.

چند شب پیش مهدی توی اسپاتیفای به آهنگ‌های جدید Imagine Dragons گوش داده بود و منم هوس کردم گوش بدم. چرا قبلش گوش نداده بودم؟ نمی‌دونم، حس می‌کنم ناراحتم از دستشون که معروف شدند و دیگه برای من و مونا نیستند. بعدش دلم برای آهنگ‌های دیگه‌شون تنگ شده بود. همون‌طوری که منتظر ارائه‌ی زهرا بودم، به آهنگ‌های دیگه‌شون گوش کردم، و خوب بود. امروز لپ‌تاپم رو باز کردم و توی اسپاتیفای آهنگ گذاشتم و اومدم این‌جا و دیدم که سه تا ستاره دارم و دو تاشون از افرادی‌اند که من عمیقا دوست دارم بخونمشون، و فکر کردم چقدر لذت‌بخشه. یعنی دوست داشتم این هم بخشی از شبم باشه که بیام و آهنگ بذارم و وبلاگ بخونم. جدا از این، دوست دارم هر شب با سریالم نودل بخورم. واقعا دوست دارم و نمی‌شه، چون اون‌طوری نمی‌تونم سر صبا و احسان غر بزنم که چقدر آشغال می‌خورند.

۲

نیمه‌شب.

  • تازگی‌ها شب‌ها دارم از خستگی بیهوش می‌شم، ولی بازم یک مانعی هست که نمی‌ذاره بخوابم. یک ساعت توی تخت غلت می‌زنم، بعدش باز به گوشیم پناه میارم، که درست نیست خیلی، ولی وقتی دیگه در این حد خوابم نمی‌بره، راه دیگه‌ای هم ندارم چندان. از اون طرف هم هر روز قراره هفت ساعت بخونم و بالاخره برای خودم آبی بذارم، و هر روز به اونم نمی‌رسم. این دو تا روی هم ناراحتم می‌کنند.
  • این ایده‌ی «نکنه مزاحمش باشم/نکنه از صمیم قلب ازم متنفر باشه/نکنه اصلا من رو لایق احساساتش ندونه/نکنه من خیلی زشت باشم و بقیه صرفا به‌خاطر این که ناراحتم نکنند بیست سال بهم نگفتند/ ...» و تعداد خیلی زیادی «نکنه»ی دیگه، توی ذهنم شناوره در هر لحظه. منطق هم حریفشون نمی‌شه. دیگه یک بار برای خودم توضیح بدم که به خدا کسی دوست نداشته باشه بخونتت، نمی‌خونتت. دو بار توضیح بدم، سه بار، ولی نمی‌شه که هر ساعت یک بار بهش فکر کنم. 
  • مدت زیادیه که توی خونه‌مونم فقط، و این‌جا کسی چندان بهم توجه نمی‌کنه. نه این که به من به طور خاص توجه نکنند، کلا خانواده‌ام به روابط انسانی و انسان‌ها این‌قدر رومانتیک نگاه نمی‌کنند که من می‌کنم. فکر می‌کنم اگه من یک شخصیت کاملا متفاوت پیدا کنم در یک روز، اگه فقط ظاهر یکم یکسان بمونه، کسی این‌جا متوجه نشه. فکرمی‌کنم اگه توی محیطی بودم که شناخته و پذیرفته می‌شدم، شاید کم‌تر با خودم مشکل داشتم. می‌دونی، انگار مثلا اون روح اجتماعی‌م دیگه الان ضعیف شده و اون ارتباطات اجتماعی سالم، براش مثل غذا می‌بود. 
  • و آخ، دلم برای ارتباطات حضوری یک ذره است. دقیقا یک ذره. دوست دارم حرف بزنم، دوست دارم به چشم‌های طرف مقابل نگاه کنم (که در لیست کارهای مورد علاقه‌ی من، آخرین مورده.) دوست دارم دست‌هام رو تکون بدم. باورم نمی‌شه دلم برای همچین چیزهایی این‌قدر زیاد تنگ شده. 
  • ولی الان فکر می‌کنم «نکنه من مهربون، باهوش، مسئولیت‌پذیر و زیبا باشم؟» می‌دونم نباید زیبایی رو هم‌رده‌ی این‌ها قرار بدم ولی فعلا ذهنم درگیرشه و با شما صادقم. «نکنه من دانشجوی قوی‌ای باشم، با آینده‌ی درخشان؟» 
  • یک قسمت از روتین شبم اینه که پوستر بهار رو باز می‌کنم و روش توضیح می‌دم که در راستای اهداف بهارم چی کار کردم اون روز. مثلا یکیشون اینه که تا پایتون پیشرفته برم و مثلا می‌گم امروز دو تا مسئله حل کردم و یا مثلا با فلان استاد حرف زدم. کار زیباییه. کلا این اقدامات پایدارکننده برای روح وحشی و ناپایدار من مناسب‌اند. با همکار یک لیست نوشتیم از چیزهای معنوی. مثلا این که مهربون‌تر باشیم. دوست دارم اون لیست رو بنویسم و هر شب مرورش کنم. به نظرم واقعا این که فردی باشم که جواب ایمیل نمی‌ده از من خیلی دور نیست، و باید برای این که مهربون باشم و بتونم درکی از دیگران داشته باشم، باید پیوسته تلاش کنم.
۶

On the floor

دو سه سال پیش چند تا ویدئو از خردسالی من پیدا کرده بودیم و چون توش یک سری بخش‌های فامیلی هم هست، هر وقت خاله‌هام یا دایی‌م اومدند براشون گذاشتیم. و اون موقع صبا نبوده و منم با اختلاف زیاد بامزه‌ترین موجود توی خونه‌مون بودم و نصف ویدئوها فقط از منه. منم هر بار حیرت‌زده می‌شم از دیدنشون.

و خیلی عجیبه؛ چون من واقعا عجیب بودم. یعنی این شکلی بود که اولا هزاران شعر بلد بودم و مثلا هر وقت شروع می‌کردم که اذیت کنم، یک نفر بهم می‌گفت «سارا، سارا، شعر منم بچه مسلمان رو بخون.» بعد منم در ثانیه کاری که داشتم می‌کردم رها می‌کردم و شروع می‌کردم به خوندن. یا مثلا چنان رابطه‌ی فوق‌العاده‌ای با رقص داشتم که در تصور نمی‌گنجه؛ مثلا همین‌طوری همه نشسته بودند، بعد یک نفر بهم می‌گفت «سارا پاشو برقص» و شما شاید ندونید، این کودکان فعلی فامیل ما جون به لبمون می‌کنند تا برقصند، ولی من بازم در ثانیه پا می‌شدم و می‌رقصیدم. بدون آهنگ. یک کودک سه ساله رو تصور کنید که سرود ملی رو می‌خونه، بعدش بدون آهنگ یک ربع می‌ره در حال خودش و می‌رقصه. رقص به‌شدت مسخره‌ای هم بود. یعنی از نظر بقیه مسخره بود، ولی به نظر خودم خیلی زیبا و مدرن بود. خلاصه من کودک رویایی هر خانواده‌ای بودم به نظر خودم.

بعد این قسمت دومش واقعا جالبه، چون من همیشه از وقتی یادم میاد، فکر می‌کردم خجالتی‌ام و امکان نداره رابطه‌ای با رقص داشته باشم و فلان. توی این ویدئوها، من بازم اون کودک خیلی درخشان و توجه‌جلب‌کنی نبودم، ولی هر کاری می‌خواستم، می‌کردم و خوشم اومد از این که واقعا لازم نیست انسان خیلی لازم نیست خودش رو به شناختی که از خودش داره، محدود کنه. مثلا من همچنان شاید بتونم توی گرجستان مهندسی شیمی بخونم، کسی چه می‌دونه.

۰

فروردین

باور این که دارم بزرگ می‌شم گاهی اوقات برام سخت می‌شه. مثلا این که دارم با ژنوم انسان کار می‌کنم، این که با خودم تا حد خوبی آشنا شدم و می‌تونم از پس خودم بربیام. می‌تونم این جریان رو پیش ببرم. یک بار گفته بودم مثل فندک آشپزخونه می‌مونه، هی می‌زنی و می‌زنی و هی روشن نمی‌شه، ولی در نهایت روشن می‌شه. حالا که روشن شده، من وحشت‌زده‌ام. یعنی هیجان‌زده‌ام، ولی وحشت‌زده هم هستم.

امروز با استاد محبوبم جلسه داشتم. می‌خواست بهم یک پروژه بده و پروژه‌اش محشرترین چیز ممکن بود. یعنی مخلوطی از تمام موضوعات محبوب من. و الان دو ساعت گذشته، و من همچنان باورم نمی‌شه قراره توی همچین چیزی باشم. یعنی باورم می‌شه، ولی باورم نمی‌شه که ممکنه بمونم. ممکنه واقعا انجامش بدم و این قراره شروع راهم باشه. خیلی می‌ترسم؛ می‌ترسم وسطش خسته بشم، می‌ترسم بیش از حد گیج‌بازی دربیارم، می‌ترسم نرسم، واقعا هر لحظه هزاران احتمال جدید به ذهنم می‌رسه. این‌قدر که حتی نمی‌تونم خوشحال باشم بابت همچین موضوعی. می‌دونی، گفته بودم، آدم توی این سن من دیگه به اندازه‌ی کافی آسیب خورده برای این که محتاط باشه و به بهترین چیز ممکن فکر نکنه و هی تلاش کنه معقول باشه. ولی نه‌خیر، من دوست ندارم از سایه‌ی خودمم بترسم. به خودم می‌فهمونم که این اتفاق خیلی زیباییه، و منم می‌تونم به خودم اعتماد کنم. تلاش می‌کنم، و از پسش برمیام.

۳

"Sad 10s"

اسپاتیفایم پر شده از پلی‌لیست‌های دهه‌ی ... ده (؟). 2010 تا 2020 یعنی. یا 2019، نمی‌دونم. خیلی برام عجیبه راستش. چون همه‌شون آهنگ‌هایی دارند که یک بخشی از زندگی‌م یا خودم یا بقیه خیلی بهشون گوش می‌کردیم. یک جور حس تعلق بهم می‌ده، که مشخصا دوستش دارم. خوشم میاد از این که سال 2000 به دنیا اومدم و الان دهه‌هاشون، دهه‌های منم هستند. 

۰

Battles

بعضی اوقات که وسط کلاس‌هام و درس‌هام به خودم نگاه می‌کنم، از خودم خوشم میاد. نمی‌دونم، یک طور جالبی‌ام. مثلا از یک طرف ایمنی می‌خونم، از یک طرف دنبال اپی‌ژنتیکم، از یک طرف با پایتون کار می‌کنم، مجموعشون خیلی تصویر خوشایندیه. من خوشم میاد بعدا هم همین باشه زندگی‌م. مجموعی از همه‌ی این موضوع‌ها، و پیدا کردن یک رابطه‌ای این وسط. من معمولا از زیست این‌جا حرف نمی‌زنم. این چند روز حس کردم دوست دارم بیش‌تر حرف بزنم.

از این روزها هم خوشم میاد. صبح‌ها نسبتا به موقع بیدار می‌شم. یک تا سه استراحت اجباری دارم. سه تا هشت می‌تونم بخونم، و بعد از هشت بازم استراحت اجباریه. به نظرم استراحت اجباری خیلی استراتژی مفیدی بوده برام. یعنی می‌فهمم دیگه من بودجه‌ای که از روزم برای درس دارم، مشخصه و اگه قراره کاری کنم، بهتره الان کنم و دیگه از بقیه‌ی روزم سخاوتمندانه وقت ندم که باز فرداش خسته بشم و برنامه‌ام به هم بریزه. 

شب‌ها هم سریال می‌بینم، تلگرامم رو باز پاک می‌کنم، یکم کتاب می‌خونم، و می‌خوابم. این روتینیه که واقعا و عمیقا دوست دارم و بهم می‌سازه. حالا البته الان دارم ساعت دو پست می‌ذارم، ولی به خاطر اینه که فردا صبح قرار نیست درس بخونم. نمی‌دونم کار درستیه که بیدار موندم یا نه؛ باید روش فکر کنم.

ویدئوهای افراد سازنده‌ی یوتیوب مشوشم می‌کنه. من حسودم ولی این از حسودی نیست. فقط زندگی براق و دقیقشون خیلی برام عجیبه. من از اون افرادی‌ام که از یک سری تصاویر سوراخ‌ها منزجر می‌شند و دیدن این ویدئوها برام همون حس رو داره. نه این که از اون افراد بدم بیاد. افراد خوبی به نظر میان، فقط اون سبک زندگی بهم حس ناخوشایندی می‌ده. به خودم می‌گم «وقتی بهت حس خوبی نمی‌ده، نبین. لازم نیست ببینی‌شون تا بتونی بهتر درس بخونی.» و فکر خوبیه. از نفرت حفظ می‌شم، به خودم اعتماد می‌کنم، و آروم‌ترم.

Let them be them, let us be us.

خیلی سخته خودت رو از تاثیر مد در امان نگه داری، یا حداقل بفهمی کدوم قسمت از فکرهات و پیش‌فرض‌هات، مال خودت نبودند و فقط بهت تلقین شدند و تو هم پذیرفتی. زندگی من براق و دقیق نیست و در واقع کاملا برعکس، ولی ازش خوشم میاد. برای الان ازش راضی‌ام. توی تخت با گوشی کار می‌کنم و ساعت خوابم هنوز دقیقا ثابت نیست و موقع دیدن ویدئوهای یوتیوب کامنت می‌خونم و نه این که این‌ها درست باشند، ولی واقعا به نظرم زندگی‌م می‌تونست فاجعه‌بارتر باشه. هر روز دارم تلاش می‌کنم؛ ولی از خودم راضی‌ام و از زندگی‌م خوشم میاد. 

بین تمام نفرت از خود، یا صرفا بی‌علاقگی به خود، یک سری لحظات معدودی در روز هست که به خودم اطمینان دارم. عمیقا اطمینان دارم. و اون لحظات بهم خیلی خوش می‌گذره. معمولا حتی بابت این عذاب وجدان دارم که زیاد این‌جا می‌نویسم، من گرایش زیادی دارم که فکر کنم مزاحم کسی‌ام و هیچ‌وقت دوست ندارم مزاحم باشم. ولی الان ... نه، حس خاصی ندارم بابتش. دوست دارم بنویسم و می‌نویسم.

۱

Uri Alon

من جای شما بودم، ادامه نمی‌دادم.

امروز صبح که بیدار شدم، می‌خواستم بمیرم :))) یعنی برای اولین بار در چند روز اخیر خواب کافی داشتم و تقریبا به‌موقع بیدار شده بودم و شب قبلش هم خوش گذشته بود و همه چی، ولی من واقعا احساس نگون‌بختی می‌کردم. در حالت عادی در چنین وقت‌هایی هم درس نمی‌خونم و هم با وجود این که انتخاب کردم درس نخونم، از دست خودم عصبانی‌ام. این دفعه ولی با خودم مهربون بودم و هی گفتم «بیا بخون، یکم زیست بخونی روبه‌راه می‌شی. اگه هم نشدی با خیال راحت استراحت کن.» چون در حالت عادی می‌ترسم که اگه استراحت نکنم خسته‌تر بشم، ولی چند روز پیش یک ویدئو توی یوتیوب دیده بودم که یک انسانی یک هفته روتین زندگی هاروکی موراکامی اجرا کرده بود (بیداری ساعت چهار صبح، ده مایل دویدن، پنج ساعت نوشتن، نه شب خوابیدن) و مثلا سه روز گذشته بود، اونم می‌خواست بمیره ولی ادامه داد و اتفاقا یکم بعدش همه چی خیلی زیبا شد. منم وسط همون نگون‌بختی و لحظات غم‌بار بهش فکر کردم و گفتم امتحانش کنم.

خلاصه، بلند شدم و زیست خوندم و بعدش کلاس روش تحقیق داشتم. از روش تحقیق خوشم میاد کلا (همیشه آرزو می‌کنم که کاش ترم یک بود.) و این دفعه، استادش مقاله‌ی حیرت‌انگیزی آورده بود. درباره‌ی این بود که چطوری موضوع تحقیق انتخاب کنیم. مقاله‌اش کوتاه بود و به نظرم اگه ربطی بهتون داره بخونیدش حتما. حالا، این اصلا مهم نیست، چون من قراره خط به خطش رو دوباره بگم.

چند وقت پیش با بچه‌هامون داشتیم یک کورس Systems Biology می‌دیدیم، که درباره‌ی ارتباط اجزای زیستی با همه، و یک کتاب مرجع داشت که اسم نویسنده‌اش Uri Alon بود. من نتونستم کتابش رو بخونم، ولی چون اسمش عجیب بود، یادم موند. این مقاله رو هم که دیدم، اسمش یادم اومد. اولش فقط گفتم چه جالب، ولی بعدش هی مقاله پیش رفت. راجع به این گفت یک آزمایشگاه محیطیه برای پرورش دادن یک پژوهشگر. و کلا اولویت آزمایشگاه باید آدم‌هاش باشند، نه مقاله‌ها و مسائل. بعدش راجع به این که توی research تو یک صدای بیرونی داری، که توش بقیه تحریکت می‌کنند که توی چه زمینه‌ای کار کنی، و یک صدای درونی. بعد دیگه من این‌جا حیرت‌زده شدم.

چون حالا درسته که الان مردم یکم به موضوع علاقه توی انتخاب رشته توجه می‌کنند، ولی این‌جا واقعا خیلی توجهی نمی‌شه. یعنی منظورم اینه که مثلا به همکلاسی‌هام نگاه می‌کنم، با این که سمت چیزی دارند می‌رن که دوستش دارند، ولی اکثرا حقیقتا براشون مهم نیست اون مسئله. فقط دارند یک مسیری می‌رن که به یک شغلی برسند. این inner voiceای ازش حرف می‌زد، این‌جا حتی مطرح نیست. من فکر می‌کردم دیوانه یا بیش از حد دراماتیکم که همچین چیزی حس می‌کنم. 

بعد در ادامه‌اش می‌اومد می‌گفت که اگه دقت کنی، هر فردی به یک pattern علاقه داره. یکی دوست داره مثلا یک چیز پذیرفته شده رو رد کنه، یکی دوست داره تاییدشون کنه. یکی به اون قسمت کار فنی علاقه داره. یکی به علوم پایه علاقه داره و یکی به علوم کاربردی. این‌ها به این برمی‌گرده که خود اون فرد چه درکی از دنیا داره. با چه فیلتری داره می‌بینه. و تک‌تک این فیلترها توی علم مفیدند. 

و در آخرش، درباره‌ی مسیر پژوهش توضیح می‌داد. این که چون توی مقاله‌ها این شکلیه، ما هم فکر می‌کنیم که احتمالا مسیر پژوهش هم سرراست و منطقیه. می‌گفت همچین تصوری باعث می‌شه هر انحرافی، بهمون اضطراب بده و غیر قابل تحمل باشه. تصویر منطقی‌تر اینه که ما از نقطه‌ی A می‌ریم به سمت B، بعد هی مسیرمون منحرف می‌شه و دور خودمون می‌چرخیم و این‌جا وارد یک چیزی می‌شیم که خود Uri اسمش رو گذاشته بود «ابر» که مرز شناخته‌های ما و ناشناخته‌هاست. و می‌گفت توی ابر که هستی، یک موضوع جدید پیدا می‌کنی به نام C که اتفاقا ممکنه خیلی هیجان‌انگیز باشه. چیزی مثل پنی‌سیلین یک نقطه‌ی C بوده. چون C توی ابره، توی ناشناخته‌هاست و B توی شناخته‌ها. 

تک‌تک کلماتش برام الهام‌بخش بود. نه فقط راجع به علم. همین قضیه‌ی ابر. من هی دارم فکر می‌کنم و به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسم، فقط گیج‌تر می‌شم. چند روز پیش فکر می‌کردم باید کم‌تر فکر کنم، چون می‌ترسم بینشون گم بشم. فرزانه بهم یک کتاب داد که مضمونش این بود که از گم شدن نترس. و این قضیه‌ی ابر هم بهم آرامش می‌داد. به خاطر همین دوست دارم کم‌تر بترسم. می‌تونم از اون ابر بیام بیرون و توی شناخته‌ها باشم و می‌تونم تحمل کنم و توی ابر باشم، و در عوض یک جا، بالاخره به نتیجه‌ای می‌رسم.

 

رفتم و توی گوگل اسمش رو سرچ کردم و یک ارائه ازش پیدا کردم که اولش راجع به همین‌ها حرف می‌زد. و فهمیدم لیسانسش فیزیک بوده و هم‌زمان بازیگر تئاتر بوده و بداهه کار می‌کرده (؟) :))) بعدش راجع به این حرف می‌زد که چون خود دانش چیز منطقی و objectiveایه، ما فکر می‌کنیم که نمی‌تونیم دیگه بعد انسانی بهش اضافه کنیم. و درسته، دانش کاملا از انسان‌ها جداست و همین زیباییشه. ولی ما یک science culture داریم، و لزومی نداره که اونم منطقی باشه. اون‌جا می‌تونیم از بعد احساسی هم حرف بزنیم.

پریروز داشتم راجع به یک پروتئینی می‌خوندم، بعد آخر پاراگراف نوشته بود به این دلیل، جهش‌ها توی این پروتئین با سرطان همراه‌اند. بعد نشستم گریه کردم :))) نه چون سرطان غم‌انگیزه، نمی‌دونم چرا راستش. من تازگی‌ها هر وقت به موضوع تاثیرگذار علمی‌ای برمی‌خورم، گریه می‌کنم. اصلا خوب نیست چون با توجه به تعداد جهش‌هایی که به ایجاد سرطان کمک می‌کنند، من باید هر لحظه گریه کنم. با این مقدمه، فکر کن که امروز چطوری بودم :))

خلاصه نمی‌دونم از همه‌ی این حرف‌ها قراره به چی برسم :)))) فقط نوشتم که اولا خاطره‌ی امروز برام بمونه. دوما یک جوری توی انتشارش نقش داشته باشم.

۵

هی برای خودت بهانه می‌چینی که قلبت نشکنه.

مشهد این مدت زیاد طوفان اومد. همین الانم نصفه‌شبه، صدای طوفان میاد و منم زیر نور چراغ مطالعه‌ی منعطف، کاملا مینیمال و آبی صبا داشتم یک کتاب با جلد آبی می‌خوندم، و جلوم هم یک پوستر از اورانوسه. به‌قدری آبی هست که خوشحالم کنه.

داشتم فکر می‌کردم کاش یک جا بودم که زیاد طوفان می‌اومد. منم همین‌طوری می‌نشستم یک جا و کتاب می‌خوندم. بعدش به خودم گفتم «نه، فکر می‌کنی، تو زود از طوفان زده می‌شی، فلان می‌شه، بیسار می‌شه، خلاصه داری چرت می‌گی.» 

ظهرها با صبا مسابقه می‌دم. ضرب اعداد دورقمی در دورقمی. امکان نداشت چنین برنامه‌ای از زیر دست صدای قضاوتگر می‌اومد بیرون. می‌گفت «تو فکر می‌کنی؛ ظهرها خسته‌ای، اگه از مغزت به‌زور کار بکشی، اونم سر همچین کار بی‌هدفی، بعدش عصر دیگه نمی‌تونی برگردی سر درست.» ولی خب، حداقل تا الان خوش گذشته. از معدود ویژگی‌هایی که توی دبستانم بابتش از خودم خوشم می‌اومد، همین محاسبه‌ی سریع‌تر از همه بود. الانم یاد همون موقع میفتم. عصبی کردن صبا هم مثل همیشه خوشاینده.

چند هفته قبل هم یک روز بود که همین‌طوری بیهوده تلگرامم رو حذف کردم و گفتم شب نصب می‌کنم. برنامه‌ای نداشتم برای ادامه دادنش، ولی خیلی خوش گذشت و ادامه‌اش دادم. یعنی ساعت مطالعه‌ام تغییری نکرده، ولی خوشم میاد از این که در طول روز فقط خودمم و خودمم و می‌تونم در خلوت خودم، به تفریحات احمقانه‌ام بپردازم. 

این برنده‌های نوبل، همه‌شون انگار راهشون از یک کنفرانس، یک مقاله، یک سخنرانی، یا همچین چیزی شروع شده. عزیزم، منم از این خوشم میاد که هی خیلی casual چیزهای جدید امتحان کنم. نه این که براش تلاشی کنم. صرفا همه‌ی درها رو نبندم. وقتی این موهبت رو دارم که می‌تونم ایده‌های جدید داشته باشم، چرا به زور خاموشش کنم تا صرفا مطابق محیط باشم؟

حداقل شش ماهه که قراره مقاله‌ی واتسون و کریک رو چاپ کنم و بزنم به دیوارم و هی برای خودم بهانه میارم که این لوس‌بازی‌ها چیه، و فلان و بیسار. زن، چی شد که تو این‌طوری شدی؟ چرا این‌قدر اعتماد به نفس نداری برای چیزهایی که می‌خوای باشی و چیزهایی که می‌خوای داشته باشی.

مردم از این حرف می‌زنند که تو هر برنامه‌ای بریزی، دو روز بهش عمل می‌کنی، و بعدش دوباره به حالت اولت برمی‌گردی. ولی مشاهدات چند سال اخیر من اینه که نه خیر، درسته که نود درصد اوقات از خودت ناراضی‌ای، ولی اگه تلاش کنی، اگه مبارزه کنی، اگه خارج نشی، اتفاقا خیلی هم تغییر می‌کنی. 

من توی نوزده سالگی، یک سیستم جامع برنامه‌ریزی می‌خواستم، و الان دارمش. بعد از هزار بار تلاش کردن برای record کردن خودم، الان دارمش و راحت و پیوسته هم دارمش. شب‌ها برای روز بعدم برنامه می‌ریزم، عملکردم توی همون روز ارزیابی می‌کنم، چیزهایی که باید یادم بمونه، به خودم یادآوری می‌کنم و درسته که بی‌نقص نیست، ولی دارمش به هر حال. فعلا هم ازش خسته نیستم و طبق انتظارم خیلی هم صلح و آرامش می‌ده بهم.

توی یک جایی فکر می‌کنی که دیگه حوصله‌ی ناامیدی و شکست نداری. من دارم تلاش می‌کنم که درست از اون‌جا بگذرم. به خودم بفهمونم زندگی‌ای که من دنبالشم، قطعا کلی شکست و ناامیدی داره. ولی منم قطعا از پسشون برمیام.

۰

Oceans

من هی تلاش کردم انتخاب کنم و روی یک مسیر متمرکز کنم و در عمق فرو برم و این‌ها، ولی دقیقا به نظر نمیاد درست‌ترین کار باشه. حداقل نه در سطحی که من دارم انجامش می‌دم که تقریبا همه چی داره حذف می‌شه از زندگی‌م. با حذف حاشیه‌ها، بازم حاشیه هست، در نهایت فقط زندگی‌ت کوچک و کوچک‌تر می‌شه و تو هم وسواسی‌تر.

خیلی خوندن برای آیلتس خوبه. می‌دونی، انگار دارم یک شخصیت جدید برای خودم درست می‌کنم. مثلا باید درباره‌ی آشپزی، سیاست، اقتصاد، هنر و چیزهای متنوعی محتوا ببینم و بخونم. توی شخصیت جدیدم می‌تونم اطلاعات جالبی داشته باشم. مثلا این که ارمنی‌ها و یونانی‌ها با هم خیلی خوب‌اند. می‌تونم غذاهای عجیب بخورم. می‌تونم تصویر کلی و حدودی‌ای از دنیا داشته باشم. می‌تونم حتی یکم گل و گیاه بشناسم. کارهایی نیستند که من در حالت عادی بتونم انجامشون بدم. فکر می‌کنم که باید فقط روی یک چیز تمرکز کنم. ولی الان که بهانه دارم، می‌تونم راجع بهشون بخونم. خوش می‌گذره بهم.

فکر می‌کنم اگه انرژیم رو بذارم روی این چیزهای حاشیه‌ای، دیگه انرژی‌ای برای درس خوندن نمی‌مونه. امروز داشتم فکر می‌کردم چقدر از یاد گرفتن خوشم میاد. و هی هم سرکوبش می‌کنم، چون می‌ترسم که اگه تموم بشه، من که این‌قدر بهش وابسته‌ام قراره چی کار کنم. ولی خب، شاید یک خودتنظیمی مثبت باشه این‌جا.

شاید چون حالم خوبه، دارم اشتباه می‌کنم، ولی فکر می‌کنم پارسال تونستم یکم توی کنترل خودم بهتر بشم. دیگه اون موجود وحشی‌ای که وقتی دوست داشت، هفت ساعت می‌خوند و وقتی نمی‌خواست کلا توی تختش می‌موند و سریال می‌دید، نیستم. الان از تخت میام بیرون، حتما صبحانه می‌خورم و برای بقیه‌ی روز به خودم استراحت نمی‌دم و از شروع‌های دیرهنگام کم‌تر می‌ترسم. کلا خیلی شناخت خوبی از خودم دارم و می‌دونم چطوری وضعیت‌های مختلف خودم رو کنترل کنم. و دیشب داشتم به پگاه می‌گفتم که امسال یک جورهایی اولین سال بزرگسالی‌مونه. دارم فکر می‌کنم شاید بتونم به خودِ بزرگسالم مسئولیت‌های بیش‌تری بدم و اطمینان داشته باشم که از پسشون برمیاد.

منم خیلی به این فکر می‌کنم که چرا این‌قدر حرف می‌زنم.

۱

River

داشتم با پگاه راجع به عید حرف می‌زدم، بعد می‌گفتم که از یک طرف دوست دارم آهسته درس بخونم و یکم استراحت کنم و این‌ها، از یک طرفم می‌گم چرا باید وقتم رو هدر بدم. بعد یاد کانون و «فرصت طلایی نوروز» افتادیم و فکر کردم این درگیری عمیقم احتمالا از همون‌جا منشأ گرفته.

یک سری mindsetهای حاصل از زندگی توی ایران هست که دیگه خیلی اشتباه بودنش بدیهیه و انسان باهاشون درگیر نیست. حالا برای هر کس بسته به خانواده‌اش و این‌ها فرق داره، ولی مثلا من به پوشش دیگران کلا توجهی ندارم. یعنی حالا هر چی باشه، توی ذهنم قضاوتی شکلی نمی‌گیره. فکر می‌کنم که قشنگه یا نه، یا مده یا نه، ولی فکر نمی‌کنم مثلا چون کسی چادر پوشیده یا هر چی، فلانه یا بیساره. حتی به فکرم نمی‌رسه کسی بابت پوشش‌اش سزاوار این باشه که بهش تجاوز بشه. چه برسه به این که عمومی بگم که قربانی مقصره.

یا مثلا قضاوتی مرتبط به جنسیت افراد ندارم. همچین چیزهایی برام بدیهی‌اند و چه در رابطه با خودم، و چه بقیه باهاشون درگیر نیستم. واقعا هم خوشحالم بابت این موضوع. قبلا فکر می‌کردم چون دیگه چنین چیزهایی توی ذهنم نیست، پس لازم نیست نگرانی‌ای داشته باشم، ولی الان فکر می‌کنم فقط همین چیزهای فوق بدیهی روم تاثیر نذاشته و هزار تا فکر ریز و کوچک هست که همچنان توی ذهنم، پررنگ و محکم هست.

یک پی‌امی چند وقت پیش دیدم توی تلگرام، که الان نمی‌تونم لینک بدم و امیدوار باشید بعدا یادم بیاد لینک بدم، و می‌گفت خیلی از ضرب‌المثل‌های ما (که من دقیقا یادمه توی ذهن کودکانه‌ی من اصل بودند و نه چیزی که بشه بهشون شک کرد و همچنان هم همون‌اند.) مسموم‌اند. مثلا همین که کرم از خود درخته، یا این که «تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها». 

که خب بیرون انداختن این‌ها از ذهنم راحته. ولی این ستایش رنج ابدا از ذهنم بیرون نمی‌ره. این که تحمل در همه‌ی شرایط این‌قدر ستوده می‌شه. این که خیلی از چیزهایی که واقعا ارزش‌اند یا توی فرهنگ ما ارزش نیستند، یا کلا ضدارزش‌اند. مثلا شجاعت می‌شه بی‌ادبی. این که در برابر مزاحمت داد و فریاد کنی می‌شه بی‌حیایی. همین «حیا» واژه‌ی مسخره‌ای نیست؟

چند وقت پیش توی گروه دانشکده‌مون یکی گفته بود نباید این‌قدر همیشه تلاش کنید بهره‌ور باشید. و من این‌جا گفتم به‌به. و بعدش ادامه داد که تحقیقات نشون داده این که یک زمانی رو به این اختصاص بدید که هیچ کاری نکنید، کمک می‌کنه که productiveتر باشید. و این‌جا دیگه من به دوربین خیره شدم. به نظرم لازم نیست همیشه productive باشیم، چون زندگی همه‌اش راجع به اندازه‌ی چیزهایی که به دست آوردی، نیست.

و من می‌تونم به صدای قضاوت‌گر درونم که بابت همه‌ی این‌ها اذیتم می‌کنه، بی‌توجه باشم، ولی موضوع اینه که من لازمش دارم. به هر حال که یک سری کارهای غلطی هست که من برای انجام ندادنشون به همین صدای قضاوت‌گر نیاز دارم. نمی‌تونم به هر چیز مدرنی بگم آره. جدا از این، من این همه خشت می‌ذارم که خودم رو بهتر کنم، بعد یک انسانی میاد و یک چیزی می‌گه راجع به این که کل زندگی‌ت رنج بکش و یک لحظه به خودت افتخار کن، و اگه کل زندگی‌ت رنج نکشی قراره به محض از دنیا رفتنت فراموش بشی و زندگی‌ت کاملا بی‌ارزش باشه، و بله، من یک دیوار فروریخته دارم و باز باید شروع کنم و به خودم بفهمونم ساختن این دیوار مهمه. داشتن نگرش خودم مهمه.

یا مثلا تازگی‌ها هی مچ خودم رو می‌گیرم در حالی که موقع خوندن احساسات بقیه می‌گم «باشه دیگه، تو خودت رو لوس نکن.» می‌دونی، انگار هر چقدر هم تلاش کردم، یک جایی دیگه این مبارزه رو باختم و سرزمین خودم رو از دست دادم. کاش ادامه بدم به مبارزه‌ام. کاش توی بیست سالگی تسلیم نشم.

۰

به قول محمدعلی، پست مورددار :))

  • هشت روز از شروع بهار گذشته و پلی‌لیست بهار من هم‌چنان خالیه. آخر سال آهنگ‌های محشری پیدا کردم ولی اون‌ها توی پلی‌لیست زمستون‌اند. حتی با وجود این، من از ماهیتش خوشم میاد. احتمالا به‌خاطر کاورش. مکالمه‌ی عمیق در قطار. چی از این دلخواه‌تر؟ چیزی که یکم خوشحالم می‌کنه، اینه که عکس‌های کاوری که برای سه تا پلی‌لیست فصلی دیگه‌ام گذاشتم، در نهایت خیلی با محتوای خاطرات فصلم هم‌خوانی داشتند. امیدوارم بهار روشن باشه و سبک.
  • نصفه‌شبی دارم دنبال وبلاگ‌های جدیدی برای خوندن می‌گردم و نسبتا جستجوی بیهوده‌ای بوده. مشکل از دیگران نیست. مشکل از ذهن منه که تا متن ذره‌ای ادبی/احساسی (که به من سیگنال‌های سطحی بودن و از ته دل نبودنش برسه.)/پیچیده می‌شه، کلا خداحافظی می‌کنه. من قبلا تلاش می‌کردم متون ادبی رو بفهمم، ولی در عنفوان میانسالی به این نتیجه رسیدم که بهتره دیگه تلاشی نکنم چون مشخصا قرار نیست به جایی برسه. توی نوشتن انتقال ایده‌ها برای من جذابه و نه وجه هنریش و به نظرم خیلی ساده‌تره که یک ایده‌ی تکراری رو توی یک متن پیچیده پنهان کنی. 
  • داشتم با پگاه حرف می‌زدم و یک جایی به فرزانه اشاره کرد و گفتم که جدا شدیم. فکر نمی‌کردم واکنش خاصی نشون بده اصلا، فقط جواب سوالش رو دادم. بعد همین‌طوری نگاهم کرد و گفت «اوه، من از اون موقع دارم از ترم گندم غر می‌زنم، اون وقت تو ...» و خب، خوب بود. چون مثلا دادن این خبر به بقیه انگار با این واکنش همراه بود که «عه، فکر نمی‌کردم این‌قدر راحت باهاش کنار بیای.» و خدا می‌دونه که هر روز در هر ثانیه تخریب کردن خودم و هر روز گریه کردن ساده نبود. یعنی من یک بار در زندگی‌م نشون دادم قوی‌ام و نمی‌خواستم اینم به پای ساده بودن موقعیت بره.
  • چیزی که عذابم می‌ده، این هیچ تصویری نداشتنه. من باید یک تصویری داشته باشم. برام مهم نیست اگه بهش نرسم، ولی وجودش بهم ثبات می‌ده. می‌فهمم توی مسیرم به سمت این‌جام. ولی تا اون‌جایی که الان به من مربوطه، هیچ ایده‌ای از هیچ زمانی در آینده‌ام ندارم. فقط می‌دونم امسال قراره تمام تلاشم رو بکنم که از این‌جا فرار کنم. بعدش دیگه کاملا محوه. می‌دونم این احتمالا درست‌ترین راه برای زندگی کردن نیست ولی تنها راهیه که من یاد دارم. وقتی حالم خوبه می‌تونم با تصویر نداشتن خیلی خوب کنار بیام. وقتی خوب نیستم، این موضوع وحشت‌زده‌ترم می‌کنه. یک جورهایی عادت کردم که برای آینده زندگی کنم، حتی اگه در حال حاضر بهم خوش بگذره.
  • فکر می‌کنم دلیل اصلی این بی‌قراریم ترسمه. امسال برام خیلی مهمه و باید تلاش کنم و فکر کنم و یک چیزی از توش دربیارم. ولی خیلی از همه چی می‌ترسم. به یکی از استادهام گفتم که باهاش بیوانفورماتیک کار کنم و گفت که بهش فکر می‌کنه و بهم می‌گه. همین به تن من لرزه میندازه. چه برسه به بقیه‌ی سال. عمیقا می‌ترسم عزیزم. فکر می‌کنم کاش بعدا، خیلی بعدا این پست رو بهت نشون بدم، بگم که من از پسش براومدم. فکر می‌کردم ناتوانم و می‌ترسیدم و باز هم از پسش براومدم؛ چرا تو نتونی؟
۳

Castle on the Hill

یکی از پرتکرارترین سوالاتی که از من می‌شه، اینه که دقیقا قراره کی رانندگی یاد بگیرم. جدی می‌گم؛ نمی‌دونم افرادی که گواهینامه دارند این‌قدر توی زندگی‌شون به رانندگی فکر می‌کنند که من فکر می‌کنم. به هر حال، من خیلی نمی‌ترسم. گاهی اوقات از فکر کشتن بقیه می‌ترسم ولی کلا فکر کنم تابستون برم. به هر حال، هر چقدر من توی این حیطه عقب‌افتاده‌ام، دوست‌هام پله‌های تخته‌گاز رو پیمونده‌اند و اکثرا راننده‌های قابلی‌اند.

امروز بعد از مدت‌هااا با پگاه رفتم بیرون و وای خدا، چقدر دلم براش تنگ شده بود. دوست‌ه‍ام هر کدوم یک قسمت از قلبم‌اند، و قسمت پگاه اون قسمت روابط رک و وسط حرف هم پریدن و از زندگی هم انتقاد کردن قلبمه. حس می‌کنم وقتی می‌ریم یک جایی، مرکزش می‌شیم. از بس می‌خندیم (و از بس بلند حرف می‌زنیم) (مرکز منفی می‌شیم یک جورهایی) و با ماشینش اومده بود و داشتیم دور می‌زدیم و خیلی زیبا بود. چون این یکی از تصویرهایی بود که من از بزرگ‌سالی‌م داشتم. توی ماشین دوست‌هام باشم و حرف بزنیم و بخندیم. به امید خدا روزی اون‌ها هم -زنده و سالم- توی ماشین من باشند.

وقتی که توی رابطه بودم، کل رفتارهای بدم مخصوص فرزانه بود :)) عمدی نبود، و واقعا تلاش می‌کردم بهتر باشم و افتضاح هم نبودم. ولی الان رفتارهای بدم به کل افرادی که می‌شناسم گسترش پیدا کرده. اولش خوشم نمی‌اومد. ولی الان، حس می‌کنم بیش‌تر خودمم پیششون. ارتباطات حقیقی‌تری دارم.

۰

Willow - Jasmine Thompson

مثال ساده‌اش اینه که من از این‌هایی‌ام که هشت ساعت می‌ذارند روی قالب اسلایدهاشون و هیچ‌کس این‌جا این‌طوری نیست. نه همکلاسی‌هام، نه استادهام. همون صفحه‌ی خالی پاورپوینت رو برمی‌دارند با فونت Arial. دیگه ته aestheticشون اون قالب قوس‌دار آبیه. بعد من یک حس بدی داشتم راجع  به این موضوع. مثلا حس می‌کنم آدمی که این‌قدر به قالب اسلایدش اهمیت نمی‌ده، احتمالا نتونه به جایی برسه دیگه. Stick to the science. این فقط یک چیز کوچک و بی‌اهمیته، ولی من حداقل هزار تا از این چیزهای کوچک و بی‌اهمیت دارم.

یا مثلا واقعا ترجیح می‌دم انسان‌ها رو به اسم کوچکشون صدا بزنم. بعد هی به خودم می‌گفتم «سارا چرا به همچین چیز مسخره‌ای این‌قدر گیر دادی؟ اه، خسته شدم از دستت». بعد این استاد ویروسم، عشق جدیدم، همه رو با اصرار به اسم کوچک صدا می‌زنه. منظورم اینه که مثلا من جلسه‌ی دوم اومده بودم سر کلاسش، برخوردی هم به اون شکل نداشتیم قبلش، و یک چیزی گفتم، و مثلا این‌طوری جواب داد که «آهان، سارا می‌گه که فلان» یعنی تا حالا ندیدم کسی رو به چیزی غیر از اسم کوچکش صدا بزنه.

 

به خودم می‌گم: «زن، یک زمان قراره حسابی پشیمون بشی که به خودت اعتماد نکردی. تو هم می‌خوای یک دانشمند مرده و خسته‌کننده‌ی دیگه بشی؟» می‌دونی، نباید این جنبه‌ی انسانی رو تضمین‌شده بدونی. اگه هی آرزو کنی به چیزهای احمقانه فکر نکنی و کل مدت productive باشی و فلان و بیسار، یک روز واقعا همین‌طوری می‌شی و خدا می‌دونه که اون موقع چقدر دلت برای خودت تنگ می‌شه.

همیشه قرار نیست کسی باشه که قباحت خیالی کاری که دوست داری، برات بریزه و تو بتونی با خیال راحت خودت باشی. تو همچین کسی باش برای بقیه.

۲

Pure

یادم نمیاد به کسی از قصد آسیب زده باشم. به احتمال خیلی قوی زدم، ولی حداقل خیلی نبوده. تلاش می‌کنم خودم باشم، معمولا صادقم، داشتم می‌گفتم که فکر می‌کنم هنوز معصومم. می‌تونی با خیال راحت دوستم باشی. می‌تونی مطمئن باشی که هیچ‌وقت از پشت بهت خنجر نمی‌زنم. 

این مدت انگار کم‌تر معصوم بودم. نباید تضمین‌شده می‌دونستمش.

ولی فهمیدم من ابدا نمی‌تونم تحمل کنم که این معصومیت رو از دست بدم. دیروز واقعا حس بدی داشتم که این همه از کسی بدم می‌اومد که در واقع انسان خوبی بود. و منم صرفا همین‌طوری هی توی ذهنم با تحقیر و نفرت بهش فکر می‌کردم. 

این شکلی نیست که به خاطر نفرت از کسی خودم رو سرزنش کنم. فقط در این مورد خاص، اصلا در قدم اول هیچ دلیلی نبود که من از این انسان این‌قدر بدون هیچ دلیلی بدم بیاد. همچنان خودم رو سرزنش می‌کنم.

 

دارم فکر می‌کنم شاید این علاقه‌ی عجیبم به ارتباط با انسان‌ها و آسوده‌تر بودنم در ارتباط احساسی دلیل ساده‌ای مثل «برون‌گرایی» داشته باشه. حس می‌کنم توی این دوره همه‌اش سرزنش می‌شه. نشون دادن احساساتت احمقانه به نظر میاد. مخصوصا احساسات واقعی‌ت. نباید نقطه ضعف بدی، نباید فلان، نباید بیسار. شاید درست باشه، ولی من وقتی خالصم، حالم بهتره. 

خیلی سخته که خالص بمونی. خیلی سخت‌تره که خالص بمونی و به دیگران هم اهمیت بدی. من فکر می‌کردم باید همیشه مهربون باشی. ولی حداقل من خالص اون‌طوری نیستم. گاهی اوقات حوصله‌ی حرف زدن و توجه کردن ندارم و ترجیح می‌دم از این به بعد خودم رو مجبور هم نکنم.

 

وقتی حالم خوب نیست اکثر اوقات حرف زدن با بقیه بهم کمک نمی‌کنه، چون حالم خوب نیست و هی حس مزاحم بودنم تشدید می‌شه. ولی به طرز عجیبی می‌تونم با افراد ناراحت حرف بزنم و حالشون رو بهتر کنم. امشب پگاه بهم گفت. فرزانه هم می‌گفت. فکر می‌کنم چون وقتی با فرد ناراحتی حرف می‌زنم تمام هدفم این می‌شه که خوشحالش کنم. 

یا داشتم به فرزانه می‌گفتم که واقعا کاش هیچ‌کس رویاش یا همچین چیزی رو به من نگه. چون رسوندن اون فرد به رویاش برای من شخصی می‌شه. صبا و نجوم، پگاه و انیمیشن، زهرا و تکامل. هر چیزی از ذهن من پاک می‌شه، جز ارتباط بین این افراد و این چیزها.

من خودشیفتگی‌بازی‌های زیادی توی این‌جا درآوردم و از هیچ‌کدوم پشیمون نیستم، ولی تمام این خطوط چیزهایی‌اند که من به همه‌تون حق می‌دم بابتش ازم متنفر باشید. برام خیلی عجیبه که همچین صفات خوبی دارم. اصلا عادت ندارم به همچین چیزهایی. ولی به هر حال ترجیح می‌دم نگهشون دارم.

Dance on the Porch

فکر می‌کنم یکی از چیزهایی که همراه بزرگسالی برام اومد، همین تلاش فراوان برای شکست نخوردن بود. طبیعیه که نخوای شکست بخوری، ولی احتمالا راهش اینه که مثلا توی هر موقعیتی تلاش خودت رو بکنی. نه این که از هر چیز جدیدی فرار کنی که امکان شکست هم وجود نداشته باشه. این که پاک کردن صورت مسئله می‌شه. و منظورم  از شکست خوردن، شکست توی همه چیزه. و مخصوصا چیزهای غیر از کار و دانشگاه. چون داشتم به فرزانه می‌گفتم من از ریتم زندگی‌م راضی نیستم. دوست دارم  آهنگ‌های بیش‌تری گوش کنم. و از روی طمع نیست، فقط حس می‌کنم سرعت زندگی‌م پرم نمی‌کنه. به داستان‌ها و احساسات بیش‌تری نیاز دارم. (چرا آهنگ‌های بیش‌تری گوش نمی‌کنم؟ می‌ترسم که خوشم نیاد.)

توی این نور که بهش نگاه می‌کنم، شکست خوردن واقعا زیبا به نظر میاد. اومدم که این رو بنویسم، و دیدم زهرا یک پست نسبتا مرتبط نوشته. و خب، من حتی بحثی ندارم راجع به این که اگه چیزهای بیش‌تری امتحان کنی، با احتمال بیش‌تری چیزهای محشری پیدا می‌کنی. فقط می‌دونی، حتی اگه چیز محشری هم پیدا نکنی، حداقل هی کوچک‌تر نمی‌شی.

داشتم به فرزانه می‌گفتم که چقدر حس می‌کنم یک ذخیره‌ی محبت و اهمیت دادن بزرگی توی خودم دارم. و خیلی دریچه‌ای برای استفاده کردن ازش نمی‌بینم. پیش خاله‌ام که بودم، و دخترخاله‌ام که کاردرمانه، از ماجراهاش می‌گفت، فکر می‌کردم من حتی رشته‌ام هم طوری نیست که بتونم از این موضوع استفاده کنم. اشکالش اینه که این‌طوری حس می‌کنم هی دارم کوچک‌تر می‌شم. شاید خیلی مرتبط به نظر نیاد، ولی در مورد شکست هم همچین حسی دارم. اگه بخوای از هر موقعیتی که احتمال شکست توش وجود داره، دوری کنی، فقط کوچک‌تر می‌شی. آخرش دیگه هیچی ازت نمی‌مونه. 

۰

نود و نه

از بهار چیزهای زیادی یادم نمیاد. فکر کنم یادمه که باد و بارون می‌اومد و فرزانه نبود و من با تی‌شرت خاکستری‌ش کنار پنجره‌ی باز ایستاده بودم. یک لحظه‌ی هماهنگ بود. یادم نمیاد که به چی فکر می‌کردم. یادمه که احساس خوبی داشتم. یادمه که با هم Knives Out و Jojo Rabbit دیدیم و از خوشحالی سر جامون بند نمی‌شدیم. یادمه که خیلی ورزش کردم. یادمه که خیلی تکلیف آمار زیستی و بیوشیمی نوشتم. 

تابستون یادم میاد ولی. یکی از افراد نزدیکم یک خودکشی ناموفق داشت. من احساس می‌کردم مرده‌ام. یادمه که می‌ترسیدم تا ابد همین‌طوری بمونم. تا ابد شکسته و غمگین بمونم. هر دومون الان خوبیم. راستش بعدشم تابستون خوشایندی نبود. بعدش با صبا قهر کردم و چند ماه حرف نزدیم. با مامان و بابام چند هفته قهر بودم. گزارش کارهای آزمایشگاهم هیچ‌وقت تموم نمی‌شد. ولی یادمه یک بار روی تختم داشتم گزارش کار آز بیوشیمی تایپ می‌کردم و یکی از آهنگ‌های پوکوهانتس پخش شد به اسم Steady as a Beating Drum. و من یادمه که عمیقا خوشحال بودم. ترکیب اون آهنگ، گرمای ملایم آخر تابستون، و نمای پشت پنجره‌ام که تماما درخت بزرگ جلوی خونه‌مونه، باعث می‌شد از ته قلبم خوشحال باشم.

توی پاییز، مهر و آبان زیاد درس خوندم. راستش فقط ژنتیک و ایمنی و میکروب یادمه از اون موقع. احساس می‌کنم سال‌ها هم سر خوندن «چشم گربه» وقت گذاشتم. توی آذر جدا شدیم. و از اون موقع هم بیش‌تر گریه و دعوا یادم میاد و سریال دیدن و تنهایی. تنهایی بدترین قسمتش بود. دوست‌هام بودند، ولی من واقعا یک حضور فیزیکی نیاز داشتم. من از بغل کردن خیلی خوشم نمیاد ولی اون موقع حاضر بودم پول بدم که کسی بغلم کنه. 

آرزو کردم که زمستون جادویی باشه و شد. شب یلدا Broadchurch رو تموم کردم، بهمن توی آزمایشگاه کار کردم، پدیده‌هام رو افتادم، ولی به دلایلی، افتادنم خیلی خوشحالم کرد. کلی داستان قتل توی ون‌های تهران گوش دادم، و برای چند هفته‌ی متوالی، از ته قلبم خوشحال بودم. با مریم The Haunting of Hill House دیدم، و بالاخره یک پیوندی با فامیل‌هامون دارم. با صبا آشتی کردم. الان دارم با زهرا رقابت می‌کنم. دارم بیوانفورماتیک کار می‌کنم و کم‌کم دارم به این می‌رسم که کاملا خسته‌کننده نیست. دارم ایمنی می‌خونم، و دارم زیست سلولی‌مولکولی می‌خونم و این اگه زندگی رویایی بدون فیزیک نیست، پس چیه؟

ولی توی یک بخش جدا، من سال محشری از نظر سینمایی داشتم. با همکارانم هر هفته فیلم کلاسیک دیدم و قلبم وسیع‌تر شده. سریال‌هایی که دیدم، Modern Family، Skam، Broadchurch، و Brooklyn Nine Nine خیلی بهم کمک کردند و خیلی خلاصه در دامان سینما بودم امسال. و بابتش ممنونم.

 

راستش من درصد زیادی از روزهای امسالم گریه کردم و حالم خوب نبود. عادت ندارم به این وضع. ولی مثل این که از این به بعد قراره همین باشه. ولی چیزی که برام جالبه، اینه که من حتی روزهای زیادی از امسالم تلاش نکردم. به خودم آسیب زدم، درس نخوندم، به بقیه توجه نکردم، و با این وجود الان حالم خوبه. یعنی یک سری مشکلات دارم. ولی کلا خوبم. شبیه خودمم. و این آرامش‌بخش نیست؟ این که حتی وقتی حس می‌کردم امکان نداره نجات پیدا کنم، و کسی هم نبود که نجاتم بده و خودمم ذره‌ای تلاش نکردم برای نجات خودم، بازم نجات پیدا کردم؟ 

پارسال آرزو کرده بودم که هر چی شد، من بتونم ازش یاد بگیرم و ادامه بدم، یا همچین چیزی. و خدا می‌دونه من چقدر از خودم راضی‌ام که حالا هر چقدر ه‍م خوشحال نبودم، ولی در نهایت، هر مشکلی که امسال برام پیش اومد، من ازش زنده، سالم و خوشحال بیرون اومدم.

ولی خب، کافیه. من برای سال دیگه، آرزو می‌کنم که زیاد بخندم. زیاد برم بیرون. از خودم خیلی مراقبت کنم تا همین مشکلات الانمم کم‌کم از بین برن. تلاش می‌کنم که به خاطر ترس از آسیب خوردن، ذات خودم رو کنار نذارم. مهربون باشم. به حرف خودم بیش‌تر اعتماد کنم. و به بقیه بیش‌تر توجه کنم. آرزو می‌کنم دوست‌های جدیدی پیدا کنم. تلاش می‌کنم بیش‌تر یاد بگیرم و حسابی آخر امسال باسواد باشم. آرزو می‌کنم که پروسه‌ی اپلای خوب پیش بره. آرزو می‌کنم کتاب‌های محشری پیدا کنم.

خیلی می‌ترسم که آخرش به این پست نگاه کنم و فکر کنم چقدر همه چی طبق توقعم پیش نرفت. ولی عزیزم، من قراره امسال خیلی خیلی شجاع و نترس باشم.

۴

I know you can't remember how to shine

برای سال جدیدم تصمیم گرفتم رقص یاد بگیرم. هنوز دقیقا نمی‌دونم چی. راستش از خود تصمیمم هم مطمئن نیستم. نمی‌دونم چطوری واقعا. من تقریبا هیچ توانایی بدنی ندارم. ذره‌ای اغراق نمی‌کنم.

 

بدترین فحش من و صبا وقتی بچه بودیم، «لوس» بود. جدی می‌گم؛ واقعا هر کدوممون که می‌گفت، به قلب طرف مقابل اصابت می‌کرد. نمی‌دونم شما درکی ازش دارید یا نه، ولی ما اصلا عادت نداشتیم درونیاتمون رو به اشتراک بذاریم. این مردهای بزرگسالی هستند که مثلا دارند ازهم فرو می‌پاشند ولی ذره‌ای به روی خودشون نمیارند؟ ما به معنای دقیق کلمه، ورژن کوچک‌تر و مونث اون‌ها بودیم. من در کل احساساتی‌تر از صبائم، و نمی‌دونم، ارتباطات انسانی دبیرستانم به بعد و احتمالا نوشتن، خیلی بهترم کرد. یعنی الان از نظر حرف زدن، می‌تونم لوس‌ترین و دراماتیک‌ترین انسان روی زمین باشم و چندان اهمیت ندم و آزارم نده. صبا هم بهتر شده (نه به خوبی من البته) ولی جفتمون همچنان مثل چی از رقصیدن می‌ترسیم. من تا دو سه سال پیش امکان نداشت وویس بدم. فقط فرزانه بود که خوندن من رو شنیده بود. الان از این نظرم خوبم. یعنی با وجود این که می‌دونم زیباترین صدای دنیا رو ندارم و افراد نسبتا زیادی هم بهم گفتند که ترجیحا وقتی هیجان‌زده می‌شم، زیاد حرف نزنم، چون حرف زدنم شبیه جیغ زدنه، بازم اوکی‌ام با خودم. ولی رقصیدن، ابدا. 

بحث این نیست که ما توی رقص بدیم. ما توی رقص افتضاحیم، ولی حتی اگه خوب بودیم، بازم تصور دقیقا عمل رقصیدن توسط ما، لوس‌ترین و احمقانه‌ترین تصویر ممکنه از نظر خودمون. ریشه‌ی روانشناسی‌ش رو نمی‌دونم دقیقا؛ ولی این مدت که هی ویدئوهای رقص دیدم، رقصنده‌هایی که حرکاتی رو می‌کنند که من امکان نداره حتی انجام دادنشون در قبال جان عزیزانم رو در نظر بگیرم، کم‌کم به این نتیجه رسیدم که بحث این نیست که اون رقصنده داره چی کار می‌کنه، انگار فقط ما می‌ترسیم که جنبه‌ی احمقانه و نه‌چندان زیبامون رو نشون بدیم. یک بار که از سد اون ترس بگذری، می‌فهمی ترسیدن راجع بهش چقدر احمقانه است. می‌دونی همه‌ی اون افرادی که تو رو مسخره می‌کنند، در واقع می‌ترسند فقط.

توی این چند روز با یک سری ویدئوها مواجه شدم، از استودیوهای رقص بین‌المللی و تا جایی که من فهمیدم، این‌ها یک مراسم‌هایی دارند (من این و این رو خیلی زیاد دوست داشتم.) که توشون این افراد خیلی ماهر میان و در جمعی از افراد می‌رقصند که فکر کنم اون‌ها هم باید رقصنده‌های ماهری باشند. و دیدنشون حس فوق‌العاده‌ای به من می‌ده. هم به خاطر رقصشون، و هم به خاطر جوی که اون‌جا هست. افرادی‌اند که شجاع‌اند. خیلی هم‌دنیائند انگار. بودن توی اون جمع باید لذت‌بخش باشه.

داشتم یک ویدئویی راجع به همین موضوع می‌دیدم، و یک جایی‌ش مربی رقص می‌گفت که خیلی ناراحت‌کننده است وقتی مردم اون‌قدر اعتماد به نفس ندارند که برن و همون کاری رو بکنند که دوست دارند بکنند. 

نمی‌تونم توضیح بدم؛ ولی انگار بزرگسالی همه‌اش دور محور ترسه. بر اساس این که توجهی رو به خودت جلب نکنی. دراماتیک نباشی. و مشکلی هم نداره. جز این که من دوست دارم از این ترس بگذرم. از این میل درونی و شدید برای هم‌رنگ بقیه شدن بگذرم. از این رقصنده‌ها که دراماتیک‌اند و نمی‌ترسند از این که مشخص باشند، خوشم میاد.

می‌دونی، خیلی جالبه وقتی به همه‌ی این چیزهایی که همیشه مایه‌ی شرمندگی‌ت بودند، به چشم چیزهایی نگاه کنی که در واقع زیبات کردند. و نه چیزهایی که باید مخفی‌شون کنی.

۳

Jungle

می‌دونی، دقیقا دارم فقط از تصوراتم و چیزهایی که دیدم می‌گم، ولی به نظرم، خیلی راحته که مخصوصا توی این رشته‌ی ما گم بشی. رشته‌ی ما منظورم زیست‌شناسیه بیش‌تر. یعنی حتی با این که خیلی چیزها خوندی، در نهایت خودت با دست خودت، به یک تکنسین آزمایشگاه تبدیل بشی. طبعا هم نمی‌گم که تکنسین آزمایشگاه شدن چیز بدیه، ولی فکر نکنم کسی تا دکترا بخونه برای این که هیچی از دانشش استفاده نکنه.

یک بار داشتم با یکی از بچه‌های خوابگاه که فیزیک می‌خوند، حرف می‌زدم، (وای الان دوباره یادم افتاد این فرد یک بار که مریض بودم و هیچ ارتباطی هم نداشتیم، برام سوپ آورد. چرا بعضی افراد این‌قدر زیبائند؟) و می‌گفت که هم‌اتاقی زیست‌شناسی‌ش خیلی راحت‌تره کارش. می‌ره آزمایشگاه و وقتی برمی‌گرده، دیگه کارش تمومه. و خب، احتمالا نباید این‌طوری می‌بود.

یعنی مثلا ریاضی و فیزیک این‌طوریه که همون مرحله‌ی کسب دانشش هم سخته. ولی زیست نه واقعا. هوش زیادی نیاز نیست برای این که قدم به قدم پروسه‌های زیستی رو بفهمی، ولی موضوع اینه که تو برای این که زیست‌شناس بشی، باید از تک‌تک اون اجزایی که می‌خونی، یک تصویری دربیاری و طبق تجربه‌ی من، این مرحله دیگه طاقت‌فرساست. هم زمان می‌خواد، هم مطالعه‌ی بالا، هم تمرکز، هم حافظه و احتمالا چند تا چیز دیگه.

و چقدر فوق‌العاده، چون من رهبر سطحی خوندن جهانم. و هی می‌خونم و هی می‌خونم، و یادم نمی‌مونه، و هیچ‌وقت هم این درست نمی‌شه، چون خوشبختانه ویژگی مثبت دیگه‌ای که دارم، اینه که از محک زدن خودم می‌ترسم. بنابراین در یک مرحله‌ای می‌بینم که من در حقیقت هیچی یاد نگرفتم. یعنی بله، یک چند تا اسم به نظرم آشنا میاد، ولی حتی با حذف جزئیات، من ابدا نمی‌تونم چیزی که خوندم، برای کودک پنج ساله که هیچی، حتی همکلاسی‌هام توضیح بدم.

به خاطر همین، الان هی تلاش می‌کنم از خودم سوال بپرسم، هی برای دانشجوهای خیالی‌م توضیحشون بدم و خیلی کمک می‌کنه، چون کابوس من اینه که استادی بشم که از روی اسلاید می‌خونه. هی فلش‌کارت درست می‌کنم. هی از هر صفحه‌ای که می‌خونم، یک سری تصاویر کوچک می‌سازم، که بعدش شاید از روی این تصاویر کوچک، بتونم تصاویر بزرگ‌تری بسازم.

و نمی‌دونم، مثلا الان حواسم هست. باز خیلی زود حواسم پرت می‌شه و بازم به سطحی خوندنم ادامه می‌دم. ولی احتمالا بتونم یک روشی پیدا کنم که به طور مستمر بهم یادآوری کنه که با اون روش انباشت اطلاعاتم، به هیچ‌جا نمی‌رسم و آخرش استادی می‌شم که کلاسم، وقت مرده‌ی دانشجوهامه.

۳
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان