نکته ای که در مورد من هست اینه که که خیلی به آینده فک می کنم. این طوری نیس که قدر حال رو ندانم و فلان و بیسار. صرفا چون خیلی بیکار و بی تمرکزم به طور معمول به همه چی خیلی فک می کنم. و آینده این وسط سهم ویژه ای داره. و می دونی، من انقدر تمام زندگیم مشتاق هیفده سالگی بودم که کلا زیاد به صورت عملی به بعدش فک نکردم. الانم به طرز عجیبی زیاد به آینده فک نمی کنم (تابستون البته فرق داره) انقدر بیرون اومدن از هیفده سالگی واسم عجیبه که وقتی به این فک می کنم که سه ماه دیگه هیجده سالم میشه مغزم کلا ارور می ده. هی به خودم می گم چقدر زود بزرگ شدی :))
و بله، من می خواستم این هفته کم بخونم. بعد دیدم مطلقا هیچ کاری (جز اینجا نوشتن) ندارم. ینی واقعا هیچ کار. اینترنتمون دانلود فیلم رو پذیرا نیس. کتاب جدید هم ندارم مگه این که بشینم در انتظار گودو یا سلوک رو بخونم. در انتظار گودو رو کلا گذاشتم یه وقت دیگه و یه روز هم نشستم هیفده صفحه از سلوک رو خوندم و با خودم دودوتا چارتا کردم دیدم من عمرا یه کلمه از اینو نمی فهمم. نمی تونمم که دایما اینجا بنویسم. نه می تونم و نه غرغرای شما مبنی بر این که چرا من اینجام و چرا خودم رو از دنیای بیرون نمی برم (و هیچ درکی ندارین از این که من دایما با موبایلم چون باید کنکورای لعنتی ریاضیا رو بزنم که پرینت نمی گیرم چون دلم به حال اون همه کاغذ می سوزه) اجازه می ده. در نتیجه الان مجبورم بخونم.وقتای استراحتمم با دیوار حرف بزنم.