240

تو راه شمال بودیم.صبح بود و چون شب قبلش درست حسابی نخوابیده بودیم , گرفتیم و خوابیدیم.وقتی از خواب بیدار شدم , ساعت نه شده بود و ما وسط جنگل بودیم , در واقع وسط کوه های خیلی خیلی سبز

من اون لحظات رو یادم نمیره … وقتی مامان و حمزه جلو بودند و داشتند حرف می زدند و می خندیدند , و من با تمام خستگیم و رخوتم با حیرت تمام به کوه ها نگاه می کردم.چون اولین بار بود که چنین صحنه ای رو می دیدم  و می دونی , اون باشکوه ترین صحنه ای بود که من تو زندگیم دیده بودم.

دلم برای اون موقع تنگ شده , الان اونقدر خسته نیستم که به اون صحنه و اون احساسات احتیاج داشته باشم ... ولی خب , الان که چار ماه از اون موقع گذشته باید اعتراف کنم که اون لحظات جزو لحظاتین که برای همیشه می مونن.و من نمی تونستم به حافظه ام اطمینان داشته باشم , در نتیجه باید می نوشتمش.


پ.ن:همگان مستحضرید که جواب کامنت دادن با داغونترین گوشی منظومه ی شمسی , جزو سخت ترین کارای دنیاس , مخصوصا اگه مجبور باشی در مورد بیماری های روانی خواهرت توضیح بدی.

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان