میون همه ی چیزایی که درباره ی سال کنکور و اینا شنیدم و خوندم یه چیزی بود از آرمینا که می گفت امسال یا می سازدت یا نابودت می کنه. این جمله ای بود که کل زمستون و بهار شاید هر روز بهش فک می کردم (کاپ سخن طلایی).
اولش که اینو گفت تابستون بود. فک کردم که من باهوشم و قوی ام (و در کنار اینا چال هم دارم) و کارایی کردم که هیچکس نکرده. چیزی در نهایت نمی تونه نابودم کنه. و بله، تابستون خوب و بود و پاییز خوب بود و فک کنم اواخر دی بود که داشتم زیر زمین درس می خوندم و داشتم گریه می کردم و می دیدم هنوز وارد اون دره نشده دارم جا می زنم و باهوش نیستم و قوی نیستم و شجاع نیستم و در کنار این که هیچ کدوم از اینا نیستم همه ی چیزای مهمی که داشتم ذره ذره از دست دادم و حواسم نبوده کلا. نمی تونستم بنویسم. کلمه ای نداشتم و جمله ای تو ذهنم نبود. فرزانه نبود. و در واقع هیچکس نبود. فک کردم چرا اون قدر اطمینان داشتم که موفق می شم. و هر چی می گذشت مرددتر می شدم و بیشتر غمگین می شدم و بیشتر تنها می شدم و فقط می خواستم حرف بزنم ولی نمی تونستم. تمام اون جملاتی که تو پاییز به ذهنم اومده بود به خاطر تست زدن و اراده ی قوی کنار زده بودم و وقتی نیازشون داشتم دیگه نبودند.
بعد از پنج ماه از اواخر دی (الان رو دارم می گم، اگه تو شمارش و ترتیب ماه ها ضعیفین، مثه این همسایهمون که معتقده بعد از خرداد مرداده) من می تونم بنویسم، فرزانه رو هم دارم و اگر چه از صبح دارم آرزوی مرگ می کنم ولی اگه عمیق بخوایم نگاه کنیم کاملا خوبم. بنابراین احتمالا نابود نشدم. ولی احساس ساخته شدنم ندارم راستش. فرزانه یه بار در وصف تغییراتم می گفت :«خودشیفته ترین آدمی که می شناسم حالا از خودش بدش میاد.» نحوه ی بیانش کمی آزرده خاطرم کرد ولی خب همین طوریه تقریبا. از خودم بدم نمیاد الان اصلا ولی خودمو با پارسال همین موقع مقایسه می کنم واسه اولین بار از گذشته بیشتر خوشم میاد.شاید فقط مربوط به شونزده / هیفده سالگیه و نه من.
علی می گفت شونزده سالگی بهترین سنه و هیفده سالگی کاملا اردینری. منم می گفتم کاملا کوته فکره و کاملا مشخصه هیفده سالگی بهتره. فک کنم باید یاد بگیرم به حرف بزرگتر از خودم اعتماد کنم.