و نیمه شب نسبتا بهاری

خب , من اینجا , روی تختم , خوابیدم و صبا هم اونور اتاق داره ریاضی می خونه (بله , به نظر منم قباحت داره آدم نصفه شب یکی از روزای تعطیلات بشینه درس بخونه ) و درست حدس زدین , من می خوام دوباره یک پست چرند و بلند دیگه به خوردتون بدم :


من از سر شب داشتم ریشه یابی می کردم دقیقا چرا من انقدر با فامیلامون مشکل دارم.چون خیلی مردمان مهربانین و خیلی هدیه های خوبی می گیرن.بعد به این نتیجه رسیدم به خاطر این باید باشه که واقعا رفتاراشون مبهمه.مثلا من یه مادربزرگ دم مرگ دارم که با همه خیلی مهربونه و من و صبا رو از وقتی اومده سه هزار بار بوسیده و هر سه هزار بارشم من نفهمیدم که می خواد منو ببوسه , یا نصیحت کنه , یا بغل کنه , یا قرصاشو بخواد و در نتیجه رفتارهای ضایعی از خودم بروز دادم که احتمالا تا صدها سال سوژه ی صبا خواهند بود. من تا همین جا می تونم ادامه بدم … بقیه اش خیلی تلخ و غم انگیزه … ژن مسخره کردن تو خانواده ی ما تماما متعلق به صباس.


کابوس تازه ام اینه که تبدیل به یکی از اون آدمای خوشبین امیدوار به زندگی که از همه خوششون میاد , بشم.جدا نمی دونم چطور فک می کردم این پتانسیلو دارم که حتی ذره ای شبیه به اونا شم چون چند روز پیش داشتم با الف حرف می زدم و اگه سهم من از دیالوگا رو در نظر می گرفتی می شد یه چیزی شبیه به این 

"ببین , ما هیچکدوممون هیچ چیزی نمیشیم , دور دنیا سفر نمی کنیم , و خلاصه زندگی اصلا قرار نیس قشنگ باشه" و خب بعدا که به این نکته فک کردم حقیقتا خوشحال شدم که همین قدر تلخی و واقع بینی رو دارم چون واقعا تبدیل شدن به آدمای مذکور آخرین چیز تو دنیاست که ممکنه من بخوام


من دوتا حسرت بزرگ دارم تو زندگیم , یکیش اینه که تو عصر نامه نگاری زندگی نمی کنم و یکی دیگه اشم اینه که هیچکس به ذهنش نمی رسه برای من گل بگیره و خب مسلما منم نمی تونم برم به بقیه بگم  " هی !! پاشو برام گل بگیر" گذشته از این که اصولا کسی به جاییش نیست کل رمانتیک بودن قضیه رو به گند می کشه..


اگه بخوام رو راست باشم باید بگن این پاراگراف قبلی رو برای این نوشتم که اگه یه روز با یکیتون تو دنیای واقعی دوست شدم برام گلی چیزی بخرین.

ینی در این ابعاد حسرت مندم. (علاقه ای هم ندارم به این که بدونم حسرت مند اصلا یک واژه اس یا من در آوردیه)


و خب به عنوان ختم کلام بگم به این نتیجه رسیدم که کلا این ویر نویسنده شدن برای من فقط همین اواخر زمستونه.و خب , امیدوارم به زودی تموم بشه چون من به اندازه ی چند عمر آرزوی نرسیده دارم.

۴
آرزو ﴿ッ﴾
۲۷ اسفند ۱۰:۰۳
حالا چه گلی دوست داری؟:دی

پاسخ :

راستش من اصن اسم هیچ گلی رو نمی دونم
خیلی بدبختم کلا
• عالمه •
۲۷ اسفند ۱۵:۵۴
وای سارا من چقدر پست‌هات رو دوست دارم آخه! :)))
لعنتی! اگه دیدمت واست میخرم. توعم بخر برام. برا منم حسرته :(

پاسخ :

واااااای عالمه :)))) بیا بغلم اصن :))))
وقتی اومدم شمال برات یه شاخه ی گل خیلی خیلی قشنگ میارم :))
فرارى
۲۷ اسفند ۲۲:۰۱
به به.. ویر نویسنده شدن.. چه خوشایند.
چرا نشه که بشه؟ :)

پاسخ :

نه !!! هیچ جوره امیدوارم نکن :))))
آرزو ﴿ッ﴾
۲۸ اسفند ۱۳:۰۵
منم اسم گل‌های موجود در گل‌فروشی‌ها رو نمی‌دونم! فقط گفتم شاید تو گلِ خاصی رو بیشتر دوست داشته‌باشی! :))

پاسخ :

نه بابا  , فقط ارکیده نباشه
استثناعن اینو بلدم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان