"Kids, you can't cling to the past"

و در نهایت، من بهتر می‌شم. این رو می‌تونم بفهمم. از اون جا که انسان‌هایی پیدا کردم که می‌دونم من رو دوست دارند. از اون جا که خاطرات زیادی از این جا دارم. از اون جا که چهارتا سریال تو این اتاق تموم کردم. از اون جا که نصفه‌شب تو تراس به محوطه نگاه می‌کردم، از اون جا که اون زن نسبتا مسن توی بوفه‌ی کنار پزشکی‌ها دیگه من و پگاه رو می‌شناسه. از اون جا که می‌دونم، دانشگاه تهران به طور کلی در زمینه‌ی املت درخشانه، ولی به هر حال، همین زن نسبتا مسن و بوفه‌اش، بهترین املت رو دارند. 

به اندازه‌ی قبل تاریک نیست این جا، من دارم می‌شناسمش، این‌جا و هیجده سالگی رو. هر چند دردناک و سخت. هر چند که تو کتابخونه و تو اتوبوس یا روی تختم گریه کنم. ولی من خوبم. و می‌دونم این‌جا رو دوست دارم.

.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان