About the Weather

علاقه ی وافری پیدا کردم که شما رو در جریان روز زیبا و فرح انگیزم قرار بدم. صبح دقیقا ساعت ۶:۵۱ بیدار شدم و به فرزانه گفته بودم ساعت هفت و ربع مدرسه ام. ساعت هفت و نیم مدرسه بودم و فرزانه یکم دیرتر از من رسید حتی. ولی واسه ی این که بتونیم بهتر دعوا کنیم وانمود کردم از خود هفت و ربع منتظر بودم. دقایقی سکوت کردیم بعدش مونا ما رو به زور کشوند که بریم ریدینگایی که احتمالش بود تو امتحانمون بیاد رو بخونیم. مسلما ما نخوندیم ولی مونا به زور اطلاعاتی راجب شیر، منظومه ی شمسی و کلی چیزای عجیب بهمون داد که خب ، به شکل عجیبی هیچ کدوم نیومد. بعد از امتحان دقایق متمادی دوباره به سکوت گذشت.بعد دعوا کردیم بعد توی خونه من پنجاه دقیقه ریاضی خوندم و واقعا نمی خوام آشفته و پریشانتون کنم ولی این کل مطالعه ی من در طول روز بود و البته سه تا تست شارش (که احتمال نمی دم خوشحال و خوشنودتون کنه) 

بعدش کمی استراحت برای ناهار و اینا داشتیم. بعد دوباره دعوا کردیم. 

در واقع بخوایم یکم دقیق تر نگاه کنیم همه ی این ساعات متوالی دعوا به خاطر این بود که من صبح می خواستم خویشتندار باشم و در حالی که خودم ناراحتم به اون دلداری بدم و مثه این که بعد از هیفده سال و نیم زندگی باید متوجه بشم خویشتندار خوبی نیستم. در واقع می خوام همین الان بهتون بگم که اگه یه روز با هم صمیمی ای چیزی شدیم، باهاتون ازدواجی چیزی کردم، هر وقت دیدین من خویشتندار شدم بند و بساطتونو جمع کنین برین یه کهکشان دیگه. چون تا ابد همونو به روتون میارم. دقیقا تا ابد. حافظه ی من در زمینه ی دینی خوب نیس. طوری که سیصد بار احکام روزه رو خوندم و بازم رفتم غلط زدم ولی در زمینه ی لطف هایی که کردم و البته کل زندگی سارا واقعا درخشان عمل می کنه.


داشتم می گفتم، بعدش حدودا یک ساعت صرفا آهنگ گوش کردم بعدش واسه این که تنوع بشه زنگ زدم به فرزانه و دوباره دعوا کردیم و در نهایت فک می کنم خسته شدیم و تصمیم گرفتیم دیگه دعوا نکنیم و دعوا نکردیم و به این نتیجه رسیدیم که درس نخونیم و اون بره مجله ی دانستنی بخره. منم برم از فاطمه بابت خودخواه بودنم در این چند ماه معذرت بخوام (هر چند به نظر خودم این که یه نفر کل مدت بالای سرم وایسته و بهم بگه زود باشم واقعا این حق رو بهم می ده که باهاش دعوا کنم. و این که قرار بود پنجاه تومن هدیه ی تولد هم بهش بدم موثر بود) 


و خب بعدش که حرف زدن با فرزانه تموم شد رفتم تو تخت صبا و صبا مجبور شد امروز هم از خیر زدن رکورد دوازده ساعت خواب بگذره (بله ، بابام به من می گه اگه سه رقمی بشم باید دنبال جای دیگه ای واسه زندگی بگردم و اون وقت با خواهرم سر ساعت خوابش شرط می بنده ، چیزهایی که دختر ارشد یک مرد ذاتا فمینیست باهاش درگیره) و درباره ی کارکنای آموزش پرورش حرف زد و درباره ی «جنبش» عش در برابر ظلم مدرسه شون و کلی چیزای خسته کننده ی دیگه تا مامان بابا اومدند و من برای رشوه ی درس نخوندنم مجبور شدم ظرفا رو بشورم و الان دارم اتاقمو تمیز می کنم که بعدش با صبا کازمس ببینم. در عین حال هم آهنگای آملی رو گوش می دیم. صبا واقعا عجیب غریبه. دختران یازده ساله ی واقعا اندکی رو می شناسم که اینطوری با موسیقی به اغما می رن. گاهی حتی می ترسم ازش.

می دونی ، در نهایت باید یه روز این سختی ها تموم بشن. گفتی یه روز می رسه که از دعوا کردن خسته بشیم. هوم، واقعا برای اون روز لحظه شماری می کنم.

۲
چارلی ‎‌‌‌
۲۶ ارديبهشت ۰۱:۵۲
روابط دخترونه همیشه پیچیده تر از اونی بوده که من بتونم درکش کنم :)) 

پاسخ :

این که پیچیدگی خاصی نداره دیگه ، کلش دعواس :))
چارلی ‎‌‌‌
۲۶ ارديبهشت ۱۳:۴۵
دقیقا همینش پیچیدست خب، اصلا چرا این همه دعوا :)))

پاسخ :

مردم معمولا باورشون نمیشه ولی یه بار سر این که یه گاز از سهم اون از همبرگر خوردم قهر کردیم.
بقیه ی قهرا و دعواها هم سر اینه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان