من هیچوقت فک نمی کردم بتونم اینا رو بنویسم

یه چیزی بود تو دنیای سوفی که فک کنم اسمش فلسفه ی دکارتی بود ؛ ینی مثلا یه جریان فکری به وجود میاد که اسمش تزه ، بعد یه جریان مخالف به وجود میاد که میشه آنتی تز و در نهایت از ترکیب این دو تا و متعادل شدنشون سنتز به وجود میاد که باز خود این سنتز میشه تز و این زنجیره تا ابد ادامه پیدا می کنه.

فک کنم از وقتی دوم راهنمایی بودم شروع شد.ینی همین که فک می کردم و فک می کردم و با توجه به زنجیره ی بالا در مورد هیچ چیز به نتیجه ای نمی رسیدم و البته خیلی بی ضرر و بی دغدغه بود اولش ولی با مرور زمان که بیشتر طبق افکارم رفتار می کردم ، این فک کردن و به نتیجه نرسیدن بیشتر آزارم می داد. موضوع اینه که من یه جای این زنجیره فک می کردم که «بزار همینجا وایسیم ، بزار آرامشو به حقیقت ترجیح بدیم» ولی از یه طرف یه چیزی با یه لبخند کج می گفت :«اگه دوس داری می تونی ترسو باشی ، می تونی مثه بقیه ی مردم زندگی کنی» و همیشه ی خدا اون دومیه برنده بود.مسلما برنده بود. من دوباره دنباله ی زنجیره رو می گرفتم و ادامه می دادم.

و خب ، به خاطر همین تکلیف من تو هیچی معلوم نیس. 



چند هفته پیش تو تلگرام یه کانال پیدا کردم که مربوط به فروش پوشاک بود و قیمتاش خیلی خیلی به ندرت کمتر از چار پنج میلیون بود و مسلما منم فقط برای سرگرمی داشتم می دیدم. بعدش من حدودا سه ساعت با فرزانه بحث کردم سر این که وقتی بچه هایی هستند که آب آشامیدنی ندارن ، این درست نیست که بعضیا انقدر زندگی مرفهی داشته باشن.و خب فرزانه می گفت وقتی با یه قسمتی از پولشون به نیازمندا کمک می کنن دیگه بقیه اش مهم نیست.و می دونی ، این یکی از اون زنجیره هاس که هیچوقت آخرش مشخص نیست و منو عذاب می ده چون واقعا مشخص نیست که اگه خودم اونقدر ثروت داشتم چی کار می کردم. و اصن هر چی فک می کنم نمی فهمم من خیلی دارم احساسی برخورد می کنم یا فرزانه خیلی خودخواهه.



یا مثلا باز هم تو دنیای سوفی می گفت که دنیا مثه یه خرگوشه که از کلاه شعبده بازی بیرون میاد. مردم عادی اون اعماق موهای خرگوش واسه خودشون خوشن و این ، افراد شجاع و حقیقت طلبن که از موهای خرگوش بالا میرن و صاف تو چشمای شعبده باز نگاه می کنن. من هیچوقت هیچکدوم از این دو دسته نبودم.ینی نه اونقدر شجاع بودم که بخوام خطر طرد شدن از اجتماع و عجیب غریب شناخته شدن رو بپذیرم و نه اونقدر بی خیال بودم که بخوام برای خودم لم بدم و کل زندگیم اخبار سلبریتیا رو دنبال کنم. ینی کلا یه جایی اون وسط مسطا از یه طرف به پایین لبخند می زنم  و سعی می کنم منفور واقع نشم ، از یه طرف هم به بالاییا با شک و تردید و آرزو نگاه می کنم و چیزی که کاملا مشخصه اینه که این اوضاع پایدار نیست.

در نهایت یا میفتم یا خودمو می کشم بالا.

۱
Mission Blue
۲۸ اسفند ۱۹:۴۶
خب این دیالکتیک هگل بود که تو کتاب برای مثال زدن راجع بهش از فلسفه ی دکارت به عنوان خرد گرا و یه فیلسوف دیگه که تجربه گرا بود استفاده کرده بود.

در مورد پاراگراف آخرت:
می دونی ما یه استاد اقتصاد داشتیم که هر زمان می خواست مفهوم جدیدی رو توضیح بده تک تک کلماتش رو معنی می کرد و این رو شیوه ی درست یادگیری می دونست. مثلا برای توضیح تولید ناخالص داخلی، برای تولید و نا خالص و داخلی یه تعریف ارائه می داد.
زندگی خیلی پیچیده تر از این حرف هاست. تو الان تو این پاراگراف از شجاعت و حقیقت طلبی استفاده کردی. اول باید بدونی که این ها چی هستن. باید برای خودت معنی شون رو پیدا کنی و بعد بتونی تصمیم بگیری. پیدا کردن این تعاریف هم طول می کشه. در این میان که نمی تونی به زندگی بگی وایسا من لیست تعاریف واژگانم رو پیدا کنم بعد میام و زندگی می کنم که! برای همینه که یه جایی می مونی این وسط مسطا! شاید هم هیچ وقت نه بیفتی پایین و نه کاملا بتونی بری بالا. پس حتی اگر نتونستی کاملا به اون بالا بالا ها برسی باید به خودت تخفیف بدی و حداقل خوشحال باشی که مثل خیلی ها تو تاریکی نموندی.

+ببخشید که خیلی واعظ طور صحبت کردم:دی

پاسخ :

+ مرسی ، یادم رفته بود :)

خب ، اتفاقا من قبلن به مفهوم شجاعت فک کرده بودم ولی خیلی گذشته و من یادم نیس به چی رسیدم.
و میشینم درباره ی مفهوم حقیقت طلبی هم فک می کنم و بهت خبر میدم.
و آره ، خوبه که اون ته نیستم ولی این وضعیت جدا بی ثباته و این اصلا قشنگ نیس
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان